چه کسی از آلاحمد میترسد
عدهای بیاینکه روح «مدفون مسجد فیروزآبادی» خبردار باشد خواستهاند او را تکهتکه کنند و هرکدام بخش مورد علاقه خود را انتخاب کنند و بقیه تکهها را نادیده باقی بگذارند
حامد یعقوبی
آخرین عکسی که از آلاحمد باقی مانده، مردی را نشان میدهد که لااقل بیست سال از چیزی که واقعا بود، پیرتر به نظر میرسد. جلال در چهلوشش سالگی به رحمت خدا رفت در صورتی که عکس اسالم، دو هفته قبل از سکته و مرگ، مردی شصت، هفتاد ساله را معرفی میکند که با بیمبالاتی دهاتیواری لباس پوشیده و موهای جوگندمی سر و صورتش بلند شده و کلافگی و بیحوصلگی از تمام خط و خطوط صورتش که مثل سیمکشی روکار یک عمارت قدیمی توی چشم میزند، پیداست. صاف روبروی دوربین ایستاده، پیرهن چارخانه نیمچهکهنهای را توی شلوار پارچهایاش کرده و وزن بدن لاغرمردنیاش را روی عصایی انداخته که چیزی زیادی ازش در تصویر معلوم نیست. در عوض دستهاش را میشود کاملا دید؛ یکی باندپیچی شده و دیگری سفت به عصا چسبیده. یکی از آستینها با دو تای نامنظم روی ساعدش جمع شده و دیگری با دکمهای باز روی مچ دست مجروح ولو مانده است. این عکس تا چند سال قبل نصفهنیمه در مطبوعات منتشر میشد، یعنی مصطفی شعاعیان را که یکی، دو قدم آنورتر ایستاده بود قیچی میکردند و آلاحمد را تک و تنها به دست چاپ میسپردند، ولی حالا مدتی است که خوشبختانه از این سانسور بیدلیل خبری نیست و آدمها از جانب خود برای آلاحمد تصمیم نمیگیرند و خاطره تکهپاره کردن او و مثل گوشت قربانی، پخش و پلا کردنش را تکرار نمیکنند. ما در قیچی کردن عکسها ید طولایی داریم؛ از عکسهای سیاسی و تاریخی و انقلابی گرفته تا عکسهای خصوصی ناشیانهای که روزی با زحمت آن را داخل آلبومهای خانوادگیمان چسبانده بودیم. وقتی زن و مردی متارکه میکنند، نخستین کارشان که از شدت تکرار به اهمیت یک مراسم آیینی پهلو میزند، تکهپاره کردن عکسهای دونفره است. آن کسی که از غنایم جنگی، آلبوم عکس را به چنگ آورده، با مهارتی مثالزدنی که تا پیش از آن سابقه نداشته، عکسهای عروسی و پاتختی و سفر شمال و مهمانیهای دوستانه را میبُرد و آن قسمت اضافی را با مصلحتگرایی و کینهتوزی توامانی دور میاندازد، درست همانطور که یکی، دو روز قبلش شریک زندگیاش را دور انداخته است. در عکس مذکور، شعاعیان به دلایلی که فهمیدنش نباید زیاد مشکل باشد چند سالی غایب بود، یعنی احتمالا آدمهایی از طرف خود تصمیم گرفته بودند او در این تصویر دو نفره حضور نداشته باشد، ولی به حکم مصراع «دورانِ هیچ سلطنتی پایدار نیست»، آن شمایل تنها به عکسی دونفره تبدیل شد و واقعیتی که از چشمها برای مدتی پنهان مانده بود بار دیگر رخ نمود. عکس دونفره آلاحمد و شعاعیان حائز هیچ ارزش افزوده مهمی نیست که خیال کنیم این غیب و حضور میتواند به یک مچگیری تاریخی بینجامد، دستکم کسانی که خاطرات اطرافیان آلاحمد را خوانده باشند میدانند که در ماههای آخر اسالم چه گذشته، اهمیت آن فقط به این خاطر است که بفهمیم عدهای بیاینکه روح «مدفون مسجد فیروزآبادی» خبردار باشد خواستهاند او را تکهتکه کنند و مثل کسانی که به بازار ترهبار میروند، هرکدام بخش مورد علاقه خود را انتخاب کنند و بقیه تکهها را نادیده باقی بگذارند. ظرف این سالها آلاحمدهای زیادی وجود داشته است که هرکدام مریدان و دشمنان خود را پیدا کردهاند؛ آلاحمد سنگی بر گوری، آلاحمد خسی در میقات، آلاحمد غربزدگی، آلاحمد سفر امریکا، آلاحمد تاتنشینها، حتی آلاحمد یک جایزه دولتی ادبی که شبیه شمایل قدیسهای عهد عتیق به درد قاب شدن روی دیوارهای ادارات فرهنگی میخورد. آلاحمد سنگی بر گوری عصبی و صریح و ویرانگر و روشنفکرپسند است، در صورتی که آلاحمد خسی در میقات بیشتر مورد توجه حزباللهیها قرار گرفته است. چند سال پیش به دعوت دوستی که اتاق کوچکی در طبقه چهارم یک اداره کوچک فرهنگی داشت، به دیدارش رفتم. در راه اتاق او، بعد از هر چند پله یک پاگرد مربعشکل وجود داشت که روی دیوار هر پاگرد یک قاب عکس با تصویری از نویسنده غربزدگی دیده میشد. در پاگرد اول عکسی از نوجوانیاش روی دیوار کوبیده شده بود؛ زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست. پاگرد دوم را با شمایلی از روزگار جوانیاش تزئین کرده بودند که از کتوشلوار و کراواتش مشخص بود وارد دوره جدیدی از زندگیاش شده است. روی دیوار پاگرد سوم عکسی بزرگ و باکیفیت دیده میشد که بعدها منشأ اغلب طرحهایی قرار گرفت که از روی صورت او برمیداشتند؛ مردی استخوانی با کلاه بره و سبیل پهن و نگاهی نافذ که میتوانست چهره نمادین روشنفکری در ایران باشد. در پاگرد طبقه چهارم، چند پله مانده به اتاقی که در آنجا دوستم منتظر من نشسته بود، روشنفکربازی به پایان رسیده بود و عکس اسالم، با کمی کار گرافیکی روی دیوار چسبیده شده بود. از نظر مدیران آن اداره کوچک فرهنگی، این تصویر که بیشتر به چوپانی وارسته شبیه بود تا نویسندهای تندمزاج، مناسب تئوری مصادره آلاحمد قرار گرفته بود و در جهت اثبات نظریه «بازگشت جلال به سنتهای آبا اجدادی» ناخودآگاه شأنی صدچندان پیدا کرده بود چون آن را در ابعادی بزرگتر قاب گرفته بودند و امضای مشهورش را زیرش جاسازی کرده بودند و طوری روی دیوارش قرار داده بودند که پیدا بود برای آن ارزش زیادی قائل هستند؛ ارزشی که نمود تاریخی آن را باید در ماجرای قیچی کردن شعاعیان، تاکید روی ریش بلند و سفید آلاحمد و چهره مسلمانپسندی که در این عکس خاص پیدا کرده بود، جستوجو کرد.
