مردی که بعد از مردن متولد شد

مردی که بعد از مردن متولد شد


مارکس بعد از مرگ پسرش در نامه‌ای نوشت: بیکن می‌گوید مردان بزرگ به‌سرعت می‌توانند هر فقدانی را پشت سر گذارند؛ من به آن گروه مردان تعلق ندارم و مرگ فرزندم عمیقا قلب و مغزم را متزلزل کرده


سعید ملایی


مقدمه: در انتهای سال ۲۰۰۵ و دقیقا در سپیده‌دمان هزاره سوم میلادی، برنامه «در عصر ما»۱ رادیو چهار بی‌بی‌سی دست به اقدام جالبی زد. «در عصر حاضر» برنامه‌ای رادیویی است که مشخصا و صرفا به فلسفه، تاریخ فلسفه و الهیات می‌پردازد و هر هفته میزگردهایی را با حضور برجسته‌ترین اساتید این حوزه‌ها حول و حوش موضوعی مشخص برگزار می‌کند. مجری برنامه از شنوندگان خواست تاثیرگذارترین چهره‌های فلسفه را که مشخصا بیشترین تغییر را در زندگی بشر به وجود آورده‌اند، برشمارند: نوعی رای‌گیری آزاد اینترنتی درباره فیگورهای فلسفی! روزنامه گاردین نتایج به دست آمده را حیرت‌انگیز توصیف کرد؛ نه چون صدرنشین این جدول که به ضیافت خانه افلاطون می‌ماند تقریبا یک‌سوم آرا را به‌تنهایی به خود اختصاص داده بود، بلکه چون از نفر دوم به بعد درصد آرا خیلی پایین بود. برای مثال افلاطون که در جایگاه پنجم قرار گرفته بود، تنها حدود سه درصد آرا را به دست آورد و حتی فاصله نفر اول و دوم نیز خیلی زیاد بود.۲ با اختلاف آرای خیلی زیاد فیلسوفی که در صدر این لیست ده‌نفره قرار گرفت، کسی نبود جز کارل هاینریش مارکس.
نیچه، فیلسوف بزرگ آلمانی، که از معاصران مارکس بود در رساله موجز ولی سرشار از بصیرت‌های هوشمندانه‌اش، «غروب بت‌ها»، چنین می‌گوید: «و چه راستین مردانی که پس از مرگ متولد می‌شوند!» بی‌شک مارکس مصداق عینی این گفته نیچه است. کافی است بدانیم تنها یازده نفر در مراسم تدفین کارل مارکس در هفدهم مارس سال ۱۸۸۳ میلادی حضور داشتند که همگی از اعضای خانواده یا دوستان بسیار نزدیک وی بودند. یار غار کارل، فردریش انگلس، در خطابه تدفین او در گورستان های‌گیت لندن، پیشگویانه اظهار داشت: «نامش و کارش دوران‌ها را پسِ پشت خواهد گذاشت.»۳
واقعیت این است که پیش‌بینی انگلس خیلی زود درست از آب درآمد. نام مارکس خیلی زود سر زبان‌ها افتاد. در انتهای قرن نوزدهم می‌شد نام او را تقریبا در تمام اروپا شنید. ای. اچ. کار، مورخ برجسته انگلیسی‌تبار، در این باره چنین می‌نویسد: «تبعیدیان سودایی روس به مدد اندیشه مارکس و تحولات مربوط به بین‌الملل دوم هرچه بیشتر با ساختار عقب‌مانده اقتصادی سرزمین پهناور خویش آشنا شدند و به میانجی خوانش خود از مارکس، حین بازگشت از تبعید با سری پر از سودای تغییر یکسره بر آن بودند که چهره جهان خویش را برای همیشه دگرگون کنند و البته این سخنی به گزافه نخواهد بود اگر بگوییم این دگرگونی به‌راستی هم اتفاق افتاد، چه مستقیم و چه غیر‌مستقیم.»۴
اما این پیرمرد ریشوی نه‌چندان خوش‌خلق که بیشتر زندگی‌اش را در تبعید گذراند، به‌راستی که بود و چه کرد؟ و در آن لحظات آخر زندگی که بیماری پوستی و تاول‌ها و دُمل‌های چرکین در ناحیه نشیمنگاه امانش را بریده بود۵، به چه می‌اندیشید؟ بی‌شک پاسخ به این سوال یکسره از رهگذر سلوک فردی، حیطه اندیشگی و پراکسیس سیاسی مارکس قابل حصول است و سعی نگارنده در این وجیزه تماما بر آن است که امکان پاسخ به سوالات مطرح‌شده را با برجسته‌سازی خطوط کلی این طرحواره دنبال کند.
یک؛ کارل مارکس در پنجمین روز ماه مه سال ۱۸۱۸ میلادی در شهر کوچک تریر واقع در جنوب غربی آلمان (منطقه راین) به دنیا آمد. تریر یکی از قدیمی‌ترین شهرهای آلمان است و در دره رودخانه موزل، یکی از زیباترین مناطق اروپا، قرار دارد. این شهر کوچک پانزده‌هزار نفری دارای مجموعه‌ای از ویژگی‌ها بود که تصادفا آن را در مرکز یکی از قدرتمندترین جنبش‌های فکری آن زمان قرار می‌داد: از نظر صنعتی این منطقه از پیشرفته‌ترین بخش‌های سرزمین آلمان به شمار می‌آمد و در زمان ناپلئون بناپارت به فرانسه الحاق شد. شهر تریر تا سه سال پیش از تولد مارکس، یعنی سال ۱۸۱۵، هنوز در دست فرانسویان بود (آنان هنوز هم این شهر را Treves می‌خوانند). از این رو، این منطقه تحت تاثیر افکار منبعث از انقلاب کبیر فرانسه و علی‌الخصوص شعار معروف آن یعنی «آزادی، برابری و برادری» قرار گرفت و قوانین ناپلئونی – که در آن زمان پیشرفته‌ترین قوانین در سراسر اروپا بود – به‌راحتی در آن جا حاکم شد. توضیح یک نکته در این مقال واجب می‌نماید و آن اینکه در دوره مورد نظر، به لحاظ جغرافیای سیاسی اساسا کشوری به نام آلمان شکل نگرفته بود، بلکه در منطقه مورد نظر پادشاهی پروس حکمرانی می‌کرد.
فضای خانواده‌ای که مارکس در آن به دنیا آمد و دوران طفولیت خود را در آن‌جا گذراند، روشنفکرمآبانه و تا حدودی لبیرال و روشنگرانه بود. اجداد مارکس، چه از طرف پدر و چه از طرف مادر، تقریبا همگی ….

