دیلیت چت
بعد از خوردن قرص خواب مغزت شروع میکند به خواب رفتن؛ بدنی که رهبرش کمکم دارد به خواب میرود، مثل لشگری آشفتهحال و هرجومرجطلب هر بخشش ساز خودش را میزند
المیرا حسینی
“بچه را گرفته بودم بغلم. زار و نحیف ولی حسابی سنگین بود. جرم حجمیاش بالا بود لابد. دستهایم خسته و سست شدند. نگران بودم عین ماهی از بین دستانم لیز بخورد و تنها بچهام را با مغز بیندازم زمین. یادم افتاد چقدر بیعرضهام و حتی نمیتوانم مراقب نوزاد خودم باشم. هزار بار توی مغزم به خودم گفتم: “بیعرضه، بیعرضه، بیعرضه…” انگار یک استادیوم داشتند بازیکنی را که گل به خودی زده، هو میکردند. بعد زور زدم دستهایم را چفت هم کنم؛ انگشتها را قلاب کنم و نوزادم را توی بغلم بالا بکشم ولی نتوانستم. اینجا بود که از خواب پریدم.”
“هومممم.” دکتر کاغذ خالی نسخه را توی دستش بالا و پایین میکند. میگوید باید به خودم بیشتر توجه کنم و اصلا قرصهایم را میخورم؟ میگویم از قرص بیزارم. از این نظم لعنتی متنفرم. من که ظهر از خواب بیدار میشوم، چطور قرص صبحم را سر وقت بخورم؟ من که ناهار نمیخورم، نمیتوانم قرص ظهرم را بین غذا بخورم. من که باید بعضی شبها را به صبح بدوزم و کار تحویل دهم، قرص خواب به کارم نمیآید. دکتر تکیه میدهد به پشتی بلند صندلیاش و براندازم میکند. لبه صندلی نشستهام، انگار میخواهم خیز بردارم. لابد دکتر توی ذهنش مرور میکند: “نشانه استرس.” خودم را میکشم عقب و توی صندلی فرو میروم. این طرز نشستن نشانه چیست؟ بیخیالی نمایشی؟
بوی عطر مرغوب دکتر کل اتاق را پر کرده است. تیپش حرف ندارد و وقتی روبهرویش مینشینم، تازه میفهمم چقدر شلخته و بدلباسم. تازه حواسم جمع میشود که کفش و کیفم همخوانی ندارند؛ شال و مانتویم از دو جغرافیای متفاوتند. دوباره میآید جلو، دست زیر چانه میگذارد و چند لحظه در چهرهام عمیق میشود. بعد میگوید: “ببین وقتی تو میآیی دکتر، یعنی میخواهی تغییر کنی. یک چیزی در تو دلش میخواهد این دور باطل را نابود کند و ریتم زندگی را تغییر دهد. کمی هم به صدای آن بینوا گوش کن. یک چیزی در تو این زندگی را نمیخواهد. تعجب میکنم، اتفاقا تو آدم باارادهای هستی.” بعد اضافه میکند: “اگر نصفه قرص اثر نکرد، یکی کامل بخور. اشکالی ندارد.”
تابستان لزجترین و در عین حال نوچترین فصل سال است که عین بند به دست و پایت میپیچد. تابستانها کلافهترین موجود روی کره خاکیام و تمام آرزویم این است که به اندازه نیم کره جابهجا شوم و سر بخورم توی پاییز. اتاق بدون کانال کولر را رها میکنم و تشک را میاندازم وسط هال و جوری تنظیمش میکنم که دقیقا در نقطه مرکزی باد کولر باشم. قرص خواب ریزنقش را نصف میکنم و با یک قلپ آب بالا میاندازم. چراغ را خاموش نمیکنم. به خیالم میتوانم در آن خلسهای که قرص کمکم میرود تا اثر کند، کتابی را که شش ماه است با خودم همهجا میبرم و هنوز تمامش نکردهام، چند ورقی جلو ببرم. دوران نوجوانی عاشق همین بودم؛ اینکه قبل از خواب کتاب بخوانم، بعد هم تمام روز بعدش را اگر تعطیل بودم. فقط هم داستان چون میتوانستم غرق ماجراهای آدمهای دیگر بشوم و از زندگی مونوتن خودم فاصله بگیرم و با موج سینوسی زندگی دیگران همراهی کنم. عاشق آن زمانی بودم که کمکم مغزم کرخت میشد و داغ میکرد و کلمات سیاه مثل حشرههای ریزی که در مکان کوچکی گرفتار آمده باشند، بالا و پایین میپریدند.
اما کتاب را برنمیدارم. دستم میرود سمت موبایلم، چون میخواهم اشتباهی را که از چند شب گذشته شروع کردهام، ادامه دهم.
اشتباه کردن مثل خوردن پرتقالی است که از پوستش پیداست خراب شده ولی به آن بیتوجهی میکنی. توی دلت میگویی اگر پرتقال خراب بود، میوهاش هم کپک میزد. بعد یک پرش را جدا میکنی و به طمع لذت بردن از آن ترش و شیرین میگذاری توی دهان. تلخی که با هر حرکت دهانت پخش میشود، تازه باور میکنی اشتباه کردهای. خیلی از آدمها لااقل بعد از خوردن پر اول پرتقال، باقیاش را میاندازند دور. ولی من پرتقالم را تا ته میخورم، با طمانینه تلخیاش را توی دهانم پخش میکنم و پوست پرتقال خراب را هم یادگاری نگه میدارم. من اینطوری اشتباه میکنم.
برای همین هم میروم سراغ موبایلم تا اشتباهی را که از چند شب پیش شروع کردهام، به حد اعلا برسانم. خواندن پیغامهای قدیمی را از جایی که دیشب رها کرده بودم، ادامه میدهم: پر پرتقال تلخ را توی دهانم له میکنم. هرچه صفحه را اسکرول میکنم، پیامهای او سردتر میشوند و من مایوستر. خودم را میبینم که با ذوق چیزی را تعریف کردهام که فکر میکردهام برای او هم جذاب باشد و یک جواب یک کلمهای نصیبم شده است.
۲۴ فوریه:
– فوتبالو دیدی؟ یوونتوس خیلی خوب بود، حیف که دفاع اون سوتی وقت اضافه رو داد وگرنه بازی رو برده بود. حیف شد واقعا. خیلی دلم واسه بوفون سوخت، هیچجوره نمیتونست توپو بگیره.
– آره، بد شد.
۳۰ فوریه:
– چه بارون باحالی اومد سر ظهری. هوا عالیه. اون پیراشکیفروشیه رو یادته که پیراشکی داغ و تازه میده و برِ میدون ولیعصره؟ من امروز کارم زود تموم میشه، میای بریم یه سر؟
– نمیتونم امروز.
۵ مارس:
– امروز سوار تاکسی که شدم، از خواننده محبوبت آهنگ گذاشته بود. فرانک سیناترا. یه پیرمرد بامزهای بود که میگفت عاشق این خوانندهس. حتی جوونیاش یه بار پول جمع کرده که بره کنسرتش ولی نتونسته.
– چه جالب.
زیر لبی میگویم: “چه خفتی!” پرتقال تلخ بعدی را…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۰ همراه باشید.
بازدیدها: ۶۳۸