سیل

سیل


چند تا ده رفته بودند زیر آب و مسیل خشک وسط شهر تبدیل به رودخانه‌ای خروشان شده بود؛ طوری که انگار ماشین داماد را روی سرش می‌برد


شرمین نادری


سیل که آمد داشتند دختر را می‌بردند خانه شوهر. باران یک جوری می‌بارید که عروس را به‌اجبار برگرداندند به اتاق بالایی. پایین پیراهن سفیدش گلی شده بود و صورتش از اشک خیس بود. مادرش چند بار گفت خودت خواستی. به ترکی می‌گفت: “ازون ایستدین” یعنی همان خودت خواستی. یک بار هم دستش را سفت پیچاند که دختر دستش را جمع کرد و النگوهایش تلق‌تلق صدا دادند.

خاله عروس اما حواسش به قیافه مهمان‌ها بود. وقتی دید با حیرت دارند به رد اشک روی صورت عروس نگاه می‌کنند، دست زن را کشید و بردش طبقه پایین. بعد هم عروس ماند و آن سیل غریب و دیوانه‌وار آب‌های سرد و پر از گل و خاک که می‌آمد توی حیاط و زیر دیوارها و پله‌ها می‌چرخید و صدای پرنده‌های بی‌وقت را خفه می‌کرد و آن تلفنی که یک‌بند زنگ می‌خورد و آن سوال دائمی همه مهمان‌ها: “پس داماد کجاست؟”

دیگر هیچ‌کس نفهمید کی بالاخره باران دست از شستن گل‌های دیوار برداشت و بچه‌ها چطور با شلوار بالا‌زده برای باز کردن در حیاط دویدند که آن‌طور خیس خیس شدند و خندیدند و سروصدا کردند و دست زدند، تا بالاخره تصویر داماد با کت و شلوار تازه و صورت عرق‌کرده، پشت فرمان پیکان تازه یخچالی پیدا شد. بعد هم همسایه‌ها از پشت پنجره‌ها و بالای پشت‌بام‌ها کل کشیدند و دست زدند و داماد ماشین تازه را توی آب‌های حیاط گاز داد و جلو رفت که شنید کسی گفت: “صبر کن آقا” و کسی گفت: “بگویید عروس بیاید” و بعد هم دوست‌های داماد از دیوار پریدند و چند تا تکه سنگ گذاشتند روی پله‌ها و عروس هم دامنش را بالا گرفت و توی سروصدا و شلوغی و بارانی که انگار پایین پیراهن سفیدش را می‌کشید تا توی خانه نگهش دارد، سوار ماشین شد. هرچند می‌گویند پایش را هنوز نگذاشته بود توی ماشین که کفشش درآمد. کفش سفید بند‌دار قشنگی بود که افتاد توی آب‌های سیاه و خاکستری زیر ماشین و داماد هرچه دست دراز کرد، پیدایش نکرد. آن وقت زن‌ها باز سروصدا کردند و مادر عروس توی سینه خودش زد و باز هم یکی عقل کرد و دستش را کشید و بردش به گوشه‌ای و بعد هم البته گشتند دنبال یک جفت کفش سفید دیگر و بالاخره هم کفش دختر‌خاله‌ای را درآوردند و به پای عروس کردند و راهش انداختند. هرچند تا سال‌ها هرکسی حرف عروسی نازنین را می‌زد می‌گفت از اول بدیمن بوده است؛ از همان روز اول عید که باران آن‌طور می‌باریده و چند تا ده رفته بودند زیر آب و مسیل خشک وسط شهر تبدیل به رودخانه‌ای خروشان شده بود؛ طوری که انگار ماشین داماد را روی سرش می‌برد.

مرغ‌ها و خروس‌ها و اسب‌های زیادی هم با آن آب رفتند و چند جا استخوان‌های مشکوکی پیدا شد و…

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۲ همراه باشید.

