کلیمانجارو
میخوام حسابی سروصدا کنه، جوری که لااقل تا ده بیست سال، مردم تهران مرگِ من رو یادشون بمونه؛ پول و پلهای هم ندارم اما هرچی تو تنم سالمه مال شما
محمود اشرفزارعی
پیشگفتار
{لازم نیست حتما این قسمت را بخوانید}
اسفندماه سال ۹۳ درست شب چهارشنبهسوری برادرم در ۳۹ سالگی توی رختخوابش مُرد. البته یک شب قبلتر یا به قول گویندههای اخبار، سحرگاه گذشته دار فانی را وداع گفته بود اما تا ظهر فردایش کسی نرفته بود یک تُکپا توی اتاقش تا ماجرا را بفهمد. من جنازهاش را هرگز ندیدم. چون وقتی با برادرهای دیگرم به خانه رسیدیم، توی اتاقش پا نگذاشتم. لابد از ترس… آمبولانس که آمد باز ندیدمش، چون خودم را توی اتاق دیگری حبس کرده بودم… و وقتی میگذاشتندش توی گودالش باز هم دورتر ایستادم و سرازیر شدنش را ندیدم…گمانم فقط یکمرتبه وقتی کفنپیچ از غسالخانه بیرونش آوردند نگاهم بهش افتاد… فامیل میگویند روی دو زانو سُر خوردهام و با سر رفتهام روی سرامیکها… خودم چیزی در خاطر ندارم.
یک خواب
{خواندنش الزامی است}
پشت فرمانِ یک پراید نشستهام و توی بزرگراه چمران میرانم. معمولا به جنوب. یکباره راننده جلویی تهسیگارش را از شیشه بیرون میاندازد. تهسیگار با آن خردهآتشهایش توی هوا میرقصد و یکراست میآید به طرف من… شاید ده سالی میشود که هفتهای یکی، دو مرتبه بیکموکاست این خواب را میبینم. فوبیای عجیبی برایم ساخته. اینکه اگر یک قطره بنزین همان لحظه بچکد روی گلِ آتش آن سیگار… خیال میکنم/ خیال میکردم بالاخره یک روزی همینجوریها میمیرم.
یک خبر
من سرطان دارم. دکترها یک تکه چربی اضافی به قاعده یک نخود یا لیمو – چه فرقی میکند – توی تنم دیدهاند… یک ماه میشود که این را میدانم. از وقتی فهمیدهام اوضاع فرق کرده. میگویند آن آخرهای کار که غده سرطانی متاستاز میدهد به همه جان آدم، درد عجیبی دارد. اما گمانم از جزغاله شدن در اتاقک پراید بهتر باشد. شاید احمقانه است اما انگار خیلی هم ناراحت نیستم. باید درصد امید به زندگیام در این تستهای اینترنتی عدد جالبی را نشان بدهد.
یک فیلم
بهمن فرمانآرا فیلمی دارد به نام «یک بوس کوچولو». همان اوایل فیلم، رضا کیانیان بعد از سالها که خارج از ایران زندگی میکرده، ناگهان و شبانه از ژنو میآید خانه دوست قدیمیاش جمشید مشایخی. هردو نویسندهاند.کاری با اینجاهاش ندارم…
کات به گپ زدن دو دوست قدیمی:
{همان شب – داخلی}
کیانیان داستانی را تعریف میکند که در آن شخصیت اصلی با ماشین زمانی که در اختیار دارد همینگوی را از زیرزمین خانهاش بیرون میکشد و میبرد روی قلههای کلیمانجارو. آنوقت قصه اینطوری تمام میشود که همینگوی اینبار به جای زیرزمین خانهاش روی آن ارتفاع باشکوه، تفنگ پدریاش را میگذارد زیر چانه و شلیک میکند. دستآخر هم جمشید مشایخی که تا چند دقیقه قبل از رسیدن کیانیان مشغول ناکار کردن خودش توی اتاق نمور خانهاش بود، حسابی از داستان کیفور میشود و میگوید: “قشنگه، خیلی قشنگه. جای مردن آدم باید برازندهش باشه.”
