به باران سپردهام نمنم ببارد
کاش اصرار نکرده بودم به آن سفر، کاش بهانه آورده بودی، بهانه کارت، گفته بودی راه دور است، اخم کرده بودی که این همه راه برای یک عروسی؟
مریم سمیعزادگان
چند قدمی بالاتر از میدان محسنی، روبهروی دکه روزنامهفروشی، یک مغازه کتابفروشی هست. چند وقتی میشود کشفش کردهام. از آن کتابفروشیهایی است که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را میتوان توی بساطش پیدا کرد؛ از کتابهای دانیل استیل دارد تا سامرست موام، آن هم به چاپ قدیم. اولینبار داخل مغازهای که طول و عرضش شش متر بیشتر نیست، ساعتها چرخیدم. لذت راه رفتن بین کتابهای قدیمی و نسخههای خطی به شیرینی قدم زدن توی خیابان شانزهلیزه بود. «ایستگاه آبشار» پرویز دوائی را از همانجا خریدم، پشت جلدش نوشته بود، نُه هزار تومان، فروشنده چهار هزار تومان بیشتر پول نگرفت. پیرمرد خوشاخلاق نبود، حتی سلامم را بهزور جواب داد اما حال خوب مغازه و کتابهایش ارزشش را داشت. هروقت راهم به آن سمت بیفتد، حتما چرخی توی کتابفروشی کوچکش میزنم. ماه پیش از داخل یک کارتن کجوکوله گوشه مغازه لابلای کتابهای ریز و درشت بیجلد و بیشیرازه دفتر خاطراتی پیدا کردم به تاریخ چهلوهشت سال پیش. بدون تامل پولش را پرداخت کردم و آن را توی کیفم جا دادم، انگار زیرخاکی خریده باشم، تا برسم خانه چندبار از روی کیف لمسش کردم تا مطمئن شوم سر جایش است. با وجود آن همه شوق و ذوق به خانه که رسیدم به کل فراموشش کردم. بعد هم سفری پیش آمد و مدتی دور از خانه گذشت. از سفر که برگشتم اول رفتم سراغ دفتر. چند ورقی بیشتر ننوشته اما امان از همان چند صفحه. معلوم نیست نگارنده قوه تخیل قوی داشته یا از سر درد این همه زیبا نوشته. وقایع تقدم و تاخر ندارند و نثر نوشتاری آن یکدست نیست. گاهی ساده است و روان، گاهی سخت و سختخوان. با بسم الله الرحمن الرحیم شروع شده و با این مصرع شعر حافظ تمام: «نشان یار سفرکرده از که پرسم باز…»
«یادت هست خانمجان همیشه میگفت بهار آدمها را به هم نزدیکتر میکند؟ پس چرا تو این همه از من دوری؟ آینه و سیب و سرکه و سنجد و سمنو و سکه و سیر مهیا کردهام. به باران سپردهام نمنم ببارد، به امید آنکه تو زودتر از بهار از راه برسی. سفره امسال چیزی کم و کسر دارد، چندبار شمردهام، یک سینش کم است. خانمجان میگوید دلودماغ سبزه سبزکردن نداشتهایم عروس… من که میدانم سین ازقلمافتاده سودای دل ماست. جای تو اینجا کنار بهار و من بدجور خالی است. برگرد سر زندگیات آقا، آن سین هم طلبت، نخواستیم. برگرد و عیدی ما باش، رفتن معصیت است به خدا…»
«یک سال شد، کم و زیاد که از ما بُریدهای، باورت میشود؟ جهنم همینجاست که هنوز وقتی در میزنند فکر میکنم تویی. خانمجان میگوید آدم باید با خودش روراست باشد، تقریر بدخط تقدیر را بپذیرد. میگوید عروس، خودت را گول نزن، آمدنی در کار نیست. نقل خودگولزنی نیست که… میدانی؟ دلباخته را خوف وفای زمستان نیست…»
«امشب خانمجان خسته بود و زود خوابید. هوا خیلی سرد شده، اتاق شده…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۷ همراه باشید.
بازدیدها: ۹۸۱