بازدیدها: ۱,۳۲۲

دکان فروش معجون

دکان فروش معجون۱


روی پوستر یک ضربدر قرمز کلفت کشیده شده بود: شیطان حالتان را ‌می‌گیرد؟ با شربت‌های ضد شیطان ما درست و حسابی حالش را بگیرید


نویسنده: سدریک تن۲/ تحلیلگر: شادمان شکروی


داستان

قبل از این‌که وارد بشوم، کلاهم را وارسی کردم تا ببینم درست و راست هست یا نه. زنگ برنجی بالای در به صدا درآمد و نزول اجلال مرا خبر داد. صاحب دکان با موی خاکستری از آن طرف پیشخان با نگاه بانمکی به من زل زده بود.

– صبح شوما خوش داداش.

– مال توام خوش اخوی.

لبخندش را که با لبخند پاسخ دادم، به نشانه این‌که مرا به جا آورده چشم‌هایش یک‌هوا در حدقه گرد شد. کمی مودب‌تر گفت: “ها. شما را یادم اومد. رنج‌های بر باد رفته چطور بود آقا؟”، “حلالت باشه. سنت به سنتش. رنج‌هایم بر باد رفت. سرفه‌م به‌کلی قطع شد.”

بعضی آدم‌ها هستند که این‌طور دکان‌ها را به‌اصطلاح تاریک و دلگیر می‌دانند و به‌خصوص وقتی بفهمند کجا هستند، اخمشان توی هم ‌می‌رود؛ جاهایی در محله‌هایی که پاتوغ دزدهای خرده‌پا و دکه‌های توسری‌خورده‌ای است که کلم بروکلی ‌می‌فروشند. با این حال من یکی فکر ‌می‌کنم از روی منطق هم که شده این قبیل دکان‌های فروش معجون خیلی هم نباید به این خلوتی و سوت و کوری باشند. آن هم وسط این همه آدم که وقتشان را به وول خوردن روزانه توی هم ‌می‌گذرانند. حتی این وقت روز هم مشتری توی دکان نبود. فقط من بودم و یک زن که لباس بلند پوشیده بود و کلاهی با تور روی سرش کشیده بود و داشت مثل مفتش‌ها ردیف شیشه‌های پشت پیشخان را دقیق نگاه ‌می‌کرد. روی دیوار پوسترهایی بود که انواع محصولات کارآمد را تبلیغ ‌می‌کرد؛ از شربت‌های نیروزا که شما را از فرط قدرتمندی منفجر ‌می‌کند تا روغن‌های پوست (با ضمانت صددرصد که پوستتان را حسابی از چهار جهت کش ‌می‌دهد). یک پوستر دیگر هم به دیوار بود که به یک جفت دندان نیش بیرون‌زده و یک جفت شاخ روی کله مزین بود. روی پوستر یک ضربدر قرمز کلفت کشیده شده بود: شیطان حالتان را ‌می‌گیرد؟ با شربت‌های ضد شیطان ما درست و حسابی حالش را بگیرید.

– خب. حالا چی‌کار براتون ‌می‌تونم بکنم؟

فروشنده به سمت قفسه پشت سرش برگشت و شروع کرد به ردیف کردن شیشه‌هایی که از رنگ قرمز شرابی پر شده بودند. گفت: “بازم همون رو ‌می‌خواید؟ یه چیز دیگه هم داریم که محشر ‌می‌کنه. اسمش آواز سیرن‌هاست. سه تا قاشق بخور و بعد صدات میشه قشنگ‌ترین صدایی که آدمیزاد توی همه عمرش شنیده. ‌می‌تونی با خیال راحت بری و به عنوان خواننده حرفه‌ای توی برنامه‌های کشف استعداد، خودت رو نشون بدی و یک ذره هم نگران رد شدنی، چیزی نباشی.”، “راستش…” همان‌طور که در یکی از قفسه‌ها را تکان ‌می‌دادم، گفتم: “داروی خوابی، چیزی داری؟”

خب راستش همین‌طوری به فکرم رسیده بود. تصمیم قطعی نداشتم ولی رفتار فروشنده دوستانه بود و آدم شجاعت پیدا ‌می‌کرد که حرف دلش را …

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۴ همراه باشید.