یک تفسیر
{شخصیتپردازی}
من یک آدم معمولی هستم. زیادی معمولی… یعنی به عنوان یک مرد جوان تا به حال هیچ کار خاصی در زندگیام انجام ندادهام. اصولا هیچکجایم هم باد نمیدهد/ نداده. حسابی چفتوبست داشتهام. همه عمرم به یک سیگار پک نزدهام. این یکی خیلی حرف است. آدمهای معمولی/ زیادی معمولی، زندگی وحشتناکی دارند… تو مایههای زندگی ایوان ایلیچ خدابیامرز… خیلی وحشتناک و خیلی معمولی… ماها را تاریخ به هیچ کجایش نمیگیرد.
اگر بخواهم با خودم صادق باشم باید نصف این هیچ بودن را بیندازم گردن خودم. تنبلی ذاتی و کمرمقی همیشگی مثلا یا چه میدانم بیانگیزگی. اما باقیاش را با خیال راحت میدوزم به تن شرایط. ظرفِ فاسد هر مظروفی را فاسد میکند… ظرف در اینجا جانشین واژه شرایط است یا جامعه… خلاصه من نیستم، چیزی بیرون از من است. من مظروفم.
چه دردسر؛ تا حالا زندگیام عجیب بیخاصیت بوده است. ۳۵ سال بطالت محض. کمی توی کتابها لولیدهام اما تهش از آن هم چیزی نصیب نبردهام. با این وصف لیاقت من همان زیرزمین نمور و گندگرفته خانه همینگوی است. اما من میخواهم یک پولتیکی بزنم به زندگیام. میخواهم حسابی به این جبر کوفتی دهنکجی کنم و بروم روی کلیمانجارو بمیرم.
(احتمالا آوای ریشخند از مبدأ مخاطب.) اما چرا؟ مگر نمیشود؟ نمیشود آدم نقشه مردنش را با شکوه طراحی کند؟ خلبازی است؟ واقعی نیست؟ ادا اطوار فانتزی است؟ باید بروم دنبال شیمیدرمانی و این حرفها؟ به درک… میخواهید بخندید یا نه…
آدم باید خیلی یابو باشد که همچو فرصتی را از دست بدهد. بهخصوص اگر زندگیاش تا این حد سگی بوده باشد.
یک روایت
شروع
یک ماه است که خبر دارم کلکم بهزودی کنده میشود. به اصرار دکترم پیاش را گرفتم تا امروز. آزمایش و بگیر و ببند… تهش بیخیال شدم. از در بیمارستان که بیرون میآیم همهچیز از زور نحسی مرگ دارد جلوی چشمهام منقلب میشود. درختهای کنار خیابان هیبت غمگینی پیدا کردهاند. دختر گلفروش سر چهارراه زیاد از حد زیبا است. پشت رل که مینشینم خیابان موج برمیدارد. حالا باید بزنم زیر گریه. اما خبری نیست. طبق معمول. پنج سال پیش که برادر جوانم مرد هم همین حس را داشتم… حسِ هیچی! فقط یک هفته تمام داشتم گوگل میکردم. میخواستم ببینم در ادیان و مکتبهای فکری گوناگون آدمها وقتی میمیرند کجا میروند. واقعا میخواستم ببینم برادرم کجا رفته! تهش رسیدم به نظر هاوکینگ و استپ کردم. راستش را بخواهید بدترینش بود اما نمیدانم چرا آرامم کرد… نیستیِ محض. شاید چون از اول هم خیال میکردم هر چیزی از توهم بهتر است.
دنده میدهم به پراید خاکستری و چمران جنوب را میرانم سمت پایین. فکر میکنم باید یک نفر را پیدا کنم که بشود باهاش در اینباره حرف زد. یک نفر که درصدی از خل بودن توی وجودش باشد. برای درک کردن حرفهایم لازمش میشود. وگرنه پسم میزند. سروش بدک نیست. وراج است اما از طرفی هم یک خلِ به تمام معناست. شمارهاش را میگیرم. خرِ وامانده جمله دوم نرسیده، قبول میکند شب را بیاید خانهام. حتی نمیگذارد سر حرف را باز کنم. لب وا نکرده چترش را باز میکند.
چند دقیقهای پشت در خانه علاف میشوم. کلید توی قفل جان میکَند. توی حیاط چشمم میافتد به صفرآقا که نشسته لبه باغچه و غمبرک زده. لابد دوباره با میناخانم دعوایشان شده. پیرمردِ بیچاره از وقتی گرفتارِ تریاک شد، یک روز در میان با زنش دعوا دارد. دو سال پیش، یک دکترِ محشری برای دردهایش تریاک تجویز کرد. صفرآقا هم سرِ یک سال نشده تریاکیِ تیری شد. طوری که انگار مادرزاد اینکاره بوده.
پلههای آهنی و زنگزده را بالا میآیم. لش میکنم روی کاناپه. به هیچچیزی فکر نمیکنم. آدم باید بتواند همیشه اینطوری زندگی کند. ناامیدی اکسیر خوشبختی است.
یک ساعت نمیکشد که سروکله سروش پیدا میشود. شاید فکر کرده یکی از آن شبهایی است که میتواند پرپیمان وراجی کند. اما نمیگذارم دهن وا کند. استکان چای را میگذارم جلویش و میگویم: “امشب قراره فقط بشنوی. بلدی؟”
کمی جا میخورد. من زیاد اهل حرف زدن نیستم. دستکم تا الان نبودهام.
سروش طعنه میزند: “بد هم نیست. تنوع میشه.
جلوش مینشینم روی زمین. قند را میزنم توی چای.
– من دارم میمیرم. یه غده سرطانی دارم. میخوام ازت کمک بگیرم. همین. پایه هستی؟
لحظهای بهتزده نگاهم میکند. گمانم باور کرده است. ظاهرش اینطور نشان میدهد. شاید چون میداند من اهل شوخی کردن و اینجور مسخرهبازیها نیستم. اما انگار لال شده. کله چند منیاش را تکان میدهد که یعنی ادامه بدهم.
چیزی که نگرانم میکند مردن نیست. تا شروع دوره شدت بیماری دو، سه ماهی وقت دارم. خب، قید جراحی را زدهام. از دور باطل متنفرم. فقط میخواهم قبل از رسیدن به دوره وخامت اوضاع و احوالم قال قضیه کنده بشود. از طرفی هم دنبال یکجور مردن پرسروصدا هستم. یعنی میشود؟
سروش با چشمهای وقزده نگاهم میکند. انگار باور نمیکند چیزهایی را که دارد میشنود. بالاخره به حرف میافتد: “زیادی ریلکسی. آدم به وحشت میافته.”
این را که میگوید موتورش روشن میشود. نیمساعتی یکبند فک میزند. شاید ازش بدم آمده است که اینطور رذیلانه ماجرای مردنم را در کسری از ثانیه توی سرش حل و فصل کرده. به هیچ کجایش نگرفته. آدم گاهی یک چیزی را توی فکرش میخواهد اما وقتی عملا با آن چیز روبرو میشود، میبیند چیز دیگری میخواسته. من نمیخواستم رفیقم به مردنم بیتفاوت باشد. سر جمعِ حرفهایش میخواهد حالیام کند که مرگ یک واقعیت است و چیزی که توی سر من میچرخد یک امر انتزاعی. میگوید نمیشود این دو تا را با هم جمع زد. میگوید شکل زندگی و مردن آدمها جبرا بر هم منطبق میشود و یکسری اراجیف دیگر.
بعد دوباره نوبت من میشود. ماجرای فیلم فرمانآرا را برایش میگویم. دستآخر هم میایستم کنار پنجره و ادامه میدهم: “اگه میخوای در حقم رفاقت کنی، من رو ببر کلیمانجارو. میخوام اونجا بمیرم. من میخوام زندگی تو عمق پستترین درهها رو روی بلندترین قله این شهر تموم کنم.”
