شکست مال آدم است، حیوانات شکست نمیخورند
____________________________________________________________________________________________________________________
بیرون از سرزمین عادتهای خویش، ما تازهکاری فاقد مهارتیم که آداب این دریای توفانی را نیک نمیدانیم، پس لابد و ناگزیر اشتباه میکنیم، ناکام میشویم و شکست میخوریم
____________________________________________________________________________________________________________________
امیرحسین کامیار
نامش آریادنه بود، شاهدخت جوان جزیره کرت و تا آن روز که ایستاده در بندرگاه، بیگانهای جذاب را دید میپنداشت جهانش کامل و درخشان است. بعد عشق آمد و نور از دنیای آریادنه به نگاه آن بیگانه که تزئوس نام داشت، کوچ کرد. مرد جنگجویی آتنی بود که دوران اسارت را میگذراند، بیخبر از سرنوشت شومش: قربانی و طعمه برای هیولایی نیمهانسان و نیمهگاو در مرکز یک هزارتوی تاریک؛ هیولایی که ازقضا برادر آریادنه بود. شباهنگام شاهدخت به دیدار سلحشور رفت، عشقش را ابراز و تقدیر تلخ تزئوس را به او یادآوری کرد، خواست که مرد با او برود، با هم فرار کنند اما جنگجو نپذیرفت. در مقابل از آریادنه نقشهای برای ورود و خروج از هزارتو خواست تا به جنگ هیولا برود، هیولایی که هر ماه یکی از جوانان اسیر آتن را قربانی خویش میکرد. آریادنه میان دو وفاداری مردد ماند: تعهد به خانواده خویش و وفای به قلب خود؛ سرانجام عشق پیروز شد. شاهدخت نخی طلایی به تزئوس هدیه داد تا هنگامی که نگهبانان او را به مرکز هزارتو میبرند، کلاف نخ را بگشاید و پس از شکست دادن برادر آدمخوار آریادنه در میان تاریکی، درخشش طلا را تعقیب کند و به روشنایی روز بازگردد. تزئوس چنین کرد، هیولا را کشت و به همراه آریادنه از کرت گریخت. در کشتی با او نرد عشق باخت، شباهنگام در جزیرهای به نام ناکسوس بیتوته کردند. تزئوس در شبِ جزیره با خود اندیشید که این دختر به پدر و برادرش خیانت کرده، پس روزی با من نیز چنین خواهد کرد. جنگجو اجازه داد تا این تفکر تاریک مغلوبش کند، بیخبر سوار کشتی شد و رفت. آریادنه در سپیدهدم ناکسوس بیدار شد، کشتی را دید که دارد دور میشود، تنها ماند، فروریخته در خویش، شکستخورده، بدون راهی برای بازگشت به خانه، بدون رویی برای دیدار دوباره خانواده و چنان این شکست تلخ زهر ناکامی به جانش نشاند که نامش را از خاطر برد، شاهدخت جوان جزیره کرت.
داستانهایی شبیه ماجرای آریادنه از پس هزارههای طولانی به ما رسیده و ماندگار شدهاند چون حاوی حقایقی بنیادین هستند و چیزی را در جان ما ناخودآگاه زنده میکنند. ما به آن چیز دل میبندیم، بابتش شاد یا غمگین میشویم و داستان را دوست میداریم بیآنکه بدانیم چیزی که دوستش گرفتهایم، بخشی از جان خود ماست، بخشی از داستان زیستهمان. در حقیقت هر یک از ما زمانی شبیه آریادنه مشغول به زندگی روزمره خویش هستیم تا وقتی که ندایی ما را برای آغاز سفر فرامیخواند؛ برای تجربهای تازه، برای برون شدن از خویش، برای کشف سرزمینهای نو، شروع کاری جدید و البته دل دادن به عشق، آنهنگام که غارتمان میکند. هر یک از ما زمانی شبیه به آریادنه بودهایم، اسیر قلمرو عادت، محصور در سرزمین امن تا هنگامی که شوقی درونی یا