همزیستی با چیز
گفتوگو با موسی اکرمی درباره زندگی در جهان اشیا/ او میگوید برای آشتی با جهان اشیا باید رویکردمان را به جهان و خودمان عوض کنیم
محسن آزموده
مارتین هایدگر، فیلسوف معاصر آلمانی، در رساله کوچکی با عنوان «چیز چیست؟» با همان روش پدیدارشناسی هستیشناسانه خود نشان میدهد که آنچه ما آن را «چیز» میخوانیم، نتیجه گرد هم آمدن زمین و آسمان و میرایان و خدایان است و هر چیزی در خود جهان یعنی گردهمایی چارگانه مذکور را بازمیتاباند؛ خواه این چیز یک کاسه کوچک باشد یا یک نقاشی یا درختی در میدانگاهی کوچک. از دید هایدگر ما در جهان اشیا زندگی میکنیم و در – جهان – هستن ما، زیستن در شبکهای از مناسبات با چیزهاست. اینکه در روزگار ما انسان خود را سرور و سالار اشیا تلقی میکند و تصور میکند حق دستاندازی به همه چیز را دارد، موجب شده با چیزها و در نتیجه با خودمان غریبه شویم. به تعبیر موسی اکرمی، به غلط در این توهم به سر میبریم که ما بر اشیا سیطره داریم در حالی که این چیزها هستند که ما را در بر گرفتهاند. به نظر این استاد فلسفه، برای آشتی با جهان اشیا باید رویکردمان را به جهان و خودمان عوض کنیم. دکتر موسی اکرمی استاد فلسفه دانشگاه علوم و تحقیقات است که تا کنون آثار فراوانی در زمینه فلسفه، فلسفه سیاسی، فلسفه علم، جهانشناسی و ادبیات تالیف و ترجمه کرده است.
در وهله نخست بفرمایید چیز چیست؟
«چیز» در بادی نظر یک واژه است که در فارسی و زبانهای دیگر بسیار عام است و هم برای اشاره به متعلقات گوناگون معرفت ما به کار میرود و هم میتوانیم از این واژه برای اشاره به چیزهای مبهم و نامعلوم و نامشخص استفاده کنیم. به عبارت دیگر واژه «چیز» گاهی مثل یک ایکس برای امور نامعلوم به کار میرود. بنابراین خود واژه «چیز» بسیار عام است و برخی گفتهاند احتمالا نکرهترین واژه دنیاست. هر زبانی هم معادلی برای این واژه دارد و هم عوام و هم خواص از این واژه استفاده میکنند. اما این واژه گاهی به اشیا و ابژههای طبیعی که متعلق به حواس ما هستند ارجاع دارد، گاهی نیز به سوژههایی اشاره دارد که ممکن است فاعل شناسا آنها را با یکی از حواس خودش درک نکند؛ مثل سوژههای عقلی یا مفاهیمی که یک فیلسوف یا جامعهشناس یا اقتصاددان میسازد و آن را «چیز» تلقی میکند و در دستگاه معرفتی خودش به آن اشاره میکند. گاهی «چیز» به مفاهیم بسیار مجردی ارجاع دارد که فیلسوف آن را ساخته و به آن ارجاع میدهد و دیگران هم در یک چارچوب قراردادی که قبلا زمینهاش فراهم آمده، آن را به کار میبرند. بنابراین خود این واژه بسیار عام است و تا زمانی که به طور مشخص نگوییم منظورمان از واژه چیز، چه محدودهای از دیسکورس (سخن یا گفتار) است، نمیتوانیم به طور دقیق راجع به آن سخنی بگوییم.