 

بازدیدها: ۱,۵۲۸

لحظه کشَند ماه

لحظه کشَند ماه


چشمش به لکه‌های گل و تکه‌های علف روی ملحفه و تشک می‌افتد، پیژامه‌اش هم تعریفی ندارد، گیج و مبهوت به این آشفتگی نگاه می‌کند؛ آیا در خواب راه رفته است؟


نویسنده: شارلوت سیمونز/ تحلیلگر: شادمان شکروی


داستان

شب‌هنگام است. از خواب بیدار می‌شود، برمی‌خیزد و از پله‌ها پایین می‌رود. در جلویی را باز می‌کند. نور ماهتاب بر شاخه‌های بی‌برگ درخت بلوط افتاده است و زوزه‌های ضعیف باد به گوش می‌رسد. در را پشت سر خود می‌بندد و قدم به تاریکی می‌گذارد. با پای برهنه در مسیر سنگلاخ پیش می‌رود اما ظاهرا به درد توجهی ندارد. با رسیدن به سردر ورودی مزرعه، دیگر پاهایش عادت کرده‌اند و اذیت نمی‌شوند. از میله‌های سردر مزرعه که می‌گذرد، بینی‌اش را از بویی که در هوا پیچیده در هم می‌کشد. همه جا بوی زمین است، بوی علف و گوسفند، بوی همان جایی است که آن روز صبح سگی از کنار آن گذشته بود. پاهایش از شبنم علف‌ها خیس می‌شوند. در زیر نور مهتاب می‌دود، می‌چرخد و مانند یک خرگوش جست‌و‌خیز می‌کند.

صبح که جوزف از خواب بیدار می‌شود، در عضلات گردن و شانه‌هایش احساس گرفتگی می‌کند. انگار که شب گذشته حرکات ورزشی غیرمعمولی انجام داده باشد. سعی می‌کند به یاد بیاورد که چه کاری ممکن است انجام داده باشد. شاید دیشب بار سنگینی بلند کرده است؛ شاید آن جعبه‌های سنگین منحوس کتاب را. گردنش را کمی می‌مالد و طوری کش می‌دهد تا اثر کشیده شدن را در عضلات خود احساس کند. لورا در طبقه بالا دارد دوش می‌گیرد. جوزف می‌تواند صدای شرشر آب را که از لوله فاضلاب پایین می‌آید، بشنود. از لورا می‌خواهد موقع استفاده از ژل شوینده شیر آب را ببندد. اما نه، لورا نمی‌تواند. خیلی کار حساسی است! باز هم موقع رفتن او به حمام آب ولرم خواهد بود.

دوباره لحاف را روی خود می‌کشد. شاید بهتر باشد تا خالی شدن حمام در رختخواب بماند. پاهای خود را کش می‌دهد و مکث می‌کند. رختخواب مثل همیشه نرم نیست. رطوبت و خرده‌سنگ را در رختخواب خود احساس می‌کند. بلند می‌شود و لحاف را به کناری می‌اندازد. چشمش به لکه‌های گل و تکه‌های علف روی ملحفه و تشک می‌افتد. پیژامه‌اش هم تعریفی ندارد. گیج و مبهوت به این آشفتگی نگاه می‌کند. آیا در خواب راه رفته است؟ تا جایی که…

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۳ همراه باشید.