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۴ همراه باشید.

[veiws]

 

مردی با عینک دودی‌اش

 

مردی با عینک دودی‌اش


چگونه عباس کیارستمی از پشت عینکش دنیا را بهتر می‌دید/ چه اهمیتی دارد که آن فیلمساز همیشه‌معترض دست گذاشته روی عینکِ مهم‌ترین و بهترین فیلمساز تاریخ سینمای ایران؟


محسن آزرم


شهریورِ یازده‌سال قبل بود که عباس کیارستمی برای نمایش فیلم «شیرین» به جشنواره ونیز رفت و روبروی دوربین عکاس‌هایی ایستاد که کارشان از بام تا شام عکس گرفتن از فیلمسازانی است که روی فرش قرمز قدم می‌گذارند و همان‌جا بود که یکی از این عکاس‌ها با صدای بلند از کیارستمی خواست عینک دودی‌اش را لحظه‌ای از چشم بردارد و ظاهرا اولین و آخرین عکسِ رسمی از کیارستمیِ بی‌عینک آن روز پیش از نمایش «شیرین» برداشته شد. کیارستمی مثل همیشه با ظاهر مرتب و قامتی افراشته ایستاد و با دست راست عینکش را از روی چشم برداشت و همان‌طور که لبخند روی لبش نشسته بود، به عکاس‌های ذوق‌زده‌‌ای که روبرویش ایستاده بودند فرصت ثبت این لحظه تاریخی را داد. یازده‌سال قبلِ آن روز تاریخی بود که فیلمسازِ همیشه‌معترضِ آن روزها سی‌وشش‌هفت‌ساله، فیلمی در ستایش مردی به‌زعم خودش آرمان‌دوست ساخت که برای حمایت از دوستش دست به اسلحه می‌بُرد و مردمان دیگر را گروگان می‌گرفت تا به خواسته‌اش برسد. در میان مردمانِ گرفتارِ او مردی با بارانی بلند هم بود که عینکی دودی به چشم زده بود و هر‌چند علاقه‌ای به حرف زدن نشان نمی‌داد اما خیال می‌کرد همه باید او را بشناسند و خودش را فیلمسازی معرفی می‌کرد که دارد می‌رود فرانسه و آمده بلیت هواپیما بخرد و این بارانی‌پوشِ عینکی قرار بود یادآور کیارستمی باشد که کمی قبل‌تر اولین و فعلا آخرین نخل طلای جشنواره کن را با فیلم «طعم گیلاس» برای سینمای ایران به ارمغان آورد.
اما چه اهمیتی دارد که آن فیلمساز همیشه‌معترض …

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۳ همراه باشید.

بازدیدها: ۱,۰۵۰

 

تاریخ ادبیات موش‌ها

تاریخ ادبیات موش‌ها


در ادبیات فارسی موش به واسطه این‌که در خاک خانه دارد، نمادی شده از دنیای مادی؛ شیخ بهایی نیز در رساله «گربه و موش» از موش به عنوان تمثیل نفس در برابر گربه به عنوان نماد عقل استفاده کرده