سروش دوباره بهتزده نگاهم میکند.
– داری شعر میگی؟ نمیدونستم از خاصیتهای مرگ اینه که مجسمهها رو شاعر میکنه.
بعد سکوت میشود. هردو میخزیم توی خودمان. چیزی توی وجودم نهیبم میزند که دست از این مسخرهبازی بردارم و دستکم عین باقی آدمیزادهها بمیرم. اما دلم میخواهد بازی کنم. دم رفتن سروش توی درگاهی خانه میایستد و میگوید: “چند روزی ماشینت رو به من قرض بده.” سوئیچ را برایش میآورم و راهیاش میکنم. توی راهپله مکث میکند. میگوید: “بلندترین قله تهران دماونده. اگه خواستی همین جمعه شال و کلاه کنیم.”
میانه
(یک اتفاق فرعی)
نزدیکهای صبح با صدای صفرآقا از خواب میپرم. حرفهایش برایم مفهوم نیست. در را که باز میکنم، پیرمرد از هولش نمیتواند کلمات را درست ادا کند. فقط با دست به پایینِ پلهها اشاره میکند. میدوم پایین. میناخانم توی بالکنِ کوچکِ جلو خانه ولو شده روی شکم. دست و پام را گم میکنم. زور میزنم بفهمم چه مرگشان شده. یک دقیقه بعد بالاخره صفرآقا زبان باز میکند. میگوید نیم ساعت پیش حال زنش به هم خورده است. بعد پیرمرد، زن بینوا را بغل گرفته که مثلا از پلهها ببردش پایین و برساندش درمانگاهی جایی. اما همان دم درِ بالکن دیگر نتوانسته وزنِ میناخانم را تحمل کند و هردو ولو شدهاند روی زمین. میدوم توی خانه پای تلفن و سروش را میگیرم. عقلم به جایی قد نمیدهد. توی خلوتیِ شب خیلی زود سروکلهاش پیدا میشود. یک چیزهایی از کمکهای اولیه سرش میشود. تا مینا خانم را میبیند، میگوید: “ابله فکر کردم خودت طوری شدی. باید زنگ میزدی اورژانس.”
بعد کمی با میناخانم ور میرود و اینطرف و آنطرفش میکند. دستآخر میگذاریمش توی ماشین. باید ببریمش میلاد. به سروش حالی میکنم که قصد ندارم همراهشان بروم. سر تکان میدهد اما چیزی نمیگوید. دمِ رفتن صفرآقا التماسکنان میافتد به دست و پایم که همراهشان بروم. هرچه آیه به گوشش میخوانم که تا همین جاش هم زیادی بهتان لطف کردهام و خودم محتضرم افاقه نمیکند. پیریِ نزار بدجوری سماجت میکند. بالاخره راهی میشویم. سروش عین دیوانهها رانندگی میکند. گمانم مست است. صفرآقا از ترس دوباره لال شده. از روی یک دستانداز پرواز میکنیم. صدای برخورد کف ماشین با آسفالت بزرگراه را بهوضوح میشنوم. یک پیرمرد و پیرزن آن پشت رو به موتند. با مشت قایم میکوبم به بازوی سروش. کمی به خودش آمده. نرمتر میراند.
سروش را همان دم در بیمارستان راهی میکنم برود. بماند دردسر میشود. میناخانم را توی اورژانس پذیرش میکنند. جاگیر که میشوند، میآیم توی حیاطِ بیمارستان و سیگاری آتش میزنم. فکر میکنم به وضعِ مضحکی که دارم. بهزودی قرار است ریق رحمت را سر بکشم و حالا بیخیالِ عالم، شدهام منجیِ یک پیرمرد و پیرزنِ زپرتی.