-ما انسانها در گفتار روزمره معمولا مرادمان از چیزها و اشیا همین ابژههای دمدستی خودمان است؛ مثل خودکار، کاغذ، قابلمه، صندلی، میز، فرش، سکه پول و… یعنی چیز یا شی عمدتا درباره امور مصنوعی و به طور کلی محسوس و بیجانی است که گرد ما را فراگرفتهاند و به تعبیری جهان ما را میسازند. وقتی فیلسوفان میخواستند از این اشیا سخن بگویند، چه تبیینی از آنها ارائه میکردند؟
تفکر فلسفی به معنای دقیق کلمه از یونان باستان و نزد متفکران پیش از سقراط، مثل تالس و آناکسیماندروس و فیثاغورس و آناکساگوراس و… آغاز شد. نزد این متفکران واژه چیز در معنای عام آن به کار میرفت؛ اما نمونههایی که شما به عنوان اشیا یا چیزها از آنها یاد کردید، عمدتا متعلقات حواس هستند؛ یعنی اموری که اطراف ما هستند و خودشان را از طریق حواس پنجگانه به ما عرضه میکنند. اما فیلسوفان یونانی واژه «پراگما» را داشتند که به معنای «thing» یا «چیز» به کار میرفت ولی وقتی در مورد موجودات خاص سخن میگفتند، از کلمه «on»(ان) استفاده میکردند یا کلمههایی چون «being» (هستی) یا «existence» (وجود) یا «object» (ابژه) را به کار میبردند. آیا منظورتان همین اشیای محسوس است؟
-بله، وقتی فیلسوفان پیشاسقراطی میخواستند اصل و اساس (آرخه) اشیای محسوس را بیان کنند، چه میگفتند؟
فیلسوفان پیشاسقراطی برای توضیح و تبیین جهان به دنبال آرخه یا اصل و مادهالمواد و ریشه و خاستگاه (origin) بودند؛ مثلا از عناصر چهارگانه خاک و باد و هوا و آتش یاد میکردند. به عبارت دیگر، آنها میخواستند همه اشیا را به یک ماده اولیه فرو بکاهند، زیرا ذهن فیلسوف معمولا مونیستی است و میخواهد تکثر اشیا را به یک واحد فرو بکاهد. بنابراین فیلسوفان پیشاسقراطی دنبال این بودند که مادهالمواد چیست. اما این واژه «چیز» نیست که مورد توجه فیلسوفان است، بلکه آنها از موجودات (entities) به طور کلی سخن میگفتند و آنها را به موجودات ذهنی و عینی تقسیم میکردند. بنابراین اشیای طبیعی و محسوس یک دسته از موجودات قلمداد میشوند.
-در مورد همین اشیایی که گرداگرد ما را فراگرفتهاند، چه میتوان گفت؟
سوالی که همواره ذهن فیلسوفان را به خود مشغول کرده این است که آیا اشیایی که گرداگرد ما را فراگرفتهاند، خارج از ذهن ما هستند یا در درون ما هستند؟ آیا توهم هستند؟ اگر مستقل از ذهن ما هستند، آیا همانگونه که واقعا هستند بر ما پدیدار میشوند یا خیر و… اینها پرسشهایی است که در تاریخ فلسفه برای فیلسوفان پدید آمده و برای پاسخ به آنها مفاهیمی چون ذات و ماهیت و جوهر و عرض و ماده و صورت و پدیدار (فنومن) و شی فی نفسه (نومن) را ایجاد کردهاند. تاریخ فلسفه سرشار از بحثهای جدی درباره رابطه ذهن انسان با این اشیا و پرسشهای مذکور است.
-تا قبل از دوران مدرن، یعنی تا پیش از قرون شانزدهم و هفدهم که فیلسوفانی چون بیکن و دکارت مباحث معرفتشناسی را در مرکز تفکر فلسفی مطمح نظر قرار دادند، این اشیای محسوس به عنوان چیزهایی بیرون از ما در نظر گرفته میشدند که ذهن انسان آنها را کشف میکرد و میکوشید ماهیتشان را تحت مقولاتی چون جوهر و عرض و کیفیات اولیه و ثانویه و… توضیح دهد. اما از دوران مدرن به بعد است که نگاه ما به چیزها تغییر کرد. آیا این ارزیابی درست است؟
