چخوف از فرهیختگان میگوید
نامه آنتون چخوف به برادرش، نیکلای/ او در این نامه هشت شرطی را برشمرده که از نظرش هر انسانی برای ورود به جرگه فرهیختگان باید واجدشان باشد
آنتون چخوف/ ترجمه مهدی مقیسه
فرهیخته کیست؟ کسی که ذوق هنری و ادبی دارد؟ کسی که چند کتاب خوانده است تا از آنها نقل قول بیاورد؟ هر روز جراید یومیه را، و اگر خیلی امروزی باشد شبکههای اجتماعی را، مرور میکند و از همه چیز سررشته دارد و در هر باب اظهار نظر میکند؟ کسی که دائم به محافل ادبی و هنری میرود و با بسیاری از بهاصطلاح مشاهیر آشنایی دارد، چطور؟ در ماه مارس ۱۸۸۶ نویسنده و طبیب روس، آنتون چخوف بیستوشش ساله نامهای آکنده از محبتی بیریا اما سختگیرانه و صریح به برادر هنرمندش، نیکلای، نوشت و در آن هشت شرطی را برشمرد که هر انسانی برای ورود به جرگه فرهیختگان باید واجدشان باشد. نیکلای نقاشی بااستعداد و نویسندهای باذوق بود اما در بیستوهشت سالگی چنان به ورطه بادهنوشی افتاده بود که بسیاری شبها را کنار خیابان به صبح میآورد و روزها را در بطالت و بیخبری به شب میرساند و به این ترتیب استعداد هنری خود را بر باد میداد. چخوف با این نامه در واقع میخواست برادری را که پیش چشمش پرپر میشد قدری بر سر عقل آورد و راه و رسم زندگی متعالی را به او بنمایاند. در نهایت اما کوششهای چخوف بیثمر ماند و نیکلای سه سال بعد درگذشت.
مسکو، مارس ۱۸۸۶
زابِلین کوچولوی من
باخبر شدم که از شوخیهای من و شِختِل آزردهخاطری؛ رگهای متورم از غرورِ شکسته البته از علایم نجابت طبع است اما اگر تو میتوانی به ایواننکو، میشکا، نلی یا خود من بخندی، چرا دیگران نتوانند به تو بخندند؟ قبول کن که منصفانه نیست. با اینهمه اگر این حرف راست باشد و واقعا خیال میکنی به تو توهین شده است، فورا عذرخواهی میکنم.
مردم در واقع فقط به دو چیز میخندند: چیزهای بامزه یا چیزهایی که از فهمش عاجزند؛ اینکه تو کدامش هستی با خودت. دومی البته جذابتر است اما افسوس که لااقل برای من هیچ چیز اسرارآمیزی در وجود تو نیست. در واقع فهمیدن کسی که همه کودکی و نوجوانی خود را در مسکو با او به سر بردهام، هیچ مشکل نیست. از این گذشته زندگی فکری تو به قدری ساده و سرراست است که هر آدم مکتبنرفتهای هم از عهده فهمش برمیآید. به حق احترامی که برایت قائلم، میخواهم با تو روراست باشم. تو عصبانی هستی و احساس وهن میکنی اما سببش نه شوخیهای من است و نه وراجیهای بیضرر داگوف. حقیقت این است که تو آدم پاکسرشتی هستی و ته قلبت میدانی که زندگیات را به خودفریبی و دروغ گذراندهای. و هر وقت آدمی احساس گناه میکند دنبال مقصری غیر از خودش میگردد: میخواره گناه را به گردن مصائب زندگیاش میاندازد، نویسنده نامراد سانسور را مقصر میداند و جوانی که با مقاصدی نهچندان آبرومندانه در خیابان یاکیمانکا ول میچرخد سرمای اتاقش را یا شوخی و طعنه دیگران را بهانه میکند. باز هم بگویم؟ من هم اگر میخواستم خانوادهام را به امان خدا رها کنم، لابد گناهش را به گردن رفتار مادرم یا سرفههای مزمن خودم یا همین قبیل چیزها میانداختم. اینها طبیعی است و قابل چشمپوشی، هرچه باشد اقتضای سرشت آدمی چنین است. تو هم حق داری خیال کنی زندگیات فریبی بیش نبوده، که اگر غیر از این بود تو را آدمی پاکسرشت خطاب نمیکردم. اما امان از وقتی که این پاکی طینت هم از وجودت رخت ببندد، آن وقت با آن فریبها و دروغها خو میکنی و آنها هم دیگر آزارت نخواهند داد.
باری، میگفتم که من در تو رمز و رازی نمیبینم، این نیز هست که گاهی در نظرم سخت مضحک جلوه میکنی. تو چیزی نیستی مگر انسانی معمولی و فانی و ما میرندگان رازآمیز جلوه نمیکنیم، مگر آن زمان که حماقت پیشه کنیم و مگر غیر از این است که ما چهلوهشت هفته سال را به حماقت میگذرانیم.
اغلب پیش من گله میکنی که دیگران تو را نمیفهمند. گوته و نیوتن از این قبیل گلایهها نداشتند، فقط عیسی مسیح از این بابت نگران بود؛ البته او از درک نشدن تعلیماتش نگران بود، نه خودش. در واقع مردم خیلی هم خوب تو را میفهمند، حال اگر تو در فهمیدن خودت ناتوانی تقصیر آنها نیست.