تهسیگارم را میچلانم توی سطلِ کنارِ حیاط و میروم توی سالن انتظار چند ساعتی که تا صبح مانده را به قیافه آدمها نگاه کنم. صندلی فلزی توی پاگردها به نظرم جای خوبی میآید. نمیدانم چطور میشود که روی همان صندلیِ سرد خوابم میبرد. سابقه ندارد. لابد اولین نشانههای مرض تازهام است. دوباره که چشم وا میکنم، چند دقیقهای حالیام نمیشود کجام. یک بابایی که همان دور و بر دارد قدم میزند پاورچین میآید سمتم و مینشیند کنارم. همین آدم خواب را از سرم میپراند و یادم میاندازد چرا آنجا هستم. طرف آن همه صندلیِ خالی را گذاشته و عدل آمده چسبیده به من. مشکوک میزند. فکر میکنم حالاست که نک و نالکنان دستش را کاسه کند جلویم. حوصلهاش را ندارم. بلند میشوم که بروم یک ورِ دیگری اما تا نیمخیز میشوم مردک دست میاندازد به آستینم و از نو مینشاندم روی صندلی. ترس برم میدارد. خیال میکنم از این روانیهاست. صورتش را جلو میآورد و آرام با لحنی که هیچ به سر و ریختش نمیآید میگوید: “هر مشکلی داشته باشید در خدمتیم. هر کم و کسری دارید فراهم میکنیم براتون. کلیه، قلب، خون. بیمارتون تو چه بخشی بستریه؟”
باور نمیکنم. هنوز توی سرم میچرخد که طرف حتما خل است. اما چند دقیقهای که میگذرد شیرفهم میشوم خودم توی باغ نیستم و این بابا توی این بیوقتیِ شب سر کار و کاسبیاش است. تهران پر شده از دلالهای همه چی. این یکی مستقیم رفته سر اصل جنس! از مدل حرف زدنش معلوم میشود پشتش خالی نیست و دم و دستگاهی در کار است. خوب که نگاه میکنم میبینم برای من هم بد نشده. اصلش طرف زده به خال. واماندهتر از من کی؟ یک جوری که انگار تا حالا داشتم پیِ همچو آدم میگشتهام میگویم: “شما خرید هم دارید؟”
اولش جا میخورد. اما بعد خودش را جمع میکند و کاسبکارانه میگوید: “تا جنست چی باشه.”
میگویم: “هرچی بخوای. هرچی راستِ بازاره.”
برق میآید توی چشمهاش. فکر میکند نوکِ قلابش افتاده به دهانِ شاهماهی. در دم تصمیم میگیرد وصلم کند به بالا. کاغذ و قلم از جیبش درمیآورد و یک چیزهایی مینویسد. کاغد را میگذارد کف دستم. “بیا عمو. این نشونی بِنهوره. جمعهبازارِ پروانه رو بلدی؟ نشونی رو نوشتهم برات. راسته عتیقهفروشا. راحت پیداش میکنی. بگو قاسم فرستادهت.”
بعد هم غیبش میزند. به خودم که میآیم میبینم نیمههای شب توی راهروی بیمارستان نشستهام و دارم با یک دلالِ کلیه قرار و مدار میگذارم… کاغذ را تا میکنم و میگذارم توی جیبم. بعد راهم را میگیرم که بروم پی کارم. نمیدانم چرا دیگر برایم اهمیتی ندارد صفرآقا و میناخانم چه بلایی سرشان میآید. هیچ چیزی برایم اهمیت ندارد.