به یک معنا این سخن درست است. این موضوع نیز از زمانی مطرح شد که خود ما برای خودمان مهم شدیم. یعنی از زمانی که انسان به عنوان فاعل شناسا در مرکز مباحث فلسفی قرار گرفت و این بحث پدید آمد که انسان به عنوان فاعل شناسا چه نقشی در کشف یا آفرینش جهان دارد و انسان چه رابطهای با اشیایی که جز ما هستند، دارد. تا پیش از آن انسان پیشامدرن اشیا را به عنوان امور داده (given) در نظر میگرفت. در دوران گذشته آن «دادگی» و «بودگی» اشیا کمتر برای انسان تردیدبرانگیز بود. البته امکان داشت انسان دچار خطای حواس شود یا اشکالاتی در دستگاههای شناختیاش پدید آید اما این تصور بود که با اندکی توجه بیشتر میتوان به ذات اشیا دست یافت. ولی از زمانی که بحث «cogito» (میاندیشم) و اندیشیدن به طور جدی برای انسان مطرح شد، بهتدریج اشیا نیز آن دادگی و آشکارگیشان را از دست دادند. این امر نیز ناشی از نوعی شکاکیت بود؛ یعنی این پرسش جدی پدید آمد که اصولا از کجا معلوم است که این اشیا وجود دارند؟ البته ما پیش از آن هم با شکاکیتهای کلاسیک ساده – مثلا در یونان باستان – آشنا هستیم. اما این برای نخستینبار است که بشر به شکل دقیق و فلسفی و سنجیده درباره هستی اشیا و نسبت آنها با خودمان تامل میکند. مثلا فیلسوفی چون بارکلی، فیلسوف و کشیش برجسته ایرلندی قرون هفدهم و هجدهم، معتقد است که این اشیا اگر وجود دارند هم در ذهن بزرگ خداوند هستند یا همه ما در ذهن خداوند قرار میگیریم. او میگفت اشیا زمانی وجود دارند که فاعل شناسا آنها را درک میکند و اگر آنها را ادراک نکند، برای او وجود ندارند. از نظر او شی تا زمانی وجود دارد که من آن را درک میکنم و اگر آن را درک نکنم، تضمینی وجود ندارد که وجود داشته باشد، مگر اینکه قائل به این باشیم که همه این اشیا در ذهن خداوند به طور دائم درک میشوند و در نتیجه وجود دارند. بنابراین در این صورت حتی وقتی هم که منِ انسان آنها را درک نکنم، به واسطهای که خداوند آنها را درک میکند، وجود دارند. بنابراین طرح این مباحث در دوران مدرن قوت و حدت و شدت زیادی میگیرد و تلاشهایی برای رهایی از این شکاکیت صورت میگیرد. در نتیجه این کوششهاست که بحث رابطه ذهن و اشیا و نحوه درک ذهن از آنها دقت بیشتری یافت. به عبارت دیگر، انسان در مواجهه روزمره با اشیا ممکن است بر اساس حس مشترک (common sense) آنها را موجود بپندارد اما وقتی دقت نظر فلسفی به کار میبندد، به آن سخن مشهور ایمانوئل کانت، فیلسوف شهیر آلمانی، میرسد که میگفت برای فلسفه این رسوایی کفایت میکند که نمیتواند وجود جهان خارج را اثبات کند. البته جورج ادوارد مور، فیلسوف بریتانیایی اواخر قرن نوزدهم و نیمه نخست قرن بیستم، میگوید که اصلا چرا فلاسفه خود را مشغول این مسائل میکنند و چرا تصور میکنند جهان خارج وجود ندارد؟ عقل سلیم یا همان حس مشترک میگوید این جهان وجود دارد و نباید راجع به آن دچار شک و تردید شد. به هر صورت در تفکر پیشامدرن این تصور رایج و غالب بود که اشیا مستقل از ذهن ما هستند. همه واقعگرایان در فلسفه و فلسفه علم معتقدند که این اشیا به لحاظ متافیزیکی و هستیشناختی مستقل از ذهن بشر هستند و کافی است فاعل شناسا از حواس خود استفاده کند تا این اشیا را با حواس پنجگانه درک کند. البته چنانکه ارسطو میگفت، یک حس مشترک (به معنای متفاوتی از عقل سلیم) هم هست که میان دادههای این حواس پنجگانه – مثلا میان تصویری که از یک چیز میبینیم با بو و صدای آن – اتحاد ایجاد میکند و تصوری واحد از شی به دست میدهد. اما در هر صورت این تردیدها در واقعگرایی هست و پاسخهای گوناگونی نیز به آن پدید میآید که از ایدهآلیسم ناب تا نوعی رئالیسم خام را در بر میگیرد. میان این دو سر طیف هم نگرشهای متفاوتی وجود دارد و بر این اساس رویکردهای متفاوتی به اشیا پدید آمده است.
