سید علی میرفتاح
رفقا سلام. چند شبی در گفتوگوهای تلگرامیمان وقفه افتاد که خواهش میکنم به بزرگواری خود ببخشیدم. دلیلش بیشتر کنده شدنم از اعتماد بود و تبعات ناگزیرش. احتمالا اینطرف و آنطرف شنیدهاید که این حقیر فقیر سراپاتقصیر از اعتماد استعفا داده تا منبعد تماموقت به کرگدن بچسبد. لذا این چند روز برنامههای عادیام بهم خورد و روال سابق به روال لاحق تبدیل شد، بدنبالش نظم نوین کانال هم، همین اول کاری به یک دستانداز جدی افتاد. حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد/ علیالخصوص که پیرایهای بر او بستند. کرگدن کلا و جزئا گرفتار بینظمی است، استعفایش از روزنامه هم مزید بر علت شده، اوضاع را به هم ریخته. این قصه بینظمی منحصر به امروز و کانال و مجله و روزنانه و کتاب و پیریام نیست، اعتراف میکنم از طفولیت، از اول ابتدایی که پدرم در “راه دانش” ثبت نامم کرد، بیآنکه حواسش باشد، بینظمی و تسویف و تا حدودی تنبلی را هم به کارنامه و درس و مشقم ضمیمه کرد. عربهای زمان پیغمبر از خصوصیاتشان این بود که کار امروز را به فردا میانداختند. به قول خودشان سوف سوف میگفتند و کارهای امروز را به فردای نیامده حواله میکردند. این سوف سوف در ژن من هم خوب یا بد نفوذ کرده و به ریشم چسبیده. به هرحال از جنبه سیادتی، رگ و ریشه عرب دارم و احتمالا از آن ناحیه و بطور جبلی تسویف با نفسم درآمیخته. چوبش را هم کم نخوردهام. یک خاطره تعریف کنم که در گذر سالها تلخیاش تهنشین شده و شیرینیاش رو آمده؛ دوم ابتدایی، تعطیلات عید آنقدر مشقهایم را فردا فردا کردم که تا غروب سیزدهبدر یک خط هم ننوشتم. خواهرم که از من بزرگتر بود استاد رج زدن و در دادن بود. مشقهایش را درشت درشت مینوشت و سطور میانی را در میداد و در این کار مهارتی بینظیر داشت که گیر نمیافتاد. وقتی غروب سیزدهبدر دید که من کلافه و مایوس یکی بر سرم میزنم و یکی بر سر کتاب و دفتر مشقم، دلالتم کرد به در دادن و رج زدن. منتها فوت کوزهگری را یادم نداد، راهنماییام نکرد که چطور بنویسم که گیر نیفتم. تقلب هم نیاز به نظم و دقت و زیرکی دارد که من ندارم. لااقل آن موقع نداشتم. خدا رحمت کند اموات شما را، پدرم خدا بیامرز معلم بود و با دیگر معلمها مراوده داشت. در آن شب کذا، یعنی همان شب چهاردهم فروردین، از اتفاق معلم کلاس دوم به دیدن پدرم آمد. اولش در همان عوالم کودکی ترسیدم که نکند آمده سراغ مشقهای ننوشتهام را بگیرد و عرضم را پیش خانوادهام ببرد، اما نه تنها نگرفت و نبرد بلکه یک پنجتومنی سبز هم عیدیام داد و لپم را نیشگونی گرفت و “عموجون عیدت مبارک” نیز ضمیمهاش کرد. اسم شریف معلم کلاس دوم ما سیری بود. سیری بر وزن سپری. کوتاه و چاق و سبزه بود، سیگار هما میکشید و دائما، حتی سر کلاس درس گوشه لبش سیگار داشت؛ سیگاری روشن با خاکستر نریخته که هر لحظه در او بیم فرو ریختن میرفت. آن شب که آقای سیری عیدیام داد و آموزگارانه تفقدم کرد، علاوه بر هزار دلدل کودکانه، دلدل اصلیام این بود که خاکسترش نریزد و صدای مادرم که خدا بیامرز وسواس تمیزی داشت در نیاید. نریخت و درنیامد. از مشق هم چیزی نپرسید. خیلی زود رفت و در چشم آن موقعم بخیر گذشت. متاسفانه آن لبخند صمیمانه و آن عیدمبارکی و آن اسکناس تا نخورده دلیرم کرد که شبم را بیش از این تباه نکنم و به همان چند خط خرچنگ قورباغه بسنده کنم. بسنده کردم و با خیال تخت نشستم پای تلویزیون، به پدرم هم دروغک راستمانندی گفتم که این شب آخری پاپی مشق و درس تلنبار شدهام نشود.