رویدادی بیرونی ما را برای ماجراجویی احضار میکند. برابر این فراخوان پرشور زندگی، بعضی از ما تسلیم هزار ترس درونی و احتیاط بیرونی میشویم و از آغاز سفر سر باز میزنیم پس آن اشتیاقی که به سوی تجربهای تازه سوقمان میداد، در ما میمیرد؛ ثمره این مرگ، سنگ شدن بخشی از جان آدمی است. روزی هم لابد میرسد که چشم باز میکنیم و میبینیم ساکن شهر سنگستان شدهایم و در جمود ناشی از آن، مرگ خویش را انتظار میکشیم بیهیچ امیدی. گروهی دیگر از ما اما دل به دریا میزنند و تن به ماجرا میسپرند. از دایره امن خویش بیرون میروند و با ناشناخته دست به گریبان میشوند؛ مانند آریادنه که عشق او را از جزیره امن کرت به سوی دریای ناشناخته اژه فراخواند و زندگیاش را دگرگون کرد. دقیقا در همین مقطع از روزگار است که نحوه مواجهه ما با ناکامی و شکست اهمیت مییابد. بیرون از سرزمین عادتهای خویش، ما تازهکاری فاقد مهارتیم که آداب این دریای توفانی را نیک نمیدانیم، پس لابد و ناگزیر اشتباه میکنیم، نابلدی به خرج میدهیم، ناکام میشویم و شکست میخوریم: آریادنه در صبح جزیره ناکسوس، تنها، دستبهگریبان با تلخی ناکامی، زخمی بیوفایی و در کار ملامت خویش که چرا من؟
دقیقا در همین لحظه از زندگی است که ما قابلیت شکل دادن به سرنوشت خود را مییابیم؛ در همان آنی که شکست تسخیرمان کرده و غرق حیرت و بیارزشی هستیم. دقیقا در همین لحظه است که آدمی به جنگ تقدیر خویش میرود و برابر انتخابی حیاتی قرار میگیرد. برخی از ما به جلد قربانی فرومیرویم، به ملامت روزگار و مردمانش میپردازیم، خود یا دیگری را تخریب میکنیم. بعضی از ما تمام عمر نقش قربانی را ایفا میکنیم و از یک شکست، شکستی ابدی میسازیم بیآنکه به یاد بیاوریم آنچه که به ما وعده داده شده بود، ماجراست نه پیروزی. کسی تضمینی برای رسیدن و موفق شدن، داشتن و به دست آوردن به ما نداده بود. این حقیقت ساده را از یاد میبریم و تمام تجربه را بیبرکت میکنیم. یا مجال میدهیم شکست تحقیرمان کند و شبیه باتلاقی تا همیشه ما را ببلعد یا به سمت گذشته باز میگردیم، به آدمهای قبلی، موقعیتهای پیشین، روابط کسالتآور و غرق در ملال ماندنی روزها، شباهنگام قبل از خواب کسی را به یاد خواهیم آورد که روزگاری رویایی داشت. آریادنه میشویم در ناکسوس: یا برای خود با دستانی بریده و ناخنهای شکسته هر روز قبری عمیقتر حفر میکنیم و زیر تودهای از اعتیاد و خودویرانگری دفن میشویم یا لابد راهی پیدا میکنیم تا به کرت برگردیم، ابراز شرمساری کنیم که دل به دریا زدهایم و بخواهیم که ما را ببخشند؛ ببخشند که رویایی داشتیم، شوقی را باور کردیم و به دنبال نور رفتیم. جهان گویی در کار است که به ما یادآور شود همین و فقط همین دو انتخاب در کار است: دفن شدن یا تن به تحقیر بازگشت دادن و دقیقا همینجاست که اگر ما تاب بیاوریم و تن ندهیم به هیچکدام از این شومگزینهها، چیزی درونمان سر بیرون میآورد؛ جرئتی برای طغیان، جسارتی برای عصیان. آدمی برابر آسمان و زمین قد علم میکند و به تعبیر کامو فریاد میکشد: «تاکنون آری؛ از این به بعد نه». این سر باز زدن از تسلیم، این صبوری کردن با خویش، ما را از دیگری میگیرد و به خودمان باز پس میدهد. ما شکست را در آغوش میگیریم و ناکامی برکتمان میبخشد.