احسان رضایی


تغییر نقش موش‌ها در ادبیات مصداق کاملی از ضرب‌المثل «دوری و دوستی» است. تا وقتی که زندگی آدمیزاد به صورت سنتی بود و در معرض موش‌هایی که مدام به آذوقه و انبارش حمله می‌بردند، در ادبیات به موش‌ها نقش‌های منفی داده می‌شد اما بعد از صنعتی شدن تمدن و مبارزه گسترده با جوندگان، کم‌کم بشر دلش برای موش‌ها تنگ شد و در ادبیات و سینما تا توانستند موش‌ خلق کردند. در قدیم، در فرهنگ عامه می‌گفتند اگر موش از روی سر کسی بپرد، علامت این است که یکی از بستگان طرف می‌میرد و در خوابنامه‌ها دیدن موش در خواب را نشانه «زنی که به ظاهر مستوره کند اما در باطن فاسق بود» تعبیر می‌کردند. در «خواص الحیوان» بعد از این‌که در مورد موش تذکر داده شده: «هیچ حیوانی مفسدتر و مضرتر از وی نیست و کثیر الحیل است»، انواع و اقسام روش‌های درمانی با اجزای موش کشته‌شده آورده شده و توضیح داده که دم، سر، چشم و… موش برای چه حاجتی یا رفع چه بیماری‌ای مناسب است. در ادبیات فارسی موش به واسطه این‌که در خاک خانه دارد، نمادی شده است از دنیای مادی و اموری که به آن مربوط است. مثلا مولانا در مثنوی معنوی تا توانسته از تمثیل موش استفاده کرده است: «ما درین انبار گندم می‌کنیم/ گندم جمع‌آمده گم می‌کنیم// می‌نیندیشیم آخر ما بهوش/ کین خلل در گندمست از مکر موش/ موش تا انبار ما حفره زده است/ و از فنش انبار ما ویران شده است// اول ای جان دفع شر موش کن/ وانگهان در جمع گندم جوش کن». شیخ بهایی هم در رساله «گربه و موش» خود از موش به عنوان تمثیل نفس و شهوت در برابر گربه به عنوان نماد عقل استفاده کرده که موش ‌حلیه‌گر به قدر ۱۲۰ صفحه چاپی انواع و اقسام بهانه‌ها را می‌آورد تا از دست گربه فرار کند ولی دست آخر، از باب «پندِ اهلِ دانش و هوش»، گربه موش را ناکار می‌کند. هرچند در «موش و گربه» عبید زاکانی قضیه برعکس است و این بار گربه حقه‌بازی می‌کند و برای آسان شدن امر موش‌گیری، تظاهر به توبه می‌کند و موشی به بقیه خبر می‌دهد که «مژدگانی که گربه تائب شد/ زاهد و عابد و مسلمانا» در ادبیات مغرب‌زمین هم وضع تقریبا همین‌جوری است. تصویر موش در «افسانه‌های برادران گریم» موجود ساده و ابلهی است که با یک گربه ازدواج می‌کند و گربه حسابی سرش کلاه می‌گذارد و آخرش هم او را خام‌خام می‌خورد. اما به‌تدریج موش‌های دیگری وارد ادبیات شدند که نقش مثبت و چشمگیر دارند. مثلا در افسانه «نارنیا» سی. اس. لوئیس که یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات فانتزی مدرن است، شخصیت ریپی‌چیپ را داریم که «دلاورترین حیوان سخنگوی نارنیا و رئیس موش‌ها» توصیف شده. ریپی‌چیپ در سه کتاب از هفت کتاب نارنیا حضور دارد. شخصت او شبیه است به ماریل؛ موشی که در جلد چهارم از سری داستان‌های «دژ سرخ» اثر برایان جکس، می‌خواهد به جنگ گابول وحشی برود. از این دسته موش‌های سخنگو، قدیمی‌ترین نمونه‌اش را در «آلیس در سرمین عجایب» داشتیم؛ موش زمستان‌خوابی که در فواصل خواب‌هایش حرف‌های نامربوط می‌زند. معروف‌ترین نمونه هم «استوارت کوچولو» است که ای. بی. وایت داستانش را نوشت و بعدا در سینما یک سه‌گانه برایش ساختند و دیگر سلبریتی به حساب می‌آید؛ ماجرای موش کوچولوی بامزه‌ای که برای پذیرفته شدن در یک خانواده جدید، پدر خودش و البته بقیه را درمی‌آورد.

برای این‌که خیال نکنید موش‌های ادبیات فقط در آثار فانتزی یا کودک هستند، این چند نمونه را…

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۲ همراه باشید.

بازدیدها: ۱,۲۳۴

تو برای مردن به دنیا آمده‌ای

تو برای مردن به دنیا آمده‌ای


مروری بر تاریخچه استفاده از موش در تحقیقات علمی؛ موش‌هایی که عمرشان صرف مدلسازی انواع بیماری‌های انسانی می‌شود؛ از سرطان و ایدز بگیرید تا دیابت و چاقی مفرط


المیرا حسینی


 

«طاعون» آلبر کامو را خوانده باشید، ممکن است اولین چیزی که با شنیدن اسم موش به ذهنتان متبادر ‌شود، تصویر مشمئز‌کننده و زننده‌ای باشد از حجم عظیم موش‌های مرده که زیر پای عابران صدای خرد شدن استخوان‌هایشان به گوش می‌رسد. شهری که موش‌های مرده آن را تبدیل به کثافت کرده‌اند و پیام‌آور بیماری مهلکی هستند که حتی مرده‌ها را به موجوداتی خطرناک تبدیل می‌کند؛ عامل بیماری باید سوزانده شود و راه پس و پیشی وجود ندارد.

اما موش‌های آزمایشگاهی نه در ظاهر و نه در باطن به آن موش‌های زمخت بیمار شباهتی ندارند و پیام دیگری را با چهره‌های بانمک و مظلوم خود به ذهن مخابره می‌کنند؛ فداکاران سلامتی. ایثارگران ناخواسته‌ای که علت وجودیشان در کمک به علم تعریف شده است.