 

بازدیدها: ۱,۶۵۱

تیام

تیام


چون من هم فرزند رود هستم مرا هم آب آورده است، سال‌های پیش؛ دیگر هیچ‌کس یادش نمی‌آید و

آن‌هایی که می‌دانستند همه مرده‌اند، همه فکر می‌کنند که من از اول همین‌جا بوده‌ام


غلامرضا شیری


می‌گویند مرا آب آورده است، می‌گویند در یک شب توفانی که کارون کف بر لب آورده بود، مرا میان ساحل تف کرده است. هیچ‌چیز یادم نمی‌آید، همه‌چیز را فراموش کرده‌ام، هیچ‌کس هم نمی‌داند که من کی هستم و چکاره‌ام. تنها همین را می‌دانند که یک شب، پس از توفانی طولانی، مرا خیس با تویی پیراهن کنار ساحل پیدا کرده‌اند، تنهای تنها.

پیرمرد می‌گوید: «همیشه همین‌طور است، بعد از هر توفان طولانی یک نفر را توی ساحل رود پیدا می‌کنند، انگار ناف این رود را این‌طوری بریده‌اند.»

می‌گویم: «پس آن‌هایی را که آب آورده است، کجا هستند؟»

پیرمرد می‌گوید: «آن‌هایی را که کنار رود پیدا می‌کنند، دو دسته‌اند؛ بعضی‌هایشان آن‌جایند.»

و با دستش مشتی سنگ به‌هم‌ریخته را نشانم می‌دهد، سنگ‌هایی به‌هم‌ریخته و نامرتب که میان حصاری کوتاه محصور شده‌اند.

پیرمرد دوباره می‌گوید: «آن‌هایی را که مرده پیدایشان کرده‌ایم، آن‌جا خاک شده‌اند، هیچ‌چیز ندارند، نه سنگ قبری، نه چیزی. حتی اسم هم ندارند، اما! همه آن‌ها یک چیز داشتند، همه آن‌ها می‌خواستند همه‌چیز را تمام کنند، همه‌چیز را، حتی خودشان را، آن‌جا قبرستان رود است، خیلی‌ها را آن‌جا خاک کرده‌ایم.»

می‌پرسم: «پس آن‌هایی که زنده می‌مانند، کجایند؟»

پیرمرد می‌گوید:

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۹۹ و ۱۰۰ همراه باشید.

 

بازدیدها: ۱,۲۹۳

یک داستان، یک تحلیل

پروانه


با گوشه اسکناس توی دستم، آرام زدم به پاهای بی حرکتش که توی هوا بود؛ یک دفعه
پاهایش را تکان داد و انگار تلاش می کرد خودش را به این منجی متصل کند


نویسنده: سارا قرآنی/ تحلیلگر: شادمان شکروی


داستان
پروانه روی کفه ترازو بال بال زد و تقلا کرد اما فقط کمی سر جایش چرخید و دوباره از حرکت افتاد. پروانه قشنگی نبود؛ از همین‌هایی که دور لامپ می‌چرخند. الان هم احتمالا گول انعکاس نور لامپ روی سطح فلزی صیقلی را خورده بود. فروشنده پرسید: “گفتین ۱۵ تا؟” کمی فکر کردم: “یک کیلوش چند تا میشه؟”، “نمی‌دونم، باید وزن کنم.”، “همون ۱۵ تا رو بدین.” تخم مرغ‌ها را گذاشت توی پلاستیک. پروانه دوباره تلاش کرد پرواز کند. فروشنده آمد سمت دخل و پلاستیک تخم مرغ‌ها را آورد بالا. چشمم با حرکت پلاستیک پایین آمد؛ دقیقا گذاشتش روی پروانه. چندتا دکمه را زد و گفت: “ناقابل نُه تومن.” چشمم به کف پلاستیک بود. فروشنده مسیر نگاهم را گرفت و به پلاستیک نگاه کرد. ناگهان گفت: “آخ!” سرم را بلند کردم. در حالی که پلاستیک را برمی‌داشت، گفت: “این یکیش شکست، ببخشید. الان عوضش می‌کنم.” پروانه دوباره تقلا کرد و من نفسی را که خودم خبر نداشتم حبس کرده بودم، رها کردم. با گوشه اسکناس…

 

برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن همراه باشید.

بازدیدها: ۱,۰۶۰