مگه هیئت مال شماست
پدرم گفت: خدا بندههای آبرومندش را دوست دارد و دعایشان را اجابت میکند. وقتی زیر این خیمه هستی برای همه دعا کن. حتی برای کسانی که دوستشان نداری دعا کن.”
اسماعیل امینی
یک؛ هنوز مدرسه نمیرفتم که هیئت را شناختم و الان که فکر میکنم میبینم هیئت که آن روزها به آن «تکیه» هم میگفتند، برایم مثل مدرسه بود؛ کمکم یاد میگرفتم که زندگی چیست و مردم چگونهاند و من باید چطوری به دیگران نگاه کنم.
در آن سالها، یعنی دوران کودکی من در اواخر دهه چهل، هیئتهای عزاداری هنوز تحت تاثیر رخدادهای پانزده خرداد بود و سایه نظارت پلیسی بر مراسم محرم و دستههای عزاداری سنگینی میکرد. برای مجوز هیئت باید دو نفر سند منزل یا جواز کسبشان را به کلانتری محل میبردند و تعهدنامه امضا میکردند که در هیئت سخنرانی و نوحه سیاسی نباشد و این نباشد و آن نباشد و هنگام دعا حتما از شاهنشاه اسلام پناه! و نیروهای مسلح شاهنشاهی یاد بشود.
دو؛ پدرم در ایام عزاداری کمتر به خانه میآمد و اغلب شبها با دوستانش در تکیه میماند. من هم گاهی زیر چادر تکیه خوابم میگرفت و تا صبح همانجا میماندم.
هیئت را دوست داشتم، چون آدمها زیر چادرِ تکیه مهربان میشدند و گریه میکردند و به هم احترام میگذاشتند، حتی به بچههای کوچک و فقرا هم احترام میگذاشتند. من همیشه در رؤیاهایم خیال میکردم که یک روز، یک چادر بزرگ روی شهر کشیده خواهد شد و تمام خانهها و ساختمانها و آدمها زیر آن چادر بزرگ با هم مهربان خواهند بود و کسی از کسی نخواهد ترسید و همه به هم احترام میگذارند، حتی به بچههای کوچک و فقرا.
سه؛ وقتی لباس سیاه بلند میپوشیدم و به سرم پارچه سیاه میبستم و زنجیر میزدم، خیال میکردم بزرگ شدهام و آدم مهمی شدهام. مخصوصا وقتی که در مسیر دسته برایمان، اسفند دود میکردند و لیوان شربت به دستمان میدادند و میگفتند: “التماس دعا.”
چهار؛ در دستههای عزاداری ترکی رسم است که موقع حرکت دسته اگر کسی پارچه یا روسری زیر پای عزاداران بیندازد، دسته عزاداری میایستد و نوحهخوان با ذکر مصیبت و گریه عزاداران به اهل بیت متوسل میشود که حاجت صاحب آن معجر (روسری) برآورده شود. در این لحظات، گریه زنجیرزنان و مردم کنار دسته به اوج میرسد زیرا آبروی هیئت و قبولی عزاداری در گرو رفع حاجت ملتمس دعاست.
گاهی موقع حرکت دسته زنجیرزنان، کسی میآمد و وسط دسته عزاداری روی زمین مینشست. اگر زن بود صورتش را با چادر میپوشاند. آن وقت عزاداران میایستادند و ذکر مصیبت میشد و گریه بسیار و توسل برای رفع گرفتاری آن کسی که بسط نشسته بود.
از این رقتانگیزتر وقتی بود که دسته عزاداری میخواست از محل تکیه بیرون برود و حاجتمندی پشت در میایستاد و در را میبست، گریه میکردیم و یا حسین و یا اباالفضل میگفتیم و با توسل به شهدای کربلا برای رفع گرفتاری آن پناهنده به در خانه اهل بیت دعا میکردیم.
وقتی در صف عزاداران حسینی زنجیر میزدم، وقتی شاهبیت را همراه دیگران تکرار میکردم، وقتی گریه میکردم و صلوات میفرستادم، وقتی از ته دل فریاد میزدم: “بابالمراد اباالفضل”، وقتی بعد از هر دعا میگفتم: “الهی آمین” دلم روشن میشد و در عالم کودکی خیال میکردم که من هم آنقدر مهم هستم که خدا حرفم را بشنود و به خاطر دعای من حاجت کسی را برآورده کند.
پنج؛ بچهها اواخر دسته حرکت میکردند، چون قدشان کوتاه بود و گاهی هم ناهماهنگ زنجیر میزدند. چندبار جوانهای هیئت خواستند که بچهها را از دسته جدا کنند تا نظم زنجیرزنی به هم نخورد، اما ریش سفیدها نگذاشتند. من در آخر دسته عزاداری قاطی بچهها زنجیر میزدم و حواسم بود که با میاندار (در ترکی میگویند دستهباشی، یعنی سردسته) هماهنگ باشم. مادری بچه قنداقیاش را آورد کنار من و گفت: “دستی به سر بچهام بکش! نیت کردهام شفایش را از عزاداران سیدالشهدا بگیرد.” بعد گریه کرد. من هم گریه کردم با آنکه نمیدانستم برای یک بچه پنج، شش ساله چکاری از دستم برمیآید؟ دستم را به سر بچه قنداقی کشیدم و دوباره حواسم را جمع کردم که ناهماهنگ زنجیر نزنم.
شب که به هیئت برگشتیم ماجرا را به پدرم گفتم. پدرم گفت: “کسی که این لباس سیاه را میپوشد و زیر این خیمه میآید و «یا حسین» میگوید، آبرومند است چون عزادار حسین است. خدا بندههای آبرومندش را دوست دارد و دعایشان را اجابت میکند. وقتی زیر این خیمه هستی برای همه دعا کن. حتی برای کسانی که دوستشان نداری دعا کن.”
شش؛ عزاداری ظهر عاشورا تمام شده بود و در تکیه نشسته بودیم و داشتند سفره پهن میکردند که دیدم دو، سه نفر از جوانهای هیئت با چند نفر دم در تکیه بحث میکنند. یکی از ریش سفیدها رفت برای وساطت. یکی از جوانها گفت: “آخه اینها فقط برای ناهار اومدن، موقع زنجیرزنی نبودن.” پیرمرد گفت: “مگه هیئت مال شماست؟ سفره سیدالشهداست هر کسی که بیاد رزق خودشو میبره اینا اگه رزقشون نبود نمیاومدن درِ خیمه امام حسین.”