 

چرا موش‌ها؟

محققان بارها به این سوال که چرا موش‌ها را برای انجام آزمایش‌های خود انتخاب کرده‌اند، جواب‌های واضحی داده‌اند تا خیال دنیا را از بابت نداشتن خصومت شخصی با این موجودات بامزه و دوست‌داشتنی راحت کنند. موش‌ها مانند انسان‌ها از دسته پستانداران هستند و حدود ۸۰ درصد از ژن‌هایشان با انسان‌ها مشترک است. علاوه بر این فضای کمی را در آزمایشگاه اشغال می‌کنند و اگر لازم باشد و عمرشان به دنیا، می‌توانند خیلی سریع و در حجم زیاد زاد و ولد کنند که همین پرورش دادنشان را کاری ساده و راحت می‌کند. جز این‌ها، روند رشد موش‌ها نسبت به انسان‌ها سریع‌تر است. هر یک سالی که موش‌ها سپری می‌کنند، برابر با سی سال یک انسان است. به همین دلیل محققان سریع‌تر می‌توانند نتیجه تحقیقاتشان را ببینند. همه این موارد دست به دست هم داده‌اند تا موش‌ها را به نمونه کاملی برای مطالعه ارگانیسم انسان تبدیل کنند.

با پیشرفت علم پزشکی و گسترده شدن تحقیقات، نیاز بیشتری به این موش‌های سفید چشم‌قرمز احساس می‌شود. موش‌هایی که افزودن یک DNA خارجی در ژنوم آن‌ها یا غیر فعال کردن بعضی ژن‌ها، کمک‌حال پژوهشگران شده‌ است. به همین علت است که سال‌هاست مکان‌هایی تخصصی برای پرورش این نمونه‌ها وجود دارد؛ نمونه‌های آزمایشگاهی که همگی پایانی تراژیک دارند. جالب است بدانید فقط در امریکا سالانه چیزی در حدود ۱۰۰ میلیون موش آزمایشگاهی طعمه مرگ می‌شوند؛ مرگی که پس از آن زندگی کوتاه دردناک و پرفراز و نشیب، لابد برایشان شیرین به حساب می‌آید. عمری که صرف مدلسازی انواع بیماری‌های انسانی شده است؛ از سرطان و ایدز بگیرید تا دیابت و چاقی مفرط.

 

چه کسانی موش‌ها را وارد بازی کردند؟

سابقه استفاده از موش‌ها برای انجام آزمایش‌های علمی به چند صد سال پیش برمی‌گردد. ویلیام هاروی، پزشک و زیست‌شناس قرن شانزدهم که توانست پرده از راز مدل گردش خون انسان بردارد و فهمید این قلب است که عملیات پمپاژ خون را در بدن انجام می‌دهد، در آزمایش‌هایش از موش استفاده کرد. دانشمند بزرگی که در زمانه خود قدر ندید و بر صدر ننشست و چند سال پس از مرگش این نظریه به تایید رسید و مورد قبول قرار گرفت. جز او، در سده بعدی، این رابرت هوک بود که برای آزمایش پیامدهای بیولوژیکی افزایش فشار هوا، از موش‌ها استفاده کرد. اگر هنوز خاطره‌ای از فیزیک دوران دبیرستان در عمیق‌ترین لایه‌های ذهنتان وجود داشته باشد، قانون هوک را برای فنرها به خاطر می‌آورید. در آن دوره موش‌های مورد آزمایش هوک توانستند چند صباحی را در آزمایشگاه سلطنتی چارلز دوم سپری کنند که ریاستش به عهده این دانشمند بود. مضاف بر این‌ها جوزف پریستلی و آنتوان لاوازیه نیز برای مطالعات خود درباره تنفس در قرن هجدهم از موش استفاده کردند؛ دو دانشمندی که هنوز بر سر این‌که کدام‌یک زودتر به کشف عنصر اکسیژن نائل آمده است، حرف و حدیث وجود دارد.

مطالعه روی ژن موش‌ها – کاری که امروزه با روش‌های نوینی انجام می‌شود – را در قرن نوزدهم گرگور مندل انجام داده بود. همه‌جا از تحقیقات او روی گیاه نخود فرنگی می‌گویند که توانست کولاکی در علم ژنتیک به پا کند. هرچند این دانشمند نیز در دوره‌ای زندگی می‌کرد که دانشمندان متعصبانه نظریات داروین و لامارک را قبول داشتند و تا پایان عمر او هم از موضع خود کوتاه نیامدند. نکته این‌جاست که مندل در ابتدا موش‌ها را برای انجام آزمایش‌های خود انتخاب کرده بود و روی رنگ پوست این موجودات کار می‌کرد. او موش‌ها را نه به انتخاب خود، بلکه به دستور مافوقش کنار گذاشت که عقیده داشت این حیوانات به دلیل رابطه جنسی مداومشان مناسب نگهداری در فضای آزمایشگاهی نیستند. خب، مافوق‌ها خیلی وقت‌ها کار را خراب می‌کنند. شاید همین مسئله باعث شد عنوان پدر علم ژنتیک نوین را سال‌ها بعد از مرگش به او اعطا کنند. با وجود همه تعصب‌ها، می‌شود تصور کرد نتیجه تحقیق روی موش‌ها قانع‌کننده‌تر از نخود فرنگی بوده است. همان کاری که لوسین کوینو انجام داد. او نظریات مندل را روی موش‌ها آزمایش کرد و با منتشر کردن نتایج آن در سال ۱۹۰۲ توانست ثابت کند مندل نگون‌بخت درست می‌گفته است. این‌بار لابد خوشبختانه مافوقی وجود نداشته که خرابکاری به بار بیاورد.

 

همه‌چیز از یک مزرعه شروع شد

اما تاریخچه‌ای که ذکر آن به میان آمد، به این مدل از موش‌های سفید و کوچک که این روزها در آزمایشگاه‌ها به شکل میلیونی مورد استفاده قرار می‌گیرند، ربطی ندارد. این دسته از موش‌ها در اوایل قرن بیستم ظاهر شدند، آن هم در مزرعه پرورش حیوانات خانگی که کسی فکرش را هم نمی‌کرد بتواند در تاریخ علم پزشکی انقلابی به پا کند.