از میان شخصیتهای فرهنگی تاریخ معاصر چند نفر با اسم کوچک خوانده میشوند و بیاینکه بخواهند، در حیطه قضاوتهای شخصی مخاطبان عام قرار میگیرند و صمیمیتی بیسابقه را تجربه میکنند. نیما، سهراب، فروغ، قیصر، جلال و شاید یکی، دو نفر دیگر. اخوان و شاملو با همه نفوذی که در میان تودهها دارند به این فهرست راه نیافتهاند و سیمین به دلیل همنامی با سیمین شاعر معمولا با نام و فامیلی خوانده میشود مگر زمانهایی که اسمش کنار اسم کوچک آلاحمد قرار بگیرد. از آن فهرست اولیه تقریبا همه تکلیفشان نزد مخاطب روشنفکر و غیرروشنفکر مشخص است. حتی فروغ با همه فراز و فرودهایی که در زندگی شخصی و ادبیاش پشت سر گذاشته، میان هر دو گروه عاقبت به خیر تشخیص داده میشود و هر دو فریق متفقالقولند که شاعر «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، بر پایه یک دگردیسی تاریخی با فروغ «عصیان» و «دیوار» و «اسیر» تفاوتی ماهوی پیدا کرده است. در اینسو اما آلاحمد سرنوشت دیگری پیدا کرده است، به این ترتیب که نیم قرن پس از مرگش هنوز مورد مناقشه است و سالی یکی دو بار له و علیه او مطالبی در مطبوعات به چاپ میرسد. برای تشخیص عیار این نوشتهها بد نیست ماجرای استفاده از اسم آلاحمد برای دو نامگذاری مهم رسمی و دولتی – یکی جایزه ادبی جلال و دیگری اتوبانی در تهران – را مستمسک قرار دهیم و این سرنوشت متفاوت را زیر ذرهبین بگیریم. طبق توضیحات ویکیپدیای فارسی «جایزه ادبی جلال آلاحمد یک جایزه دولتی است که به منظور معرفی آثار برگزیده ادبیات داستانی در ایران پایهگذاری شده است. این جایزه که با تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی در سال ۱۳۸۷ نخستین دوره خود را در سالروز تولد آلاحمد آغاز کرد، هدفش «ارتقای زبان و ادبیات ملی – دینی» از رهگذر بزرگداشت پدیدآورندگان آثار برجسته، بدیع و پیشرو است.» بزرگراه جلال نیز یک مسیر پنجونیم کیلومتری است که خیابان اشرفی اصفهانی را با عبور از روی اتوبان شیخ فضلالله به خیابان کارگر شمالی وصل میکند. منطقا باید نسبت آلاحمد با جایزه جلال اهمیت بیشتری داشته باشد ولی من اعتقاد دارم بزرگراه جلال در قیاس با آن جایزه ادبی و به خاطر ارتباطی که با رهگذران و مسافران دارد، بهتر از هر چیزی توضیحدهنده سرنوشت آلاحمد پس از مرگش در سال چهلوهشت خواهد بود. این را وقتی فهمیدم که چند روز پیش قصد کردم با یکی از تاکسیهای خطی، خیابان اشرفی اصفهانی را به قصد مرکز شهر ترک کنم. از بین ما چهار نفری که کنار دست راننده توی تاکسی نشسته بودیم، هر مسافری جایی که قصد کرده بود، بر اساس یک رفتار کاملا طبیعی، از ماشین پیاده شد. برای یکی جلال پل گیشا بود، برای دیگری تقاطع چمران، برای آن یکی حدفاصل چراغ مرزداران تا اتوبان یادگار و برای من خیابان امیرآباد. راننده نیز جلال را مسیر نفرینشدهای میدانست که سالی به دوازده ماه ترافیک سنگینش اجازه نمیدهد او نان بیزحمت دربیاورد. با این همه، چیزی که بین همه ما مشترک بود، تصمیم از پیش تعیین شدهمان بود. یعنی قبل از اینکه سراغ جلال برویم میدانستیم از او چه میخواهیم و کجا ترکش خواهیم کرد. این سرنوشت نمادین، طبق داوری این روزهایم، بهترین مثال برای تشریح سرنوشت آلاحمد در چند دهه گذشته است. برای اینکه حرفم روشن باشد ناچارم بیشتر توضیح بدهم.