فردا صبحش اگرچه اندکی دلشوره داشتم اما مطلقا احتمال نمیدادم که آقای سیری دی عیدی بدهد و صبح مواخذه کند. آقای سیری اما با سیگار روشن و سگرمههای درهم فرورفته آمد و بیمعطلی، یکراست گفت “میرفتاح روخوانی کند”. استاد روخانی بودم و به دل گفتم که کار ما درست است و این بار هم جستی ملخک. با لبخند کج و اعتماد بنفس راست فارسی دوم را از جامیزی درآوردم و شروع کردم به خواندن که پرید وسط فارسی و گفت “از رو کتاب نه. از رو مشقت بخون…” گفتن ندارد که این دو، سه کلمه چطور ویرانم کرد و آرزوی مرگ را در جانم نشاند. اگر تیغ داشتم رگم را درجا میزدم و اگر دستم به داروی نظافت میرسید یکجا میبلعیدم تا مشتم پیش همشاگردیها و معلم و مدرسه وا نشود… اینچنین اندوه کافر را مباد. از حیث تایم بگو سی ثانیه اما در معنا سی سال پیر شدم تا کتاب را بستم و دفتر مشقم را گشودم. گشودم اما چه باید میخواندم؟ اصلا چه میتوانستم بخوانم؟ همینقدر بگویم که از سطر اول که به سطر دوم رسیدم سایه آقای سیری روی سرم سنگینی کرد. بوی دود هما فیلتردار هم پیچید توی منخرینم. گفت “ببینم مشقت را”. دید و زودتر از هر پلیسی فهمید با چه موجود متقلب بینظم فراخی روبروست. گفت “مشقت کو؟” نمی دانستم چه بگویم. چیزی و کلمهای به عقلم نمیرسید. ضمیر ناخودآگاه چندباری در زندگی گرفتارم کرده و بیادبانه گفتار و کردارم را جلوی دوست و دشمن ضایع کرده. اولینبارش همینجا بود، فروردین پنجاه و سه، در حضور استاد سیری. این ضمیر لعنتی بیجهت زبانم را چرخاند “دیشب که شما آمدید خانه…” های خانه هنوز از کامم بیرون نیامده بود که دست آقای سیری تبدیل به تپانچه شد و صورتم را سرخ کرد. میز و نیمکتهای مدرسه سه نفره بود و من مثلا از روی زرنگی سمت دیوار نشسته بودم که هم وسط نیفتم و هم سر میز تبدیل به پادوی معلم نشوم. اما این زرنگی اینجا به ضررم تمام شد، زیرا دیوار نیز با آقای سیری شریک شد و جواب تپانچهاش را از طرف مقابل داد. نوازندهها چطور جواب آواز خوانندهها را میدهند؟ دیوار هم جواب آقای سیری را نه یکبار که بالای هشت، ده بار داد. در همان حین خاکستر همای آقای سیری نیز روی سر و دفتر و کتابم ریخت. درد سیلیها کم نبود اگرچه خیلی زود فراموشم شد، قرمزی گونهام و جای انگشتهای کلفت معلم عزیز نیز دو روز بعد از بین رفت. اما بعد از چهل و پنج، شش سال آن شرمساری و سیاهروزیام از یاد نرفته. همان موقع هم نمیتوانستم آقای سیری را مقصر بدانم. دستش سنگین بو، مجازاتش سنگینتر از جرمم. به نظرم خردهحسابی هم که با پدرم داشت در این قصه بیتاثیر نبود. با همه اینها مقصر اصلی من بودم. جای کتمان نداشت که من مشقم را در داده بودم و من تنبلی کرده بودم و من بینظمی کرده بودم و من… تسویف را میگویند در آن دنیا جوابش مار غاشیه است و نار هامیه، سیلی سیری که چیزی نبود. برای همین از همانجا و پشت همان میز و جلوی خاکستر ریخته روی دفتر و کتابم به خودم قول دادم که از شنبه برنامهریزی کنم و مرتب شوم و هر کاری را سر موقعش انجام دهم. بر این تصمیم که کم از تصمیم کبری نداشت اتفاقا خیلی هم مصر بودم و عزمم جزم بود که هنوز هم هست اما چه کنم که شنبه موعود هنوز از راه نرسیده و تغییری در سیره و شیوهام رخ نداده. همه امیدم به همین شنبه پیش روست…