چطور یک مزرعه‌دار به فکر پرورش موش افتاد؟ موش‌ها در تمام تاریخ هیولاهایی نبوده‌اند که آدم‌ها با دیدنشان جیغ بزنند یا از ترس گیر افتادن در دام بیماری‌های گوناگون از آن‌ها فرار کنند. این قدر می‌دانیم که حتی در قرن هفدهم در ژاپن موش‌ها را به عنوان حیوانات خانگی پرورش می‌داده‌اند؛ مثل گربه‌ها و سگ‌ها و پرندگان برای مردم امروزی. این موش‌ها بسته به رفتارهای جالبی که داشتند یا نژاد خاص و رنگ پوستشان دسته‌بندی می‌شدند و طرفدار داشتند. اتفاقا در سال‌هایی که ابی لیتروپ در کنار سایر حیوانات در مزرعه کوچک خود، دست به پرورش این حیوانات زد، مصادف با زمانی بود که در بریتانیا و ایالات متحده نیز موش‌ها به عنوان حیوانات خانگی به سرپرستی پذیرفته می‌شدند، یعنی دقیقا در اوایل قرن بیستم. لیتروپ با این کار خود در ایالت ماساچوست انقلابی در تحقیقات علمی به پا کرد؛ انقلابی که در ابتدا خود چندان به آن آگاه نبود.

 

قدم‌های اول در شناخت سرطان

پدر و مادر لیتروپ معلم بودند و او تا سن ۱۶ سالگی تحصیلات رسمی نداشت. پس از آن دو سال به مدرسه رفت و در ۱۹ سالگی تصمیم گرفت راه والدینش را ادامه دهد و معلم شود. اما بیماری کم‌خونی سبب شد زودتر از موعد بازنشسته شود و به فکر راه‌اندازی یک کسب‌و‌کار خانگی باشد؛ اتفاقی که در نهایت به نفع علم تمام شد. یک تجربه ناموفق در…

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۲ همراه باشید.

بازدیدها: ۹۵۳

این دیدارها و بدرودها ما را نابود خواهد کرد

این دیدارها و بدرودها ما را نابود خواهد کرد


چند کلمه درباره ویرجینیا وُلف، نویسنده‌ای که دوستش می‌دارم/ ناپدید شدن نسبت پررنگی دارد با نوشتن؛ هرچه بیشتر بنویسی بیشتر ناپدید می‌شوی


محسن آزرم


کم پیش می‌آید که عکسی روی میز بگذارم و روزها و هفته‌ها و ماه‌ها وقت و بی‌وقت خوب تماشایش کنم. مدت‌هاست که این‌یکی را گذاشته‌ام روی میز. حساب روز و ماهش از دستم در رفته. روزهایی هست که حوصله هیچ کاری ندارم. این‌طور روزها خواندن بی‌فایده است؛ چه رسد به نوشتن. کدام نوشته؟ درباره چی؟ برای کی؟ اصلا که چی؟ این‌طور است که هر نوشته‌ای گاهی تبدیل می‌شود به غزلی در نتوانستن. عوضش می‌شود خوب تماشا کرد. می‌شود دست را زیر چانه زد و در سکوت به این عکس خیره شد. این عکس زنی است که دست راستش را تکیه داده به صورتش. جایی را می‌بیند یا فکر می‌کند. شاید هم فقط دارد جلو دوربین نقش بازی می‌کند. مهم نیست. مهم آن چشم‌هایی است که کلمات در آن‌ها شنا می‌کنند. شنای کلمات حتی در این عکس ثابتی که حالا روی این میز گذاشته‌ام پیداست. کافی است کمی دقت کنم. برای من او نویسنده‌ای معمولی نیست. آدمی مثل همه نیست. آدمی است که از اول فرق داشته با دیگران. آدمی بوده درون خودش. در خودش متولد شده. در خودش رشد کرده و هرچه نوشته نتیجه مراوده خودش بوده با خودش. صریح‌تر از این نمی‌شود نوشت. با آن چشم‌‌های گاهی درشت، با آن نگاهی گاهی جدی و گاهی اخمو، طبیعی است که از مزایای منزوی بودن به‌خوبی بهره برده باشد. تنهایی او تنهایی آدمی نیست که دلش بخواهد از آدم و عالم ببُرد و کاری به کار هیچ‌کس نداشته باشد. تنهایی آدمی است که فکر می‌کند آدم‌هایی که بشود چند کلمه‌ای با آن‌ها ردوبدل کرد روزبه‌روز کم و کمتر می‌شوند. این‌طور است که دوباره پناه می‌برد به خودش. به خودی که دست‌کم می‌داند این وقت‌ها می‌شود گوشه‌ای ماند و ناپدید شد. همین است. شاید ناپدید شدن تعبیر بهتری باشد. این ناپدید شدن نسبت پررنگی دارد با نوشتن. هرچه بیشتر بنویسی بیشتر ناپدید می‌شوی. این‌طور است که هر کلمه کلیدی است برای باز کردن درهایی که مدام سر راهمان سبز می‌شوند. برای او نوشتن کاری معمولی نبود. کار تمام‌وقتی بود که…

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۱ همراه باشید.