اوایل سال نودوهفت ماهنامه تجربه ویژهنامهای درباره آلاحمد منتشر کرد که تیتر یک مجله را از آن انتخاب کرده بودند: زوال جلال. طرح زیبایی از بزرگمهر حسینپور را روی جلد کار کرده بودند و در زیرتیتر نوشته بودند: ۶۰ سال از انتشار مدیر مدرسه گذشت. در این ویژهنامه که علیالظاهر به بهانه شصت سالگی داستان آلاحمد تدارک دیده شده بود، چند یادداشت و مقاله و گفتوگو کنار یکدیگر قرار گرفته بودند و منطقا باید در حاشیه زندگی شخصی و ادبی آلاحمد به پرسشی از پرسشهای بیجواب پاسخ میدادند و در نهایت مخاطب را به نتیجهای میرساندند که تیتر یک مجله آن را پیشاپیش ابلاغ کرده بود: جلال خوب یا بد فراموش شده و آثار او اعم از گزارش و داستان و مقاله و سفرنامه و غیره، دیگر اهمیت سابق را ندارند؛ امیری بوده که دوره زمامداریاش به پایان رسیده، ماشینی بوده که باید به قبرستان اسقاطیها برود، روشنفکری بوده که دست روزگار دفتر سیادتش را بسته است. من برای یافتن برهانی که مدعای تیتر یک مجله را اثبات کند همه مطالب را خواندم و سطرهای ویژهنامه را یکییکی پشت سر گذاشتم ولی به نتیجه مشخصی نرسیدم؛ نهتنها از نظر مفهومی به نتیجه نرسیدم بلکه متوجه شدم اساسا در پرونده مذکور تیتر زوال جلال وجود خارجی ندارد. نقادان نقد نوشته بودند و یادداشتنویسها حرفهایشان را زده بودند، حتی ناصر وثوقی در گفتوگویی مفصل توضیحاتی در مورد مجله اندیشه و هنر داده بود که از کل مصاحبه چند پاراگرافش مربوط به مقالهای بود که آلاحمد در «یک چاه و دو چاله»، سالها پیش علیه او نوشته بود ولی هیچکدام در یک روند منطقی به این نتیجه نمیرسیدند که دوران زوال جلال از راه رسیده است. به این ترتیب سوالی پیش میآید که پاسخ آن احتمالا میتواند دلیل انتشار این پرونده را روشن کند. آیا زعمای مجله، بیتوجه به اینکه نویسندگان و مدعوین مطبوعهشان، چه حرفی خواهند زد، تصمیم گرفته بودند به بهانه شصتمین سال انتشار مدیر مدرسه سنگی به سر و صورت آلاحمد بزنند و حساب خود را با او صاف کنند؟
داریوش آشوری چند سال بعد از مرگ آلاحمد، چیزی درباره او نوشت که بعدها در کتاب پرسهها و پرسشها نیز چاپ شد. او در جایی از این مقاله میگوید: «همه را وامیداشت در برابر او موضع بگیرند، مثبت یا منفی. هیچکس نمیتوانست او را ندیده بگیرد. خود را به همه ذهنها تحمیل میکرد. با طرح مسائل همه را وامیداشت که صفشان را مشخص کنند. حضوری شدید داشت که تمام فضا را پر میکرد. چه آسان میشد چشم بر موجودیت بسیاری دیگر، با همه اهمیتی که داشتند یا دارند، بست، انگار هرگز نبودهاند و نیستند اما او را نمیشد نادیده گرفت…» آشوری در ادامه از لغزشهای کتاب غربزدگی مینویسد و نوشتهاش را با یک خاطره ادامه میدهد: «در همان اوان مقالهای در نقد آن نوشتم و به سیروس طاهباز دادم که منتشر کند. اما او، نمیدانم به چه دلیلی چاپش نکرد و من آن را پاره کردم و دور ریختم. تا آنکه چهار سال بعد شبی در برخوردی که با هم داشتیم، آلاحمد به من گفت که “جوان تو میترسی آن نقدی را که نوشتهای منتشر کنی” و همین حرف مرا برانگیخت که از نو به کار آن کتاب بپردازم و نقدی مفصل را از آن فراهم کنم که در نشریه بررسی کتاب چاپ شد. در آن نقد لغزشهای اساسی و تناضهای آن کتاب را از دیدگاهی همچنان تاریخی و اجتماعی و سیاسی بازنمودم. البته زبان آن نقد تند و شاید به قول او کمی هم بیادبانه بود اما هرچه بود صمیمانه بود. و آن مقاله حتی بر خود او نیز با همه بزرگواریاش گران آمد و بیشتر بر شیفتگان و مریدانش. اگرچه گاهی بزرگوارانه و باانصاف درباره آن قضاوت کرده بود، مانند آن گفتوگویی که با دانشجویان دانشگاه تبریز داشت و در کارنامه سه ساله چاپ کرد…» این بخش از نوشته آشوری را نقل کردم برای رسیدن به دو هدف؛ هدف نخست را خواننده از لابهلای سطور این نوشته خواه ناخواه درخواهد یافت ولی هدف دوم مربوط است به تیتری که از گفتههای ناصر وثوقی برای مصاحبهاش با تجربه انتخاب شده: «آلاحمد ناراحت شد که ستایشش نکردیم.» تیتری که قرار است نشان بدهد آلاحمد آدم کمجنبهای بوده که طاقت نقد را نداشته است. حتی اگر حرف مرحوم وثوقی را تصدیق کنیم و جلال را بابت آن کمطاقتی مقصر بدانیم و مثل او معتقد باشیم که آقای آلاحمد «در آن کتاب کذا و کذاشان به نحوی مقداری چرند و لیچار نوشتند» و از خود نپرسیم چرا وثوقی در این مصاحبه به دلایل بیرون آمدن جلال از نیروی سوم اشارهای نکرده (چون طبق گزارشی که همه ما از آن اطلاع داریم، دلیل او برای ترک نیروی سوم، دفاع از وثوقی در مجلس زیرآبزنی بوده که خُنجی آن را ترتیب داده بوده و ظاهرا میخواسته در غیاب ناصرخان، ناجوانمردانه او را حذف کند ولی آلاحمد در واکنش به این نمایش از پیش تعیین شده، تهدید به استعفا کرده و با اعتراض، در حالی که همه ساکت بودهاند، گفته کار را به روزنامهها میکشد) و حتی نخواهیم از پس آن یکی دو سوال اولیه بدانیم کدام مصلحتاندیشی باعث شده ماجرای «کیهان ماه» و «اندیشه و هنر» در این گفتوگو مسکوت باقی بماند و بعد هم مته به خشخاش نگذاریم و نپرسیم چطور مصاحبهکننده فرق بین انشعاب از حزب توده و بیرون آمدن از نیروی سوم را نمیدانسته و کسی هم از دستاندرکاران مجله این اشتباه را تصحیح نکرده است، باز جای یک سوال مهم خالی به نظر میرسد: آیا بیطاقتی یک نویسنده در برابر نقد، به معنی زوال اوست؟ آیا امروز که نیم قرن از مجادله قلمی آلاحمد و وثوقی میگذرد و قاعدتا آدمها باید بیشتر با قواعد دموکراسی و تحمل حرف مخالف آشنا باشند، کسی از نویسندگان جوان، منتقدان را به چوب تحقیر و تخفیف و آنفالو و بلاک و بایکوت نمیراند؟ آیا کل قضیه بسیار مبتذلتر از آن نیست که بخواهیم نتیجه منطقیاش را پایان یک نویسنده، با همه خوبیها و بدیهایش بدانیم؟ راستی تا یادم نرفته، محض زنده نگه داشتن تاریخ اضافه کنم که حاضران آن گفتوگوی بلند مجله اندیشه و هنر که بعدها منشأ بسیاری از بحثها شد، به ترتیب عبارت بودند از: پوران صلح کل، ناصر وثوقی، آیدین آغداشلو و شمیم بهار.