-چنانکه عرض شد، ما در زبان روزمره، اشیا و چیزها را عمدتا به عنوان اشیای محسوس مصنوعی و بیجان در نظر میگیریم. در دنیای مدرن به واسطه مداخله روزافزون انسان در طبیعت، اینگونه از اشیا در پیرامون ما بیشتر شدهاند؛ به طوری که میتوان گفت ما توسط اشیا و چیزهای مصنوعی پیرامون خودمان احاطه شدهایم. تاثیر این امر در زندگی ما را چگونه ارزیابی میکنید؟
کاملا با شما موافق هستم و همینطور که میگویید ما روزبهروز اشیای مصنوعی بیشتری ساختهایم. تعداد اشیای طبیعی اعم از کوه و جنگل و درخت و رود و… تقریبا ثابت هستند. اما انسان به طور روزافزون اشیای مصنوعی بیشتری میسازد؛ به گونهای که در زندگی شهری ما عمدتا با اشیای مصنوعی سر و کار داریم که روزبهروز بر تنوع و تعدادشان افزوده میشود؛ اشیایی که بیشتر کارکرد ابزاری دارند و بعضا کارکرد زیباییشناختی و هنری. این اشیا مصنوعی جدید به شکل فزایندهای ذهن و ضمیر و روان ما را بمباران میکنند و هر روز نیز بر تعدادشان افزوده میشود. این امر سبب میشود که امکان تامل در اشیای طبیعی از ما گرفته شود. نمود بارز آن دور شدن فراینده ما از طبیعت است. به طور مشخص انسان مدرن به همان نسبت که درگیر اشیا مصنوعی و زندگی خاص خودش هست، از طبیعت دور میشود. فیلسوفان هم باید از جهت دور شدن انسان از خودش به این قضیه توجه کنند، زیرا این وضعیت انسانها را روزبهروز کوچکتر میکند؛ تا جایی که آدمها خود به اشیا دیگری در عداد سایر اشیا بدل میشوند. در گذشته با خلق یک نقاشی یا اثر موسیقیایی، یک دنیای تازه پدید میآمد اما امروز شاهدیم که هزاران هزار اثر هنری خلق میشود اما توجه کسی را برنمیانگیزد و اشیای هنری به خوراکهای گذرای فستفودی بدل شدهاند و ارتباط عمیقی که قبلا انسان با اثر هنری برقرار میکرد و به یک معنا آن اثر را در درون خودش میآفرید و بازآفرینی میکرد، از دست رفته است. بنابراین فراگیر شدن اشیای طبیعی با مخاطره از دست رفتن خود انسان همراه است. از سوی دیگر، این امر تا حدودی نیز گریزناپذیر است زیرا زندگی جدید و پیچیده شدن روابط و مناسبات، رفتن به سمت اشیا و چیزهای مصنوعی را ناگزیر میسازد.
-شما از گریزناپذیری این وضعیت سخن گفتید. برونو لاتور، فیلسوف معاصر فرانسوی، بحث «مذاکره با اشیا» را مطرح کرده و از گونهای هستیشناسیِ برابر سخن میگوید که در آن انسان ارزش ذاتی نسبت به سایر اشیا ندارد. در این دیدگاه نگاه از بالای انسان به سایر اشیای جهان کنار گذاشته میشود و سخن از نوعی همزیستی برابریجویانه و مساواتطلب میان انسان و سایر موجودات به میان میآید. تا چه حد این نگرش را قابل دفاع میدانید؟
این دیدگاه به خودی خود جذاب و درست است اما باید دید که تا چه اندازه امکان تحقق دارد. ایمانوئل کانت در صورتبندی دوم قاعده اخلاقی خود گفت که ما انسانها را به مثابه غایت ببینیم و آنها را چون ابزار در نظر نگیریم. الان به جایی رسیدهایم که انسانها به صورت روزافزون به سمت ابزار شدن پیش میروند؛ یعنی ارتباط ما با سایر انسانها نیز ابزاری شده است، چه برسد به اینکه در مورد اشیا سخن بگوییم و بخواهیم از آنها صرفا استفاده ابزاری نکنیم. بنابراین مِن حیثالمجموع سخن لاتور درست است. ما باید با همه اشیای پیرامون خودمان ارتباطی برابرطلبانه داشته باشیم و آنها را صرفا ابزارهایی برای پیشبرد مقاصد خودمان در نظر نگیریم و حتی با آنها رابطه عاطفی برقرار کنیم. این دیدگاه بسیار زیباست اما باید دید امکان تحقق چنین نگاهی به لحاظ عملی هست یا خیر؟ وقتی شاهدیم که اشیای مصنوعی بدون اینکه هر یک از ما به تنهایی بخواهیم، مرتب تغییر میکنند و مدام جایشان را به سایر اشیا میدهند، دیگر سخن گفتن از مناسبات برابریطلبانه معنا ندارد. اگر در جهانی زندگی کنیم که تعداد اشیایی که تولید میشوند، در حد نیازهای واقعیمان باشند، میتوان چنین رویکردی داشت. در جامعهای که سامان آن مبتنی بر تولید برای مصرف است، سخن گفتن از رابطه برابر با اشیا لغو است اما اگر به سمت جامعهای برنامهریزیشده پیش برویم که در آن تعداد اشیایی که تولید میشوند در حد نیازهای واقعی افراد باشد، در آن صورت میتوان دیدگاه لاتور را پذیرفت. قدما چنین میکردند. شنیدهایم که بزرگان برای اشیای خودشان نام میگذاشتند؛ مثلا برای شمشیر و اسب خودشان اسم برمیگزیدند. طبعا نحوه ارتباط آنها با اشیا خیلی عمیقتر و متنوعتر از ارتباط ما با اشیا بود. این امر قابل وقوع است به شرط آنکه تعداد اشیایی که پیرامون ما را فراگرفته نه بر پایه رقابت میان دستگاههای تولیدکننده برای مصرف، بلکه بر مبنای برنامهریزیهای حسابشدهای باشد که انسانها در حد معقولی با اشیا ارتباط برقرار کنند. در چنین وضعیتی بیگمان برخی اشیا همچنان میتوانند نقش هنری و زیباییشناختی داشته باشند و میشود از آنها صرفا به عنوان ابزار بهره نگرفت. با اشیایی هم که ابزار ما هستند، ارتباط عاطفی برقرار کنیم. اما وقتی انسانها حتی از عزیزترین مهمانهایشان هم با ظروف و سفره یکبارمصرف پذیرایی میکنند، دیگر چگونه میتوان انتظار داشت که رابطهای مثبت و برابریخواهانه با اشیا برقرار کنیم؟ باید به سمت جامعهای برویم که تولید برای مصرف برنامهریزی شده باشد. در آن جامعه آدمها صرفا به دنبال مصرف نیستند. الان متاسفانه در سطح جهانی مسابقهای وحشتناک برای افزایش مرتب تولید شکل گرفته است. وقتی همه اشیا به چیزهای مصرفی بدل شوند، نمیتوان با آنها ارتباط برابر و مصرفی برقرار کرد. اما اگر از مسابقه برای مصرف بیشتر فاصله بگیریم، میتوانیم با چیزها رابطه دیگری برقرار کنیم. در چنین فضایی آدمها نیز از نظر شخصیتی شکوفا میشوند و نشان میدهند که ضمن اینکه در کنار اشیا زندگی میکنند، آنها حل نمیشوند. انسانی که به تعبیر لاتور فکر میکند مسلط و غالب بر اشیاست، در واقع مقهور و تحت سلطه اشیاست. الان در کشورهای پیشرفته سالانه به اندازه جمعیت، گوشیهای موبایل دور ریخته میشود! در جامعهای که اقتصاد افسارگسیخته و مسابقه دردناک افزایش تولید برای مصرف در آن هست، نمیتوان رابطهای شکوفا با اشیا برقرار کرد. اما اگر در جامعهای برنامهریزی حسابشدهای توسط مدیران صورت بگیرد، رابطهای مثبت و شکوفا با اشیا نیز امکانپذیر میشود. امروز در معرفتشناسی یکی از مباحث مهم شناخت بدنمند است. شرط این شناخت بدنمند آن است که ما بتوانیم با اشیا ارتباطی سالم داشته باشیم. در حالی که تحت سیطره این جهان مجازی ما بهتدریج ارتباط بدنمند خود را با اشیا از دست میدهیم و این امری خطرناک است. اگر همینطور پیش برود نسلهای آینده نمیتوانند با اشیا ارتباط مثبت برقرار کنند و حتی انسانها را هم نمیبینند.