به برکت پذیرش شکست ما توان یادگیری خواهیم یافت. پس به دنبال کسب مهارتهایی میرویم که لازمه ادامه موفق مسیر زندگی هستند؛ ویژگیهایی برای موفقیت در کسبوکار، تحصیل، رابطه و سلامتی. همین به ما عمق و وسعت میبخشد. عمیق و وسیع تازه میشویم و تولدی دیگر را تجربه میکنیم. سرزمین شکست حالا شورهزاری باتلاقی نیست بلکه خاکی است حاصلخیز که بذر رشد ما را در خویش میپروراند. پذیرفتن ناکامی است که ما را قادر به درک رنج ناکامی دیگران میکند. به همین واسطه ما شفقت را تجربه میکنیم، همدلی و همدردی را و قادر خواهیم بود با خویش و دیگری مهربانانه سر کنیم و ادامه دهیم. بیهوده نیست که میگویند آنکه روزگاری زخمی نبوده باشد قادر نیست شفا دهد. اجتناب از سرزنش و شرمساری به هنگام شکست، آدمی را قادر به دیدن درست و دقیق نقاط ضعفش میکند: چه چیزی در من ناکافی و ناکامل بود؟ چگونه میتوانم جبرانش کنم؟ ما به جای ملامت خود، مسئولیت شکست را میپذیریم و در نتیجه ناکامی میشود معلم، میشود استاد و کمکمان میکند تا به واسط تجربه رنج، روزگاری نو بسازیم و سامان دهیم. یونگِ روانشناس زمانی گفته بود: «ما باید تجربه خودمان را داشته باشیم. باید با رویای خود زندگی کنیم و البته خطا هم خواهد آمد. اگر از خطا کردن بپرهیزید، زندگی نکردهاید… تا جایی که ممکن است زندگی کنید، حتی اگر مکرر شکست بخورید، زیرا نظم کهنه باید خراب شود و آدمی فقط از خلال خطا است که به حقیقت دست مییابد.» بعضی از کلمات، شبیه همین حرفهای یونگ بیزمان و جاودانهاند. شاید به دلیل همین بیزمانی است که آریادنه نیز در زمانه خود دل به حرفهای کسی درون خویش داد که میگفت این شکست نیست که روح ما را میکشد؛ ترس از شکست است که نابودمان میکند. از ناکامی نترس. شکست انسانیترین تجربه ماست. حیوانات و گیاهان شکست نمیخورند، فقط گونه انسان است که رویایی دیگرگونه در دل میپروراند و میخواهد تغییر کند، پس با شکست دست به گریبان میشود تا یاد بگیرد باشد آنچه که باید. با این دید شکست ما را به گذشته بازنمیگرداند بلکه به سوی آینده هدایت میکند، به سمت فردا… آریادنه این همه را شنید، جان خویش را در خاک ناکسوس کاشت و گذر سنگین ثانیهها را تاب آورد تا تنش درختی شد که به خورشید رسید.
اسطوره برایمان تعریف میکند آریادنه مدتی در جزیره تنها ماند؛ خستهخاطر و فرسوده اما تن نداد به بازگشت. دوام آورد، پایداری کرد و روزی ناغافل کسی را در جزیره دید که انتظارش را نمیکشید: دیونیسوس، جوانترین ایزدان، خدای وجد و شوق، شور و شراب، عشق و عرفان. آریادنه به یمن صبوری خویش چنان زلال و زیبا شده بود که ایزد برنای المپ به او دل باخت و مدتها مشفقانه از زن جوان پرستاری کرد تا تن و جانش بهبود یافت و دوباره برای عشق آغوش گشود. در زمزمه مستانه دیونیسوس، آریادنه نام خویش را مکرر شنید، اسمش را به یاد آورد، خود را دوباره به یاد آورد، زنی که اسمش آریادنه بود، زنی که رسمش آریادنه است. دوست داشتن خویش، دوست داشته شدن توسط دیگری را ممکن کرد. همه چیز جهان درباره دوست داشتن است، درباره به یاد آوردن. زندگی نبرد ماست در گریز از فراموشی… آیا ما خویش را به یاد نمیآوریم مگر زمانی که کسی عاشقانه دوستمان بدارد و ناممان را چنان بر زبان بیاورد که گویی ابدیتی را رقم میزند؟ این به گمانم خود داستان دیگری است
بازدیدها: ۱,۲۷۶