بدرجهانخانم
آقا مرتضی مثل کسی که وظیفه خیلی مهمی را به عهده دارد، بلافاصله چشم خود را از مادر دزدید و خیلی جدی زل زد به در؛ رنگش پریده و معلوم بود خوف قضیه او را گرفته
مریم سمیعزادگان
هر سال نیمههای اسفند تُک سرما میشکست و هوا بوی بهار میگرفت. آن سال هم اکرمخانم، زن حاجمرتضی، لباسهای نو را از خیاطخانه گرفت و توی گنجه آویزان کرد. احد و صمد را به بازار برد و برایشان کفش نو خرید. بچهها با شوق و ذوق کفشهای نوشان را طبقه پایین گنجه قرار دادند و بیصبرانه منتظر عید ماندند. حس رفتن سال کهنه و حال آمدن سال جدید، حاجمرتضی را به فکر انداخت که در چوبی کهنه و پوسیده خانه شماره پانزده کوچه خرسندی را عوض کند. رفت و یک آقاسنجدی نامی بود که سر کوچه آهنگری داشت. از او خواهش کرد که آن وسط مسطهای کار، هر وقت فرصتی دست داد، با متر و دفتر و دستکش بیاید و طول و عرض و ارتفاع در خانه پدری را اندازه بگیرد. تاکید کرد که این کار باید بیسروصدا انجام شود. یک طوری که «بدرجهانخانم» متوجه نشود: “قربان چشمت آقاسنجدی، حواست باشه مادرم نفهمهها… شستش خبردار بشه، دودمان هردوتامون رو به باد میده…” آقاسنجدی خندید. چشمش کمی چپ بود، چپتر شد و دندان طلایش برق زد.
در واقع «سنجدی» نام فامیل آقاسنجدی نبود. آقاسنجدی از سنجد بدش میآمد و معلوم نبود چه کسی اولینبار سر شوخی را با او باز و او را به این اسم صدا کرده بود. همه او را توی محل به همین نام میشناختند. موها و سبیلش را رنگ میکرد. لهجه غلیظی داشت و صدایش گوشنواز نبود. دهان که باز میکرد، آدم را یاد حرف زدن بچهها جلو پنکههای قدیمی میانداخت. در کل اما آدم مهربانی بود. به حاجمرتضی قول داد که دم ظهر کار را تمام کند و اندازهها را بگیرد. حاجی دوباره تکرار کرد: “قربان چشمت، فقط بیسروصدا…”
چند سالی بود که بدرجهانخانم تنها زندگی میکرد. میگفت توی خانه خودش از همهجا راحتتر است. روحیه تنها زندگی کردن داشت و استقلال دلخواه خودش را میخواست. بعد از مرگ آقامصطفی، پسرها برای اینکه خیال خودشان را راحت کنند، تمام تلاششان را کردند تا او را راضی کنند هر هفته توی خانه یکی از آنها سر کند. بدرجهانخانم زیر بار نرفت، گفت: “مگر مغز خر خوردهام، خانه مستقل خودم رو بذارم و بیام زیر دست عروسها، بشم جیرهخور شوما؟ انگل طفیلی، مدام چشمم به دستتون باشه؟ شوماها تصمیم بگیرید که کِی از خواب بیدار شم، کِی غذا بخورم، کِی پا دراز کنم و بخوابم، آخر سر هم لابد میخواهید وقت مردنم را تعیین کنید و بگید کِی بمیرم…” دستش را توی هوا تکان داده و گفته بود: “بلند شید و بروید دنبال کارتون. من همینجا راحتترم. اینجا هم کته هست، هم کباب. ترسی هم…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۰ همراه باشید.
بازدیدها: ۳۲۴