ملاقات با بنهور
الان پنج روزی میشود که از سروش خبری نیست. تلفنش را جواب نمیدهد. نگرانِ ماشین نیستم اما میخواهم بدانم کجا غیبش زده. صفرآقا و میناخانم دو روز بعد از شبی که رساندمشان بیمارستان برگشتند و هیچ حرفی هم نزدند. تمام پنج روز را مثلِ یکی از وسایلِ زهوار دررفته خانهام افتاده بودم یک کنجی و جنب نخوردهام. با این وضع هیچ بعید نیست مرگ هم پسم بزند. چون من درست مثل کسی هستم که پیش از شروعِ دعوا خودش را خیس میکند و آن طرفِ دعوا از شدتِ حقارتی که میبیند غائله را رها میکند و میرود پی کارش. روزی یک وعده را هم بهزور غذا خوردهام و هیچ احساسِ گرسنگی نمیکنم. روی کاناپه کنارِ دیوار ولو شدهام و تیزی فنرهایش را احساس میکنم. مدام چشم میبندم و دوباره وا میکنم. نمیدانم چه وقتی از روز است. فقط میدانم پنج روز از ماجرای بیمارستان گذشته. توی راهپله یک صدایی میشنوم. یک نفر دارد میآید بالا. سایهاش میافتد روی در. در را باز میکند و میآید تو. سروش است. بلند میشوم و روبرویش میایستم. چیزی نمیگوید. مسخره است: توی خیالم همه چیز شبیه صحنههای یک فیلم میچرخد. انگار سکانس نهایی است و پارتنرها روبروی هم ایستادهاند تا دیالوگ آخر را بگویند. سروش جلو میآید: “بهتری؟ ماشین رو برات آوردم.”
– یه زنگ که میتونستی بزنی…
– میگم برات. یه مشکلی پیش اومد.
بعد همانجا دم در مینشیند روی زمین. ظاهرش مثل سوداگری است که از سفر دور و دراز کشف معدن طلا دست خالی برگشته.
– چته تو؟ کجا بودی؟ چرا سر و ریختت انقدر ناله است؟
– ولش کن مهم نیست. ببینم تو کلیمانجاروت رو پیدا کردی؟
– تا جایی که یادمه تو قرار بود من رو ببری دماوند.
– فردا جمعهس. صبح میام دنبالت. میخوام به قولم وفا کنم.
سوئیچ را میگذارد توی دستم و میرود. دوباره برمیگردم روی کاناپه. حالا خوب معلومم شده که حرفهای آن شب را باور نکرده. شاید هم به نفعش نبوده باور کند. یکباره یادم میافتد به آن مردکِ توی بیمارستان. میروم سراغ پیراهنم. تکهکاغذی که نشانی رئیسش را رویش نوشته بود باید هنوز توی جیبم باشد. کاغذ مچاله را بیرون میآورم. تصمیم میگیرم فردا به جای لاس زدن با سروش یک سری بروم جمعهبازار، سراغ این یارو بنهور. هرچه باشد از اینجا نشستن و گندیدن بهتر است…
صبحِ کله سحری یکی آمده و پشت هم دارد زنگ خانه را میزند. معلوم نیست چه مرگش است. جان میکنم و شستی آیفون را فشار میدهم. سروش است. حسابی شال و کلاه کرده. برای رفتن به دماوند؟ آنقدرها کلهخر هست که ازش بربیاید. نمیخواهم توی خانه بمانم. هر طوری هست از جام میکنم و لباس تن میکنم. سوئیچ را میگذارم توی دست سروش و چشم میچرخانم دنبال ماشین. پارکش کرده کنار دیوار دو تا خانه آنطرفتر. یکور ماشین رفته. کار همان شب است. معلوم بود بالاخره میکوبدش به یکجایی. اهمیت نمیدهم. چیزی هم نمیپرسم. چشمهام هنوز سنگینِ خوابند. باید یکجوری سروش را دک کنم و بروم پی کار خودم…
مینشیند پشت رل و راه میافتد. زیر ماشین تلقتلق میکند. یکشبه ماشین را تبدیل کرد به یک لکنته. وقتِ دیگری بود دمار از روزگارش درمیآوردم. حالا عین خیالم نیست. احوالات عجیبی است. مرگ همهچیز را از سکه میاندازد.