در سنت ژورنالیسم ایرانی – شاید هم خارجی؛ درست نمیدانم – رسمی وجود دارد که به موجب آن هر سال از روی مناسبتهای تقویمی برای بعضی شخصیتها و موضوعات پروندههای مفصل درمیآورند. رسم بدی نیست ولی به حکم «عادت به هر دوا که کنی بیاثر شود»، در اغلب موارد نوشتهها ادامه همان حرفهای سال قبل و سال قبلتر هستند که با گرافیکی جدید به دست دستگاه چاپ سپرده میشوند. مثلا در سالگرد کودتای ۲۸ مرداد بیشتر روزنامهها و مجلات تلاش میکنند هرطور شده از مصدق، پهلوی جوان، شعبان جعفری، احمدآباد مستوفی، کاشانی و مرده باد زنده باد، ردپایی در رسانهشان وجود داشته باشد. اگر در سالگرد کودتا کتابی تازه منتشر شده باشد که از قضا حرفی نو در صفحاتش به چشم بخورد، میتوان انتظار داشت از سرریز آن چیزی نیز عاید مطبوعات شود ولی در غیر اینصورت به شرطی که محققان بی کتاب نیز تحلیلی جدید در بساط نداشته باشند، همان حرفهای قبلی، چه بسا تقلیلیافتهتر از نمونههای قبلی، تکرار و تکرار شوند و کسی هم در روند پاسداشت این سنت جلیلالقدرِ دست و پا گیر از خود سوال نکند چه نیازی باعث شده حرفهایی که هزاربار گفته شدهاند برای بار هزارویکم به صفحات مطبوعات راه پیدا کنند و به دست مخاطب برسند. پذیرفتنی است که یکی از دلایل این تکرار ملالآور اهمیت آن سوژه تاریخی است. محمد قائد در کتاب «ظلم، جهل و برزخیان زمین» مقالهای دارد با عنوان سه روزی که ایران را همچنان تکان میدهد؛ مقالهای که در آن توضیح میدهد چرا ایرانیها نمیتوانند این دوگانه خیر و شر مرداد سیودو را به دست فراموشی بسپارند. نتیجه طبیعی این تکرار، یادآوری اهمیت کودتایی است که هنوز طعم تلخش از زیر زبان ایرانیجماعت بیرون نرفته است. با این حال وقتی چنین سوژه بزرگی به دست مطبوعات میافتد، به دلیل فقدان یافتههای جدید به مباحثی تنزل پیدا میکند که پیش از این بارها امتحانش را پس داده است. علاوه بر مرداد سیودو، شهریور چهلوهشت نیز خوراک خوبی برای مطبوعات فراهم کرده است، طوری که آنها سالی یکبار تصمیم میگیرند گرد و خاک پروندههای کهنه را کنار بزنند و به مخاطب خود اثبات کنند مردی که در هجده شهریور پایان دهه طلایی چهل در اسالم گیلان از دنیا رفت، آدم مهمی نبوده و بهتر است بر او مرده و نمرده، به فتوای ما نماز کنید. من هر وقت این ویژهنامهها را میخوانم یاد مقدمه بیربطی میافتم که عباس میلانی ابتدای کتاب «نامه به سیمین» ابراهیم گلستان نوشته بود و به بهانه جلوداری او، دق دلیاش را سر فردید و شریعتی و آلاحمد خالی کرده بود.
