پروانه
با گوشه اسکناس توی دستم، آرام زدم به پاهای بی حرکتش که توی هوا بود؛ یک دفعه
پاهایش را تکان داد و انگار تلاش می کرد خودش را به این منجی متصل کند
نویسنده: سارا قرآنی/ تحلیلگر: شادمان شکروی
داستان
پروانه روی کفه ترازو بال بال زد و تقلا کرد اما فقط کمی سر جایش چرخید و دوباره از حرکت افتاد. پروانه قشنگی نبود؛ از همینهایی که دور لامپ میچرخند. الان هم احتمالا گول انعکاس نور لامپ روی سطح فلزی صیقلی را خورده بود. فروشنده پرسید: “گفتین ۱۵ تا؟” کمی فکر کردم: “یک کیلوش چند تا میشه؟”، “نمیدونم، باید وزن کنم.”، “همون ۱۵ تا رو بدین.” تخم مرغها را گذاشت توی پلاستیک. پروانه دوباره تلاش کرد پرواز کند. فروشنده آمد سمت دخل و پلاستیک تخم مرغها را آورد بالا. چشمم با حرکت پلاستیک پایین آمد؛ دقیقا گذاشتش روی پروانه. چندتا دکمه را زد و گفت: “ناقابل نُه تومن.” چشمم به کف پلاستیک بود. فروشنده مسیر نگاهم را گرفت و به پلاستیک نگاه کرد. ناگهان گفت: “آخ!” سرم را بلند کردم. در حالی که پلاستیک را برمیداشت، گفت: “این یکیش شکست، ببخشید. الان عوضش میکنم.” پروانه دوباره تقلا کرد و من نفسی را که خودم خبر نداشتم حبس کرده بودم، رها کردم. با گوشه اسکناس…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن همراه باشید.
بازدیدها: ۱,۱۳۹