کاش کسی بود عکسی از ما میگرفت
فکر کردم این نامهای را که سالها پیش نوشتهام بالاخره به دست صاحبش رساندهام و با اینکه خودش این کلمهها را نخوانده، هر بار چیزی از آن چشمهای سیاهِ سیاه شنیده، گوشش تیزتر شده
محسن آزرم
بیمقدمه میروم سراغ اصل ماجرا و اصل ماجرا اگر اصلا ماجرایی باشد از چندشنبه اول پاییزِ آن سالِ دور شروع شد که داشتم برای خودم چرخ میزدم توی آن کتابفروشی بزرگی که همهچیاش همیشه تمیز و براق است و انگار روزی هزار بار آدمهاش با این پرهای هزاررنگ میافتند به جانِ گرد و غباری که جرئت نمیکند اصلا بنشیند روی کتابها و داشتم از پلههای این کتابفروشی میرفتم پایین که دیدم یکهو یک صورتی که هیچ نقصی ندارد و یک ملاحت معرکهای هم از روز اول خانه کرده است توی آن و یک چشمهایی که به چشم من سیاهِ سیاهند و یک مژههایی که هر تکانش ریشه آدم را میسوزاند و یک لبخندی که هوش و حواس میبَرَد از آدم، ایستاده است روی پله پایینی و یکجوری گردنش را کج کرده و نگاه میکند که انگار هزار سال آشنایی پشتِ این لبخند است و این بنده هم باید بهسرعتِ برق و باد حدس بزند همچه مخلوق بینقصی محضِ دل کدام آدم خوشبختی پا گذاشته توی یک کتابفروشی و چرا درست روی همان پلهای ایستاده که این بنده باید پایش را بگذارد روی آن و برود پایین و همینجور که از در میرود بیرون یقه کاپشنش را هم بدهد بالا و توی این سرما پیپش را چاق کند و تا خودِ خانه را پیاده برود و به همهچی فکر کند و یاد این چشمهای سیاهِ سیاه و آن لبخند هم بیفتد و فکر کند که صاحب همچه چشمهایی صاحب چجور اسمی است و آنقدر فکر کند که ببیند توتونش سوخته و هر پُکی که میزند توتون سوخته را دارد میفرستد توی ریهای که این روزها بیخودی حساس شده و وقت و بیوقت خِسخِس میکند و همینجور که این خسخس بیوقت را به گوش خودش میشنود، دوباره چشمش بیفتد به صاحب همچه چشمهایی که به چشم من سیاه بود و هنوز روی همان پله ایستاده بود و هنوز همان لبخندی که هوش و حواس میبُرد از آدم، روی لبهاش بود و داشت نگاه میکرد به این بنده که هنوز تکان نخورده از جاش و به قدر دو ساعت فکر کرده و خیالات بافته و عین خیالش هم نیست که همچه مخلوق بینقصی میخواهد از پلهها بالا برود و کتابها را با این چشمها ببیند و لابد کتابی هم هست که چشمش را بگیرد و با دیدنش این چشمها برقی بزند و بعد دست دراز کند و آن کتاب را بردارد و بازش کند و صفحه اولش را بخواند و توی آن صفحه اول یا چند صفحه بعدتر جملهای را ببیند که به چشمش خوب و خواندنی برسد و بعد کتاب را ببندد و بگیردش توی دست و همینجور که دارد بقیه کتابها را با چشمهایی که به چشم من مشکی بود به دیده عنایت میبیند، فکر کند آن آدمی که داشت از پلهها سرخوشانه برای خودش پایین میآمد چه آدم بدسلیقهای است که شوخیِ این چشمها و آن لبخند را نگرفته و حواسش نبوده که اگر یک قدم دیگر بردارد هیکل عظیمش همچه مخلوق بینقصی را پرت میکند پایین و آن وقت مثل همه قصههایی که سالهای کودکی شنیده یا خوانده، جنابِ دیو باید بپرد پایین و دلبر زخمی را به طرفهالعینی بزند زیر بغل و برساندش پیش طبیبی که سالهاست رحل اقامتش را توی جنگل افکنده و هر نفَسش معجزهای است تمام و کمال و با این چشمهای کمسوی خودش ببیند که طبیب اول دستها را میبَرَد بالا و بعد که پایینشان آورد، به هم میسایدشان و چیزی زیر لب میگوید که هیچ معلوم نیست چیست و هرچی هست دلبر یکدفعه از جا بلند میشود و به زبانی که معلوم نیست چه زبانی است حرفهایی میزند که معلوم نیست چیست و بین همه حرفهاش فقط یک کلمه هست که شبیه اسم جنابِ دیوِ ترسیده است و فکر و خیالها همینطور داشت ادامه پیدا میکرد و این بنده هم محو آن لبخند و آن چشمها روی همان پله ایستاده بود و هیچ تکان نخورده بود و هیچ نگفته بود و نفس را حبس کرده بود توی سینه و پلک نزده بود و همینجور مانده بود تا همچه مخلوق بینقصی را یک بار برای همیشه توی حافظهاش ثبت کند و یک بار برای همیشه فکر کند آدم خوشبختی است که دارد این چشمهای سیاهِ سیاه و صاحب این چشمهای سیاهِ سیاه را از نزدیک میبیند و بیخودی هوس چرخ زدن توی همچه کتابفروشی همیشهتمیزی به دلش نیفتاده و حالا اگر نفس بکشد و پلک بزند ممکن است همچه مخلوقی ناگهان دود شود و برود همان جایی که معلوم نیست کجاست و معلوم نیست آدمهاش آدمند یا چیزی دیگر و حالا که خوب فکر میکنم آن چندشنبه اولِ پاییز، اولین باری بود که چشم این بنده روشن شد به جمالِ بیمثالِ شمایی که حالا از پلههای دیگری توی آن کتابفروشیِ نمیدانم چیچی و شُرکا توی آن شهری که این بنده قبلا فقط آن را در فیلمها دیده بود، بالا رفتهاید و رسیدهاید به اتاق چوبیای که بوی کاغذ و سیگار میدهد و هیچ کس در آن اتاق طبقه بالا به خودش اجازه حرف زدن نمیدهد و همیشه چند نفر نشستهاند به کتاب خواندن و آنقدر جدیاند و آنقدر در کتابی که میخوانند غرق شدهاند که هیچ کس به خودش اجازه سرفه کردن و عطسه کردن هم نمیدهد و شما هم با آن چشمهای سیاهِ سیاه کنار پنجرهای رو به خیابان ایستادهاید و کتابی را که از طبقه پایین برداشتهاید دست گرفتهاید و وقتی آن بالا کنار آدمهای ساکت و بیصدا بازش میکنید و به صفحه اولش میرسید، یکهو بوی کتاب کهنه در دماغتان میپیچد و بعد جملهای را میبینید که یادِ آن چندشنبه اولِ پاییزِ آن سال میافتید و یاد آن جناب دیوی میافتید که…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۰ همراه باشید.
بازدیدها: ۴۲۱