بازدیدها: ۱,۱۰۷

شمایل قهرمان تنها

شمایل قهرمان تنها


مهم‌ترین ویژگی قابل دفاع فیلم «غلامرضا تختی» بهرام توکلی،‌ وفادار ماندن به نگاهی مردم‌شناسانه و اصالت قائل شدن برای آن است، در ترجیع‌بند کلامی فیلم پایگاه مردمی تختی به عنوان یک قهرمان را حس می‌کنیم


جواد طوسی


در میان رویاها و فانتزی‌های دوران کودکی‌ام، یکباره نظرم به کشتی‌گیری جلب شد که مردم تمام‌قد برایش بلند شدند و کف زدند و صلوات فرستادند. این خوش‌شانسی پسر‌بچه‌ای در سن و سال من بود؛ درست شبی همراه پدرم در بهار ۱۳۴۲ به استادیوم محمدرضاشاه در خیابان ورزش (فیاض‌بخش فعلی) رفتم که غلامرضا تختی برای روحیه دادن به کشتی‌گیران ایرانی به آن‌جا آمده بود. کنجکاوانه در آن فضای شلوغ و پرهیاهو از پدر پرسیدم که برای کی بلند شدند و دست زدند؟ با شور و حالی زائدالوصف گفت: “آقا‌تختی.” بعدها فهمیدم که شاهپور غلامرضا، برادر شاه، هم آن شب داخل سالن بوده و تماشاچی‌ها تحویلش نگرفتند. از همان زمان، آقا‌تختی در ذهن کودکانه‌ام به عنوان یک پهلوان محبوب مردمی باقی ماند.

پدر مرحومم اهل روزنامه و مجله و خواندن و جمع‌آوری عکس هنرپیشه‌ها و دیگر ستاره‌های ورزشی و شخصیت‌های معروف فرهنگی و سیاسی اجتماعی بود. او بعد از مرگ پرابهام تختی، عکس سیاه و سفیدش را گوشه صندوق‌خانه با پونز نصب کرد و هر موقع میان دوست و آشنا و فامیل ذکر خیری از این قهرمان می‌شد، از جایگاه مردمی‌اش و تشییع جنازه بی‌نظیرش، از میدان شوش تا ابن‌بابویه شهر ری، با آب و تاب سخن می‌گفت. بزرگ که شدم همواره دلم می‌خواست شمایل تختی را فراتر از عکس‌های ریز و درشتی که هواخواهانش در مغازه‌ها و باشگاه‌های ورزشی و… نصب کرده بودند، روی پرده سینما ببینم. قاعدتا امکان تحقق این آرزو در آن دوران نبود. در بحبوحه انقلاب، زیر بعضی از عکس‌ها و نقاشی‌های چهره او که جلو دانشگاه تهران فروخته می‌شد، این مصرع شعر آمده بود: «در مسلخ عشق جز نکو را نکشد». گذشت و گذشت تا زنده‌یاد علی حاتمی در دوران اوج بیماری‌اش به صرافت افتاد که سراغ این شمایل مردمیِ به تاریخ پیوسته برود و با همان نگاه و شیوه روایت‌پردازی کلاسیکش فیلمی از او بسازد که عمرش کفاف نداد و این پروژه در «هدایت فیلم» ناتمام ماند و ما را حسرت به دل باقی گذاشت. بعد از مطرح شدن چندین گزینه، در نهایت بهروز افخمی اقدام به ساخت و تولید این فیلم کرد. منتها سلیقه و زاویه دید او کاملا در تعارض با جنس نگاه مورد نظر علی حاتمی بود. روی همین اصل، در «جهان‌پهلوان تختیِ» افخمی (۱۳۷۶) با بیان و اجرایی ساختار‌شکنانه در روایت مواجه هستیم که «عدم قطعیت» را در شمایل‌انگاری تختی (با تاکید بر روایت‌های موازی و تو در تو) دستور کار خود قرار داده است. در چنین فرم شالوده‌شکنانه‌ای، ‌شکل‌گیری و محوریت قهرمان و ساحت اسطوره‌ای او موضوعا منتفی است. در واقع، بهروز افخمی به شکلی عامدانه با اجرایی مدرن به سراغ یک شخصیت کاریزماتیک کلاسیک (با همه خصایص اخلاقی و پایگاه سنتی‌اش) می‌رود که نمی‌تواند طیف وسیعی از علاقه‌مندان تختی را راضی کند.

حالا بهرام توکلی در دورانی که موجودیت «قهرمان» در حوزه‌های روشنفکرانه در نقطه‌ای تردیدآمیز و…

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۹ همراه باشید.

 

[veiws]

آخرین حریف غلامرضا تختی

آخرین حریف غلامرضا تختی


مرگ حریف قدری است و کسی که با او وارد مسابقه می‌شود پی برد نیست، مرگ کشتی‌گیری است که می‌داند چطور حریفش را خاک کند اما این همیشگی نیست؛ نمونه آن مسابقه‌اش با جهان‌پهلوان تختی