گمانم حافظهام مختل شده. وقایع را با تقطیع عجیبی یاد میآورم. یادم نمیآید کجا از شر سروش خلاص شدهام. گمانم نیم ساعتی میشود که دنبالِ یک جای پارک میگردم. گندش بالا آمده. یک گُله جای خالی توی این شهر پیدا نمیشود. دستِ آخر توی لالهزار یک جایی پیدا میکنم و ماشین را میچپانم تویش. معلوم نیست چطور از اینجا سر درآوردهام. حالا باید کلی پیاده گز کنم تا آن جمعهبازارِ لعنتی. توی کاغذ نوشته روبروی پلاسکو. عرق از چهاربندِ تنم میریزد. پیادهروها حسابی شلوغند. بالاخره از دور پلاسکو را میبینم. زار و نزارتر از همیشه به نظرم میآید. آخرین بار کِی آمده بودم اینجا؟ انگار یک چیزی مثل همان چربیِ مزاحم که توی تن من جا خوش کرده، توی تنِ پلاسکو هم هست. خوفِ این را به آدم میدهد که چیزی به فنایش نمانده. قیافهاش هم همینقدر رقتانگیز است که قیافه من. از سربالاییِ ورودی بازار بالا میروم. برداشتهاند پارکینگ یک پاساژی را همان دور و بر پلاسکو کردهاند میدان معرکهگیری دستفروشها. مردم هم که انگار لنگِ رفتن به اینجور جاها هستند. جای سوزن انداختن نیست. یکراست میروم سراغ عتیقهفروشها. هرچه جنسِ بنجل و گُهگرفته قدیمی است به اسم عتیقه روی هم تلنبار کردهاند. پیرمردهای سبیلو با لباسهای چرک کنارِ بساطها ایستادهاند. صدای یک گرامافون قدیمی خشدار و گوشخراش توی فضا پیچیده. یکیشان را که دور و برش خلوتتر است، گیر میآورم و درِ گوشش سراغ بنهور را میگیرم. چپچپ نگاهم میکند و بعد به تهِ راهرو اشاره میکند. آن آخرهای راهرو دو تا مرد سبیلکلفت روبروی هم نشستهاند به نرد بازی کردن. بنهور باید یکی از همینها باشد. پشت سرشان میایستم و به اسم صدایش میزنم. هردو برمیگردند. آن یکی که سبیلهاش سفیدتر است میگوید: “فرمایش؟”
– من رو قاسم فرستاده.
– خوش اومدی آقاجون. بیا بشین. کارت چی هست حالا؟
صندلی زهوار دررفتهای را که لابد به اسم عتیقه قرار است به یک بدبختی بیندازند میکشد تا کنارِ دستش و اشاره میکند به من که بنشینم. آن یکی هم بیحرف بلند میشود و میرود پی کارش. تجارت سرپاییِ خوبی به نظر میرسد. همانطور ایستاده حرفم را میزنم. معذبم.
– شما چی تو بساطتون پیدا میشه؟
– هر چی که بخوای. بستگی داره به جیبت و اینکه مریضت چشه.
– مریض خودمم. اما نیومدم واسه دوا درمون.
– پس چی میخوای اینجا؟
قیافهاش تو هم میرود. شاید چون فکر میکند مشتریِ راهدستی برایش نیستم.
– اگه کسی بخواد بمیره هم میتونی کمکش کنی؟
– گرفتی ما رو؟
– قاسم گفت هر کاری میتونی بکنی.
خیره نگاهم میکند. معلوم است حسابی به هم ریخته و نمیداند چی بگوید. شاید هم دارد نقش بازی میکند و هیچ برایش تعجبی ندارد. بعد از چند لحظه به حرف میافتد:
– چه جورش رو میخوای؟ مطبوعاتی؟ روشنفکری؟ خودکشی؟ قتل؟ هر کدوم قیمتِ خودش رو داره. چَپت پره؟
حدسم درست بود. طرف داشت مَحَکم میزد تا بعد خودش را رو کند.
– فرقی نمیکنه. فقط میخوام حسابی سروصدا کنه. جوری که لااقل تا ده بیست سال، مردم تهران مرگِ من رو یادشون بمونه. پول و پلهای هم ندارم. اما هرچی تو تنم سالمه مال شما.
