پایم را گچ گرفتند؛ چه گچی؟ سیمان
روزی که متوجه شدیم برای رفتوآمدش دوچرخهای دستدوم خریده، از شادی در پوست نمیگنجیدیم، هرکولس ۲۸ بود؛ دوچرخه سگجانی که همه کاسبهای دورهگرد از آن داشتند
اسدالله امرایی
دوچرخهسواری من برای خودش داستانی دارد، به قول قدما پرآب چشم. اولین دوچرخهای که سوار شدم، کرایهای بود. نزدیک خانهمان یک دوچرخهسازی بود. چند تایی دوچرخه داشت که کرایه میداد. عصرها با دوستم، یوسف معماریان، در محل قدم میزدیم. پدرم یوسف را دوست داشت چون بچه درسخوانی بود و برای همین به رفتوآمدهایمان اعتراض نمیکرد. شب عیدی بود به گمانم. عیدی گرفته بودیم؛ دو تا اسکناس آبی یک تومانی. یوسف گفت برویم دوچرخهسواری. من دوچرخهسواری بلد نبودم. یوسف شد مربی من و نیمپا را یادم داد. دوچرخه ۲۸ بود. چندبار با آن دور زدیم. من ناوارد بودم و یوسف پشت زین دوچرخه را ول نمیکرد؛ مبادا زمین بخورم و دوچرخه آسیب ببیند. حسنآقای دوچرخهساز قبول کرده بود که دوچرخه را دو تایی کرایه کنیم و نوبتی سوار شویم. یادم نیست کرایه دوچرخه چند بود اما با پول عیدی کلی سوار شدیم. دوچرخهسواری یاد گرفتم. بهترین قسمتهای دوچرخه به نظرم بوقش بود و دینامش که میچسبید به کنار لاستیک و با هر رکابزدنی چراغ دوچرخه را روشن میکرد. دوچرخه نرم و سبکی نبود اما حسابی کیف میداد. مخصوصا وقتی سهترکه سوار میشدیم: یکی روی میله جلو، یکی روی زین و یکی روی ترکبند. سهترکه که سوار میشدیم، یوسف راننده بود. عصرها و دم غروب را دوست داشتیم، بیشتر به خاطر اینکه فنر دینام را بچسبانیم و از ستون نوری که تاریکی را جر میداد، لذت ببریم. توی شلوغی هم برای اینکه زمین نخوریم دوچرخه بهدست، پیاده میرفتیم و تا دوروبر خلوت میشد، سوار میشدیم و رکاب میزدیم. خلاصه دوچرخهسواری را به همت یوسف یاد گرفتم. پدرم پسرعمویی داشت که آمده بود پیش ما و در خانهای میماند که با عموهایم در آن زندگی میکردیم. روزی که متوجه شدیم برای رفتوآمدش دوچرخهای دستدوم خریده، از شادی در پوست نمیگنجیدیم. هرکولس ۲۸ بود؛ دوچرخه سگجانی که همه کاسبهای دورهگرد از آن داشتند. از چراغساز تا لحافدوز و قصاب با آن بار جابهجا میکردند. پسرعمو با دوچرخه سرِ کار میرفت و بعد هم دوچرخه را در حیاط، کنار حوض میگذاشت. دو تا قفل داشت: یک قفل فابریک به علاوه یک قفل کابلی که از وسط شلنگی رد شده بود. برادر کوچکتر این پسرعمو تا چشم برادرش را دور میدید، قفل را باز میکرد و دو تایی میرفتیم دور دور در محل. یکی از همین روزها، من روی میله جلو نشسته بودم که حس کردم ضربهای شدید دوچرخه را به هوا پرتاب کرد. لحظهای بین زمین و آسمان معلق ماندیم و کنار جوی آب میان گلولای لجن فاصلاب ولو شدیم. فریاد «بگیر بگیر» راه افتاد …
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۶ همراه باشید.
بازدیدها: ۸۲۲