حسن لطفی


قبل از آن‌که سُر بخورید توی نوشته‌ام و تا ته آن بروید، بد نیست تکلیفم را با کسانی که پی یک گزارش مرسوم و رایج از زندگی غلامرضا تختی هستند، مشخص کنم. اگر دلتان پی چنین مطلبی است، لطفا همین‌جا دست از خواندن این نوشته بردارید. نویسنده‌جماعت اگر نوشته‌اش از عمق وجودش بیرون آمده باشد، پای عواقبش می‌ایستد و برایش مهم نیست دیگران او را دروغگو، منحرف، فاسد، دیوانه و فرصت‌طلب بدانند. گمان می‌کنم وقتی بالای نوشته‌ای بنویسند «آخرین حریف غلامرضا تختی» خواننده انتظار دارد نویسنده از مسابقه‌ای بگوید که در ورزشگاه و روی تشک کشتی انجام شده است؛ انتظاری که در این نوشته برآورده نمی‌شود. مسابقه‌ای که قرار است این‌جا گزارشش را بخوانید، واقعیتی است که لباس تخیل به تن کرده. پنجم شهریور ۱۳۰۹ در خانه پدری غلامرضا تختی (خانه رجب‌خان) و در محله فقیرنشین دروازه‌غار شروع شده و ۱۷ دی‌ماه سال ۱۳۴۶ در هتل آتلانتیک تهران تمام می‌شود. البته گمان نکنید هر دو حریف از همان روز اول در جریان مسابقه بودند. غلامرضا تختی خیلی دیرتر متوجه حریفش می‌شود. درست از وقتی که زمانه با او سر ناسازگاری گذاشت و هم‌تیمی‌ها، ساواک، خانواده و طلبکاران عرصه را بر او تنگ کردند. تازه فهمید یکی مدام دور و برش می‌پلکد و به سر و رویش دست می‌کشد. کسی که شبیه هیچ کس نبود. علاقه‌ای هم به کشتی نداشت. کارش به زانو در‌آوردن آدم‌ها بود. مرگ حریف قدری است که هر کس با او وارد مسابقه می‌شود پی برد نیست. از ابتدا باختش مشخص است. مرگ کشتی‌گیری است که می‌داند چطور حریفش را خاک کند؛ البته این همیشگی نیست. نمونه آن مسابقه‌اش با جهان‌پهلوان تختی است. شاید مرگ مثل وقتی که با دلی دومرول روبرو شد، فکرش را نمی‌کرد این بار هم باید پا پس بکشد و شکست بخورد. البته این برداشت من و واقعیتی است که از دل تخیلم بیرون می‌آید وگرنه شاید مرگ از ابتدا هم می‌دانست یک بار دیگر باید مقابل آفریده خدا در خاک شود؛ آن هم مقابل کسی که دلش می‌خواست خاک شود. شاید این تنها باری بود که تختی روی تشک می‌رفت و …

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۹ همراه باشید.

بازدیدها: ۲,۱۱۶

ماری  که در غیاب ما سراغ زندگی‌مان می‌آید

ماری  که در غیاب ما سراغ زندگی‌مان می‌آید


رومن پولانسکی شش سال بعد از مرگ همسرش فیلمی به نام «محله چینی‌ها» می‌سازد ادای احترامی به ژانر نوآر و روایتی غریب از شکست آدمی در برابر نمادهای شر


امیرحسین کامیار


آیا می‌شود آدمی را از گزند شر رهانید؟ یا بگذارید سوالم را این‌طور بپرسم آیا ما برای نجات‌دادن عزیزترین افراد زندگی‌مان از شر بیماری، رنج، بی‌عدالتی و مرگ بختی داریم؟ میان سینماگران جهان کمتر کسی به اندازه رومن پولانسکی برای پاسخ به این پرسش صلاحیت دارد. او کودکی خویش را در لهستان سال‌های جنگ جهانی دوم گذراند و شاهد کشتار ده‌ها نفر از نزدیکان و بستگانش توسط نازی‌ها بود. نقطه اوج این تراژدی را می‌توان بازداشت و اعزام والدینش به اردوگاه‌های مرگ دانست؛ مادرِ مرد کارگردان در آشویتس جانش را از دست داد و عاقبت پدرش برای سال‌ها نامعلوم بود. آدم گاهی در کودکی وقتی عجز خویش را در جبران درد عزیزانش می‌بیند با خود پیمان می‌بندد که در بزرگسالی وقتی تنومند و توانا شد، هرگز هرگز اجازه نخواهد داد کسی به نزدیکانش صدمه بزند. ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم بدانیم پولانسکی خردسال هم چنین عهدی با خویش بسته یا نه اما درست و دقیق می‌دانیم که او حتی در اوج شهرت و قدرت نیز توفیق در امان نگه‌داشتن عزیزترین‌هایش را نیافت. شارون تیت، همسر او، در هشتمین ماه بارداری توسط هواداران چارلز منسون به معنای واقعی کلمه سلاخی شد. پولانسکی برای ساخت فیلمی در انگلیس به سر می‌برد که فاجعه رخ داد. شرارت ماری است انگار که همیشه در غیاب ما برای گزیدن هر‌‌چه به آن دل بسته‌ایم به سراغ زندگی‌مان می‌آید تا ناتوانی برابر تسلط تاریکی را به رخمان بکشد. ما تنها و رهاشده به خود شاهد عذاب عزیزان و درد جان‌گداز روح خویش هستیم. چندبار از خودش پرسیده که چه می‌شد اگر به هنگام آن شب شوم تابستانی در خانه حضور داشت و کنار همسر و فرزند در آستانه تولدش می‌ماند؟ چقدر به ملامت خویش…

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۸ همراه باشید.

