مهمانبازی
باید آن همه ظرف و کثیفی را بعد از رفتنشان میشستیم و میروفتیم و تازه میفهمیدیم خبری از شیرینی و حلوایی که قرار بود از بعد رفتن مهمانها به ما برسد، نیست
الهام فلاح
جایی به دنیا آمدم که جز بابا و صاحبخانه کسی در خانه را نمیزد؛ صاحبخانه برای گرفتن کرایه و احتمالا آوردن تعمیرکار کولر و بابا هم راس ساعت دو بعد از ظهر هر روز، وقتی از کار فارغ میشد. ما سه نفر بودیم. در دورترین نقطه جغرافیایی نسبت به تمام قوم و خویش و همخون و همزبانهایمان. البته خیلی فوری شدیم چهارتا. درست وقتی که من یک ساله بودم. حالا که فکرش را میکنم حتما همان تنهایی و غربت بابا و مامان را به صرافت بزرگتر کردن خانواده انداخته بود. هرچند بعید میدانم آن سالها کسی برای بچهدار شدن یا نشدن طرح و نقشهای داشت. نه عید، نه تولد هیچکداممان، نه وقتی مامان عزادار مادربزرگش شد که با یک تلگراف خبر مرگش را رساندند، نه هیچ جمعه و تعطیلی دیگری، مهمان نداشتیم. مامان آدم همسایهبازی و دوستی با زنهای کوچه نبود. بابا هم فقط همکارهایش را میشناخت که تحملشان همان هفت روز هفته برایش کفایت میکرد و کار به رفتوآمد خانوادگی نمیرسید. این شد که وقتی برای اولین بار، وقتی ده ساله بودم و طاهرهخانم، زن همسایه طبقه بالایی، عصر چهارم فروردین آمد خانه ما عیددیدنی، مامان حتی یادش رفت شیرینی و آجیل تعارفش کند. با چای و میوه راهیاش کرد برود و بعدش یک نصف روز بغ کرد که از بس کسی به خانهاش نیامده، آداب و رسومها هم از یادش رفته. این توحش نسبی تا پانزده سالگی من ادامه داشت تا بالاخره بارمان را جمع کردیم و رفتیم وسط قوم و طایفهمان و مهمانبازیها…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۹ همراه باشید.
بازدیدها: ۳۲۴