میدان نبود، قلعه جادو بود
حال میدان ارگ این روزها خوش نیست، تمام گودال خشتمالها و کوچه باغ و امتداد آن به سمت شرق، زیر هزاران خروار سازههای آهنی بدهیبت کمر خرد کردهاند
مهدی محبی کرمانی
پیشترها میدان «باغ» بود و بعد میدان «ارگ» شد. توبنز، گاراژ گیتینورد، حوزه نظاموظیفه و… روی همین میدان بودند؛ میدانی پر از خاطره و یادگاریهای جمعی چندین نسل شهر کرمان. سال ۱۲۹۶ شمسی؛ میگفت: «من یازده ساله بودم. با پدرم از بازار برمیگشتیم. چند گاری روی میدان جنازههای مردگان را جمع میکردند. تاب دیدن نداشتم. پدرم راهش را به کوچه گلبازخان کج کرد. مردهها از شمارش من بهدر بودند؛ مرد و زن و بچه. پدر میگفت: «وباییاند.» پیرمردی جلوی ما میرفت. برگشت و گفت: «گرسنگانند، بیقوت مانده بودند.» سال ۱۳۲۰ شمسی؛ میگفت: «درویش سالها کارش معرکهگیری بود. میآمد روی میدان بساط پهن میکرد. شهر قحطیزده بود. گرسنگی اما مانع از این نبود که دور معرکه درویش جمع شوند. از همه طبقه آدم بود: سربازان هندی، ولگردان شهری، بچههای بیکسوکار، روستاییانی که از ده آمده بودند، کاسبکاران دکانهای بیرونق و… درویش چند مار داشت و یک مشت خرتوپرت که با آنها شعبده میکرد. اوج نمایشش وقتی بود که سر پسرش را جدا میکرد. بعد کلاه میچرخاند و مشتی پول سیاه جمع میکرد و میآمد سر پسرش را روی تنش میگذاشت و بساطش را جمع میکرد و میرفت. آن روز درویش سر پسر را جدا کرده بود که چشمش در میان جمعیت به آن هندی افتاد. آشکارا بدنش به لرزه درآمد. جمعیت همهمه کردند. درویش با ایما و اشاره چیزهایی به هندی گفت. هندی مثل سنگ برجا ایستاده بود! درویش به سمت پسر رفت که هندی به میان معرکه آمد. اصواتی از میان لبانش بیرون آمد و بعد با دست اشارهای به سر پسر درویش کرد. درویش به سمت او دوید که درگیر شود. هندی گلوله نخی به آسمان پرتاب کرد. گلوله بالا رفت تا محو شد. هندی دنباله نخ گلوله را گرفت و از آن بالا رفت. رفت تا محو شد. درویش بر سرِ تن پسر نشست و زار زد. همهمه شد. مردم متفرق شدند. درویش التماس کرد که یکی بیاید کمک کند که جنازه بیسر پسرش را دفن کنند… میدانِ باغ میدان نبود، قلعه جادو بود!» سال ۱۳۵۸؛ در میدان ارگ خبری از تجمعات انقلابی نبود. بیشتر تجمعات سال ۵۷ در میدان مشتاق در جوار مسجد جامع یا مسجد ملک برگزار میشد. شاید هم همجواری میدان ارگ با شهربانی و فرمانداری و مراکز دولتی، انتظامی و قضایی، مانع از انجام تجمعات در این میدان بود. ارگ اما مرکز رسانهای انقلاب بود. قاسم جهانگرد از قدما و اکابر توزیع نشریات در کرمان بود. مرکز عرضه بلیت بختآزمایی هم بود و شایع شده بود که به یک فرمول همیشهبُرد دست پیدا کرده. نشریهای در ایران منتشر نمیشد که قاسم جهانگرد توزیع آن را در دست نداشته باشد. این بود که بعضی نشریات انقلابی در فضای سیاسی سال ۵۷ به کرمان هم میرسید و لابهلای اکثر آنها هم اعلامیههایی بود. بحثهای ایدئولوژیک نیز درست از جلوی دکان قاسم شروع میشد و قد میکشید و میرفت تا مسجد ملک از یک طرف و به میدان گنجعلیخان، و بعد هم از کوچهپسکوچههای گلبازخان و از چهارراه کاظمی سردرمیآورد! میدان باغ سال ۵۸ اما چهره دیگری داشت؛ مسافرخانه عظمایی مرکز تجمع مسافرانی از سراسر کشور بود. همین بود که انواع فشنگ مثل نخود و لوبیا در گونی توی راهروهای مسافرخانه عرضه میشد! تفنگ هم بود و اسلحه کمری هم در انواع مختلف. اینها اما زیر تشک تختخوابهای مسافرخانه بود. به عبارت بهتر، چیزی در بازارهای روز سیستان و بلوچستان و کردستان و کرمانشاه و ارومیه و… نبود که در مسافرخانه عظمایی عرضه نشود. مسافرخانه عظمایی اگر جا داشت حتما متقاضیان تانک هم دست خالی برنمیگشتند! میدان ارگ، این روزها؛ حال میدان ارگ این روزها خوش نیست. تمام گودال خشتمالها و کوچه باغ و امتداد آن به سمت شرق، زیر هزاران خروار سازههای آهنی بدهیبت کمر خرد کردهاند. قرار است عمانیها یک مجموعه فرهنگی و تجاری بسازند؛ مجموعهای در ابعاد نجومی. صدای دلسوختگان میراث فرهنگی شهر درآمده است. نمای سازه تمام منظر بازار و میدان ارگ و میدان گنجعلیخان را خفه میکند و معلوم هم نیست تا چه حد به رونق بازار کمک کند. همه آنها که دستی در آمار و عدد و رقم دارند، عکس این فکر میکنند. اثبات آن هم کار سختی نیست. رونق مجموعههای تجاری مدرن گودال خشتمالها به معنی تعطیلی مطلق بازار است؛ اگر رونقی باشد! درست مثل مجتمع تجاری سیتیسنتر وکیل در جوار کاروانسرای وکیل. دل آدم میسوزد وقتی میبیند بعضی مقامات شهر از درک یک حساب دو دوتا چهارتا عاجزند. غیرت و تعصب به میراث فرهنگی و آثار تاریخی بماند!