از جایش بلند میشود و درست مثل همان مردک قاسم، چیزی روی کاغذ مینویسد و میدهد دستم. نشانیِ یک جایی است طرفهای پامنار. میگوید آنجا دفتر کارش است و قراردادها را آنجا میبندد. باهام قرار میکند دو روز بعد بروم سراغش. بعد هم مجال نمیدهد چیزی بپرسم یا حرفِ دیگری بزنم. میزند روی شانهام و میرود یکطرفی. ویلان میمانم وسطِ قاذوراتی که اینطرف و آنطرف پهن شده روی زمین و مردمی که توی هم میلولند.
پایانبندی
افسرِ پلیس از آن بالا دارد همینطور برگههای جریمه را میچسباند روی شیشه ماشینها. معلوم نیست این همه ماشین بالاخره کدام گوری میتوانند توقف کنند! بد و خوبِ هیچ چیز روشن نیست توی این شهر. پیش از آنکه برسد به من، فلنگ را میبندم. خندهام میگیرد. از بلاهت خودم. مرگ هر آدمی را به وحشت میاندازد. فرقش برای من فقط در این است که شدهام آونگی میان بیتفاوتی و این وحشتِ کشنده. انگار فاصلهام از واقعیتی که دورهام کرده مدام کم و زیاد میشود و به همان نسبت ترسم. گمانم نباید دیگر پشت رل بنشینم. سرم دوران گرفته است. میزنم کنار. کمی چشم روی هم میگذارم. چشم که وا میکنم روی صندلیِ شاگرد نشستهام و سروش پشت رل است. وسط یک بزرگراه. انگار چمران است. وحشت همه وجودم را گرفته. دستهام عین مردهها یخ کرده. یکهو صدای سروش توی سرم میپیچد:
– قشنگ خوابیدیا برای خودت. ولت میکنن میری تو چُرت. کجاها سیر میکنی؟ آدم دمِ مرگ چرتی هم میشه نکنه!
بعد میخندد. بلند و کشدار. نه به آن حال دیروزش و نه به این خندههای مزخرف حالایش. فقط میتوانم بپرسم: “کجا داری میری؟”
با لودگی میگوید: “توچال. یهکم ارتفاعش از کلیمانجارو کمتره اما بدک هم نیست.”
بعد دوباره میخندد. انگار دهانم را با قیر داغ مهر کردهاند و لبهام از هم وا نمیشود. سروش همینطور توی گرگ و میشِ جاده میراند. بعد دوباره به حرف میافتد.
– تو راست میگفتی. نباید زندگی رو جدی گرفت. اصلا شاید منم امروز از اون بالا پریدم.
– من کِی خوابم برد؟ اصلا کی راه افتادیم؟
– اینا رو ولش کن. تا حالا تلهکابین سوار شدی؟ میتونی اون بالای بالا که رسیدی خودت رو خفه کنی. یا چه میدونم بپری. تو انتخاب آزادی! جای رفیعیه واسه مردن. شاید حتی بهتر از کلیمانجاروی همینگوی باشه.
بعد دوباره شروع میکند به خندیدن. سر برمیگردانم سمت گاردریلهای کنار بزرگراه که موج برمیدارند و مثل ماری دارند میخزند به جلو. به نشانی خانه بنهور فکر میکنم. درست نمیدانم کی دیدمش اما فردا حتما میروم سراغش. کمی جلوتر ماشین توی دستاندازِ کوچکی بالا و پایین میشود. سروش میگوید: “راستی بابت ماشین بدجوری شرمندهت شدم. خودم درستش میکنم. لنگ حقوق سر ماه هستم.”
سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلی. یک وانت داغان جلوتر از ما دارد سربالایی چمران را بهزور بالا میکشد. چندتا کارگر پشت وانت دارند چرت میزنند. چمران سر صبحی خلوت است. تا سروش فرمان بگیرد و از پشت وانت بیرون بیاید، یکی از کارگرها که بیدار است تهسیگارش را میاندازد پشت سرش. تهسیگار با آن خردهآتشهایش توی هوا میرقصد و یکراست میآید طرف ما. گمانم…