برادرم، عزیز من، میخواهم مطمئن باشی که تو را میفهمم و احساساتت را از صمیم قلب درک میکنم. صفات نیک تو را همانقدر میشناسم که کف دستم را؛ صفاتی که همیشه موجب تحسین و احترام من بوده است. آن خصلتها را اگر بخواهی خواهم شمرد شاید باور کنی که دوستت دارم و درکت میکنم. تو آدمی هستی رقیقالقلب و مهربان، بزرگوار و بلندنظر، فداکار و سخاوتمند که از بخشیدن آخرین پشیزش واهمه ندارد. نه حسادت در وجودت هست و نه نفرت. کودکدلی و رنج آدمها و حیوانات اندوهگینت میکند. آسان به دیگران اعتماد میکنی، کینهتوزی و فریبکاری در وجودت راه ندارد و زشتکاری دیگران را زود از یاد میبری. تو از موهبتی الهی برخورداری که دیگران از آن محرومند: قریحه و استعداد ذاتی. این استعداد تو را بالاتر از میلیونها انسان دیگر قرار میدهد؛ آخر میگویند در میان دو میلیون انسان فقط یک نفر هنرمند است. این استعداد تو را متمایز میکند. باور کن اگر وزغ یا عنکبوتی زشت میبودی باز مردم محترمت میداشتند که استعداد پوشاننده تمامی عیبهاست.
اما در وجود تو تنها یک نقص هست که منشأ این زندگی بیحقیقت و همه بدبختیها و حتی علت سوءهاضمه تو است و آن بیبهرگی مطلق از فرهنگ است. بر من ببخش که گفتهاند «راستی برتر از دوستی است». برادرم، آخر زندگی راه و رسمی دارد؛ اگر میخواهی که معاشرت با اشخاص بافرهنگ بر تو خوشگوار آید و در میان ایشان جایی درخور بیابی، از پرورش خصائل حمیده و مراعات آداب پسندیده ناگزیری. برخورداری از قریحه هنری پای تو را به محافل ایشان باز کرده است، جایی که سزاوار تو است اما چیزی تو را از ایشان میرماند و در میان مردمان فرهیخته و طفیلیانی که دورت را گرفتهاند، سرگردان میمانی. رفتار تو نتیجه تربیت بورژوایی است که با یک دست ترکه انار میزند و با دست دیگر پول توجیبی میدهد. البته تصحیح این رفتار مشکل است، بسیار مشکل. اما به عقیده من صفات انسان فرهیخته اینهاست:
یک؛ او شخصیت انسانها را محترم میشمرد و از این رو همیشه مهربان، نرمخو، مودب و مسالمتجو است. بر سر هر چیز کوچک هیاهو به پا نمیکند. اگر با کسی زندگی کند، منتی بر او ندارد و اگر ترک کسی کند، نمیگوید «هیچ کس تحمل زندگی با تو را ندارد.» در خانهاش قیل و قال و شوخزبانی را بر میهمان میبخشد. بر میهمان ناخوانده گشادهرو است و سردی و خشکی غذا را بهانه کجخلقی نمیکند.
دو؛ شفقت او به گداها و گربههای خیابان منحصر نیست و قلبش حتی از آن چیزهایی که از دیده دور میماند، جریحهدار میشود. مثلا اگر پیوتر میدانست که موی پدر و مادرش در حسرت دیدار فرزندشان سفید شده و خواب و خوراک ندارند، فرزندی که دیردیر به دیدارشان میرود و هر وقت هم که میرود مست است، آن وقت شاید عادت بادهنوشی را به جهنم میفرستاد و به محضر والدینش میشتافت؛ آن هم والدینی که برای کمک به خانواده پُلوایف از آسایش خود گذشتهاند.
سه؛ دارایی دیگران در نظرش محترم است و برای همین هم قرضش را میپردازد.
چهار؛ صادق است و از دروغ چون طاعون میپرهیزد. حتی برای چیزی کوچک دروغ نمیگوید. دروغ بیحرمتی به شخصیت خودش و توهین به شعور شنونده است. خودنمایی نمیکند؛ رفتارش در خیابان تفاوتی با خانه ندارد و بر رفقای افتادهحالش فخر نمیفروشد. میلی به وراجی ندارد و از آنها نیست که اعتمادبهنفس نامطبوعشان را به خورد دیگران میدهند. به احترام حس سامعه دیگران سکوت را بر سخن گفتن برمیگزیند.
پنج؛ برای جلب ترحم خود را خوار نمیکند. بر تار قلب دیگران زخمه نمیزند تا مگر به حال او رقت آورند و با او بر سر لطف آیند. هرگز نمیگوید «مرا نمیفهمند» یا «قدر مرا نمیشناسند»، زیرا اینها جلب اندکی توجه به بهای بسیار است، فرومایگی و ابتذال و تقلب است.
شش؛ متکبری بیمایه نیست. به مزخرفاتی از قبیل آشنایی با فلان فرد مشهور یا مصافحه با بهمان شاعرک مست و مخمور وقعی نمیگذارد. ترهاتی را که از دهان هر تماشاچی ولگرد بیرون بیاید، به چیزی نمیخرد و شهرت در میخانهها موجب سربلندیاش نیست. به لبخندی از کنار خودنمایی و لافزنی آدمها میگذرد. اگر قدمی کوچک بردارد، آن را اقدامی خطیر جلوه نمیدهد و اگر پشیزی ببخشد، باد به غبغب نمیاندازد که گویی صد روبل کرم کرده است. فخر نمیفروشد که به جایی رفته که هر کس را بدان راه نیست. صاحبقریحه حقیقی همواره کنارهجو است و تا بتواند از هیاهو و خودنمایی دوری میکند، حتی آدمی مثل کریلف گفته است که «بشکه هرچه خالیتر صدایش عالیتر».
برای خواندن ادامه این مطلب با ما در کرگدن ۱۲۴ همراه باشید
بازدیدها: ۱,۶۴۱