مجله مهرنامه در آبان نودوچهار، ویژهنامهای درباره آلاحمد منتشر کرد که از خیلی جهات آموزنده بود. روی جلد این شماره نقاشی نیمرخی از ابراهیم گلستان نقس بسته و زیرش با فونت تیترِ یک آمده: «علیه قدیسسازی زورکی؛ گفتوگو با ابراهیم گلستان درباره…» بعد هم نام تعدادی از روشنفکران و نویسندگان و شاعران ردیف شده است و با توجه به موضعگیری تیتر یک وعده داده شده ابراهیمخان بتهای مقدس آنان را با تبر در هم شکسته است. در ستون اول این مصاحبه نسبتا بلند که به قصد شناخت ناتل خانلری انجام شده، جایی که گلستان مشغول وصف دورهمیهای کافه فردوس است، درباره احمد فردید آمده: «آن کنارهگیر همیشه از همه قهر کرده، همیشه سر یک میز دیگر مینشست و نه پهلوی کسی میآمد و نه کس دیگری میخواست که پهلوش بنشیند اما انگار همیشه انتظار داشت با کسی درگیر صحبت شود. و اندیشه اولیه غربزدگی را او از آب و هوای فاشیستی هایدگر به زبان فارسی درآورد…» سپس برای اینکه از این مشت بیهوا سهم آلاحمد محفوظ بماند، بلافاصله ادامه میدهد: «تا یک طفلک که سرش کلاه رفته بود بعد از کتاب نخواندنها به زبان خارجی چون به زبان فارسی چندان کتاب و معلومات تازه گیر نمیآمد، او سواد و زبان را از او قاپید…» به این ترتیب مصاحبهکننده و مصاحبهشونده، به شهادت تیتر یک مجله، به دو هدف توامان میرسند: اولا تکیف احمد فردید و غربزدگی و دستگاه فلسفیاش را در سه خط و نیم معلوم میکنند؛ ثانیا افشاگرانه توضیح میدهند که نویسنده جزوه غربزدگی، تئوریاش را از فردید کش رفته است، چیزی که خود آلاحمد در مقدمه کتابش آن را به این شکل توضیح داده است: «همینجا بیاورم که من این تعبیر غربزدگی را از افادات شفاهی سرور دیگرم حضرت احمد فردید گرفتهام که از شرکتکنندگان در آن «شورای هدف فرهنگ» بود. و اگر در آن مجالس داد و ستدی هم شد، یکی میان من و او بود – که خود به همین عنوان حرف و سخنهای دیگری دارد و بسیار هم شنیدنی – و من امیدوار بودم که جسارت این قلم او را سر حرف بیاورد.» ابراهیم گلستان حتی در «نامه به سیمین» بیشتر از این جلو نمیرود و تکلیف آلاحمد را چند دهه پس از مرگش، با ذکر یکی دو خاطره و یک نقد کوتاه و توضیح این نکته که جلال بیسواد بود، روشن میکند، آن هم در حالی که آن نقد کوتاه یک پاراگراف از مقاله نقادانه خوب و دقیقی است که داریوش آشوری سالها قبل به بهانه انتشار غربزدگی نوشته و منتشر کرده بود؛ بنابراین اگر سوال کنیم چرا باید عباس میلانی از خواندن این نامه بلند ذوقزده شود و از بین همه کسانی که اسمشان در نوشته گلستان آمده، فردید و آلاحمد و شریعتی را جدا سازد و آنان را سادهانگاران پرمدعایی بداند که نیمقرن بر ذهن و زبان نسلی از ایرانیها نفوذ داشتهاند، بیادبی کردهایم و حرمت استاد را فروگذاشتهایم؟ آیا واقعا غم غربت و تنهایی باعث میشود آدمها به یارگیری رو بیاورند و از هر کهنه کمان خاکخوردهای، اسلحهای ناکارآمد برای حمله به رقیب بسازند؟ آن هم حمله به رقیبانی که احتمالا تا امروز هفت کفن در خاک پوساندهاند؟ بگذریم.
