هالو هفتشنبهها
فی زماننا هذا هم اغلب آنها که چیزی میدانند از موضع بالا در خلایق نگاه میکنند و خلایق هم مترصد موقعیتی هستند تا انتقام بگیرند و علم و عالم هردو را منکوب کنند
سیدعلی میرفتاح
از دید مردم عادی، فیلسوفها بیش از آنکه عالم و فاضل باشند، هالو و هپروتیاند. ممکن است آنها بتوانند رازهای آفرینش را سر دربیاورند و به سوالات کسندان جواب بدهند، اما به طور قطع از پس زندگی روزمره برنمیآیند و به سوالات دم دستی نیز جواب معقول نمیتوانند بدهند. از دید آدم معمولی، فلسفه یکجور مرض است که عقل و روح را به دردسر میاندازد. فقط مردم عادی نیستند که فلاسفه و منجمان و دانشمندان را به دیده طعن و تسخر نگاه میکنند، بلکه بزرگی چون سعدی نیز منجمجماعت را دست میاندازد که اگرچه از اسرار آسمان پرده برمیدارند اما از سرّ زنانشان غافلند: «تو بر اوج فلک چه دانی چیست/ که ندانی که در سرایت کیست». ما اینجا برای اینکه شأن نجوم را رعایت کنیم، اصل سخن سعدی را لاپوشانی میکنیم و میگوییم منظور شیخ منجمنماها بوده است. بعد هم داستانها تعریف میکنیم که منجمان دروغی در زمانهای گذشته دکان و دستگاههایی داشتند و شاه و رعیت را سرکیسه میکردند. در اینکه زمان قدیم منجمان دروغی برای خود کیا و بیایی داشتند تردیدی نیست، اما وقتی سعدی را با دقت بیشتری میخوانیم میبینیم که او با کل دکان و دستگاه نجوم و فلسفه و کیمیا و سیمیا و لیمیا خوب نبوده و آنها را یا در زمره مشنگها یا در زمره مرد رندها برمیشمرده. در زبان سعدی، احتمالا به جهت گرایشهای اشعری، فیلسوفان و دانشمندان منزلتی ندارند. لااقل آنقدری که فقیه و طبیب صاحب شأن و شوکتند، شأن و شوکتی ندارند. اشاعره معتقد بودند که «العلم علمان، علم الادیان و علم الابدان». باقی دکان و دستگاهی است که علما درست کردهاند تا هم وقت خود را هدر دهند، هم وقت دیگران را. مولوی در این زمینه از سعدی بیپرواتر و تندتر است و حتی برای عالمان ابدان هم شأنی قائل نیست و آنها را قاروره بگیر میخواند. او با مهندسی هم میانه خوبی ندارد و آنها را قابل تکریم که سهل است، قابل اعتنا حتی نمیداند. در ادبیات فارسی اسم جالینوس زیاد تکرار شده. سعدی یکی، دوجا به مناسبتی اسم او را آورده اما نه به تکریم. جالب اینکه هم نظامی او را تخفیف کرده و هم مولوی. انگار دارند درباره یک موجود مفلوک بدبخت و مدبر حرف میزنند. مولوی او را در ماتحت استر نشانده و نظامی زنذلیلش کرده بلکه کنیزذلیلش. از سرریز این تخفیفها و تحقیرها، مردم عادی هم حرمتی به دانشمندان نگذاشتهاند. مردم اگر فقیه میدیدند بسیار حرمتش میگذاشتند و بر صدرش مینشاندند. یک پله پایینتر عارفان را هم به مناسبتهایی بالا بالا میبردند و عزیزشان میداشتند. حتی مرده عارف را نیز با سلام و صلوات نام میبردند. با پزشکان هم از آن جهت که کارشان گیر آنها بود، کجدار و مریز رفتار میکردند. به طبیب که میرسیدند، این دستورالعمل منفعتطلبانه را آویزه گوش خود میکردند که «چو به گشتی طبیب از خود میازار/ چراغ از بهر تاریکی نگه دار». جز این باقی عالمان را چه بیرونی باشد و چه ابنسینا و چه خوارزمی و چه رازی، ریشخند میکردند و با مناسبت و بیمناسبت دست میانداختند. دهها، بلکه صدها قصه عامیانه داریم که عقل چوپانی بیش از هزار دانشمند روی هم کار میکرده. باباطاهر که عامی بود، یک جایی با شیخالرئیس همصحبت میشود. شیخ اگر اشتباه نکنم با بیرونی مشغول بحث و جدل میشود تا یک مسئله بسیار بسیار پیچیده ریاضی را حل و فصل کند. در میانه دعوای عالمان، باباطاهر روی زمین ادرار میکند و جواب مسئله را با بولش مینویسد و دانشمندان را متحیر میکند. این قصهها روی هوا ساخته نشدهاند و صرفا از دل خوشذوقی عرفا بیرون نیامدهاند. خوب که نگاه کنید میبینید فرهنگ غالب جامعه اسلامی این بوده که از فیلسوفان و ریاضیدانان و مهندسان آبی گرم نمیشود. از آن طرف خود فیلسوفان و ریاضیدانان و مهندسان هم به تقویت این تصویر عمومی کمک میکردند تا از خود چهره عجیب و غریبی نشان دهند. من حقیقتا نمیدانم دیوژن حکیم در یونان چه رفتاری داشته اما میدانم آن تصویری که ما ایرانیان مسلمان از او ساختهایم، چیزی از دیوانه زنجیری کم ندارد. برای او قصه ساختهایم که روز روشن چراغ دست میگرفت و دنبال آدم میگشت و میگفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست. ایضا به جای خانه و زندگی در خم شکسته شراب زندگی میکرد و به رهگذران درشت میگفت. گیرم که این معانی بیان سمبولیک داشته باشند، اما آیا دیوانگی چیزی جز همین بیان سمبولیک است؟ بر رفتار هر مجنونی میتوان معانی سمبولیک را سوار کرد. طبیعی است پیرمردی که در خم زندگی کند، قیافهای شبیه کارتنخوابهای امروزی پیدا کند و رهگذران دیوانهاش بپندارند. دیوانه هم بوده است. درست است که حافظ او را میستاید و افلاطون خمنشین صاحب سرش مینامد اما خودتان را بگذارید جای پدری که دست بچهاش را گرفته تا در آتن قدم بزند. اگر بچهتان بگوید من دوست دارم بزرگ که شدم شبیه دیوژن شوم، چه جوابش میدهید؟ سقراط هم از حیث جنون چیزی از دیوژن کم نداشته. بیخود اسم او را خرمگس نگذاشتهاند. حقیقتا با سوالات پی در پیاش عین خرمگس روی زخمها مینشسته و عیش ملت را منغص میکرده و اعصاب همه را به هم میریخته. اگر او مشنگ نبوده پس چه بوده؟ اگر شما به او مشنگ نمیگویید، چه میگویید؟ سقراط و دیوژن که جای خود دارند اگر پسر شما بگوید من میخواهم بزرگ که شدم تبدیل به نیچه شوم، چه جوابش میدهید؟ راه را برای نیچه شدن و زجر کشیدن و ادبارش باز میکنید یا سریع به او یک آدم حسابی نشان میدهید تا از صرافت فیلسوف/ مشنگ شدن بیفتد؟ سارتر و فوکو و مارکس هم همچه بهتر از نیچه نیستند. شاید ما باید در معنی مشنگ کمی بیشتر تامل کنیم و ببینیم آیا واقعا فیلسوفان میتوانند مصداقش باشند؟
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۳ همراه باشید.
بازدیدها: ۷۲۴