 

بازدیدها: ۱,۱۶۵

بیگانه‌خوانی با جواد خیابانی

بیگانه‌خوانی با جواد خیابانی


کسی به زوایای پنهان بازی ما با عراق فکر نمی‌کند؛ به هراسی که باعث شد سامان قدوس آن‌طور به پای حریف ضربه وارد کند و بخت و اقبال یارش باشد و اخراج نشود


بهادر امیرحسینی


یک؛ قصد داشتم در این شماره از تقابل کی‌روش – برانکو بنویسم و آن را به دلایلی طبیعی بدانم و به نقد فضای دوگانه و میل به دوقطبی‌سازی که عده کثیری از ما را گرفتار کرده است، بپردازم. اما حواشی پیرامون سه بازی اخیر تیم ملی به خصوص بازی با عراق و صحبت‌های کارلوس کی‌روش و در پی آن جواد خیابانی، این حقیر را بر آن داشت که پیرو اتفاق مذکور، چندخطی درباره حجم انبوه صفت‌سازی نزد مجریان و کاربردش در فوتبال و ایجاد دوقطبی‌های جدید با مشارکت چهره‌های رسانه‌ای بنویسم. امید آن‌که مقبول افتد.

دو؛ سرمربی تیم ملی پس از بازی با عراق دیگر به برانکو و پرسپولیس بسنده نکرد. جواد خیابانی در واکنش به صحبت‌های کی‌روش بغض و در مدح مردم کشورش خطابه‌ای ایراد کرد. مجری قدیمی رسانه ملی با استفاده از صفت‌هایی چون شرف، غیرت و سختکوشی و سایر اِلِمان‌های به‌ظاهر مردمی، کاملا خواسته کی‌روش را برآورده کرد و دوقطبی جدیدی شکل داد تا نقد عملکرد تیم ملی مقابل عراق مغفول بماند و تحت الشعاع قرار گیرد. نگاه خیابانی و امثال ایشان مختص به سرمربی، فوتبال و مردم نیست. آن‌ها در برخورد با هر پدیده و موضوعی به صفت و واژگان کلی متوسل می‌شوند و اعلام موضع می‌کنند. فرض بفرمایید با جواد خیابانی می‌خواهیم رمان «بیگانه» آلبر کامو را بخوانیم. چه اتفاقی در بدو امر رخ می‌دهد؟ آیا رمان را به پایان می‌بریم؟ خیر. با جمله اول که راوی از مرگ مادرش می‌گوید، خیابانی بغض و درود فراوان نثار مردم شریف الجزایر می‌کند و در ستایش انگور الجزایر (البته بدون تخمیر) و تقسیم آن بین مردم سخن سر می‌دهد. در فرایند خوانش بیگانه با ایشان و آدم‌هایی چنین در همان جمله اول می‌مانیم و به انتها نخواهیم رسید؛ یعنی ما پشت سیلی از واژگان کلی و انتزاعی خفته و از اصل رمان و دستاوردهای خالق آن غافل می‌مانیم. به همین شکل است که جای تولید محتوا و نگاه کارشناسی به اصل موضوع تنگ می‌شود و…

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۸ همراه باشید.

 

بازدیدها: ۱,۱۵۲

می‌دانستید ملویل کچل بود؟

می‌دانستید ملویل کچل بود؟


کچلی و چاقی لازمه کارگردانی خوب است؛ نشستن روی صندلی کارگردانی و با بلندگوی دستی عوامل فیلم را جابه‌جا کردن یک‌جورهایی به چاقی و کچلی ربط پیدا می‌کند


سید‌عبدالجواد موسوی


مدت‌هاست نمی‌نویسم. یعنی دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. وقتی هم می‌نویسم آن‌قدر تلخ و حال به هم زن است که دلم نمی‌آید بدهم به بچه‌های کرگدن. البته من هم کوتاه بیایم، بعید است ممیزی کوتاه بیاید و رضایت بدهد چنان خزعبلاتی به زیور طبع آراسته شود. در چنین اوضاع و احوالی بود که حامد یعقوبی گفت می‌خواهیم پرونده برای ریش دربیاوریم. نوشتم و به گمانم زودتر از خیلی‌ها مطلبم را تحویل دادم. وقتی برای شماره بعد حامد پیشنهاد پرونده سبیل را داد، بی‌درنگ استقبال کردم و باز هم به گمانم مطلبم را زود تحویلشان دادم. تازه داشت حالم خوش می‌شد. این شکل از اباطیل نوشتن هم برای خودش عالمی دارد. به شوخی و جدی با حامد قرار گذاشتیم پرونده هفته بعد به کچل‌ها بپردازیم. برای شماره‌های بعدتر هم ایده‌های جالبی به ذهنمان رسید: چاق‌ها و لاغرها، عینکی‌ها، چپ‌دست‌ها و… الخ. اما هفته بعد حامد از راه رسید و گفت: “این هفته می‌خواهیم به ژان پیر ملویل بپردازیم.” بور شدم. “ژان پیر ملویل کیلویی چنده آخه؟‌ کی دل و دماغ خوندن درباره یک فیلمساز دلمرده‌ای رو داره که همه عشقش قهرمان‌های تنها و خسته و زخم‌خورده‌ایَن که زیر بارون قدم می‌زنن و سیگار می‌کشن و هیشکی هم پیدا نمیشه بالا سر جنازه‌شون زار بزنه.” این‌ها را به حامد گفتم. اما افاقه نکرد. ظاهرا بزرگ‌ترهای کرگدن تصمیمشان را گرفته بودند و نمی‌خواستند وارد بازی مسخره چاق‌ها و لاغرها و عینکی‌ها و چپ‌دست‌ها بشوند. حق هم داشتند. من حالم خراب بود و فکر می‌کردم…

 

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۷ همراه باشید.

بازدیدها: ۱,۱۸۱