مصاحبه با گلستان در صفحه ۲۰۷ مهرنامه آغاز شده اما یک صفحه قبل، جایی که گفتوگو با جمال میرصادقی درباره خانلری دارد به نقطه پایان نزدیک میشود؛ سوتیتری کنار عکسی از آلاحمد تعبیه شده که در آن نوشته شده: «آلاحمد آدم روراستی نبود. او فرد فرصتطلبی بود. خاطرهای نقل کنم. درست یادم هست با رضا براهنی و م. آزاد و یکی دو نفر دیگر به کافهای رفته بودیم و آلاحمد هم آنجا بود و خطاب به من شروع به هتاکی و توهین کرد که چرا با خانلری همکاری میکنید؟ گفتم من با ذهنیت خانلری کاری ندارم. من به سخن داستان میدهم.» این تازه غیر از صفحاتی است که مهرنامه در بخش «تاریخ و خاطرات» به آلاحمد اختصاص داده و ذیل پروندهای که شامل چند مقاله و مصاحبه میشود، به بررسی نظرات او پرداخته است. با صرفنظر از کلیت پرونده، در دو سوال از سوالاتی که مصاحبهکنندگان مطرح کردهاند، میشود راز آلاحمد ستیزیهای مستدام سالهای اخیر را کشف کرد؛ دو سوال با دو ادبیات متفاوت که اگرچه در ظاهر شبیه هم نیستند اما در واقع از نگرانیهایی سیاسی حکایت میکنند که ظاهرا نویسنده غربزدگی – به زعم زعمای مجله – از متهمان ردیف اول آن به حساب میآید. سوال نخست از مصطفی زمانینیا پرسیده شده و سوال دوم از محمدابراهیم فیاض. بد نیست آنها را مرور کنیم. یک؛ «به نظر میرسد این سیری که جلال آغاز کرده، بعد به شریعتی میرسد و بازگشت به خویشتن شریعتی را باید ادامه غربزدگی جلال بدانیم و بعدِ پیروزی انقلاب یکی از پایههای نظری مخالفت با غرب، نظرات آنهاست.» دو؛ «اصولگرایان همچنان در نگاه به غرب متاثر از اندیشه جلالاند. علت این مانایی و ماندگاری میراث جلال برای اصولگرایان چیست؟ آیا فقط علاقه و اعتقاد به آن میراث است یا الان بحث منافع و قدرت هم در میان است؟» واقعیت این است که ما هم دل خوشی از رفتار سیاسی اصولگرایان نداریم اما آیا وقتی حسینیان و کوچکزاده و رائفیپور و عباسی روبروی ظریف و روحانی و خاتمی میایستند، در یک دستشان غربزدگی است و در دست دیگرشان در خدمت و خیانت روشنفکران؟ آیا توکلی با سنگی بر گوری به جنگ حجاریان میرود و اللهکرم نفرین زمین و مدیر مدرسه را مقدمه تئوریک کتککاری با زیباکلام قرار میدهد؟ من نمیدانم از چه زمانی توجه به آلاحمد و روشنفکرانی شبیه او، مترادف با اصولگرایی قرار داده شد و انکار آثار او مساوی با اصلاحطلبی به حساب آمد ولی میدانم در فضای سیاستزده همه چیز، حتی میراث نویسندهای که در سال چهلوهشت از دنیا رفته، آلوده به سیاست خواهد شد.
مجله خوب اندیشه پویا در شماره شصت، مورخه مرداد نودوهشت، ویژهنامهای گرد آورده که عنوانش را گذاشته: روشنفکر عصر اعتراض و در زیرتیتر قید کرده: پنجاه سال پس از جلال آلاحمد. سپس در آن نوشتهها و گفتههایی از احمد زیدآبادی، میلاد عظیمی، رامین جهانبگلو، مقصود فراستخواه، مسعود جعفری جوزی، محمدحسین دانایی و شهلا زرلکی را چاپ کرده است. پروندهای که تقریبا نیمی از آن تمجید آلاحمد و نیمی دیگر نقد آثار و رفتار اوست، منتها تیترها غالبا طوری انتخاب شدهاند که سیاست مجله را میتوان با نگاهی به آنها تشخیص داد.
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۷ همراه باشید.
بازدیدها: ۱,۰۲۴