من و محمدامین و علیرضا قبل از نازنین
در صفحه مشترک فیسبوکمان تصویری سه نفره از خودمان بارگذاری کرده بودیم و زیرش نوشته بودیم: خوبی سینمای نوآر این است که زندگی کاملا مردانه را به رسمیت میشناسد
حامد یعقوبی
درست یک سال و دو ماه و سیزده روز بعد فهمیدیم که اسم ما را گذاشته بودند مثلث چای و قهوه و سیگار. من، محمدامین، علیرضا؛ سه عنصر نامطلوب که به شکل کاملا تصادفی با هم در کافه آشنا شده بودیم و شبیه آرمانگرایانی که پافشاری بر هدفی موهوم آنها را حول یک ایدئولوژی جمع میکند، به توافقی نانوشته دست یافته بودیم که نتیجه آن نشستن دستهجمعی سر یک میز مربعشکل بود که پنج صندلی داشت ولی ما از دوتای آنها برای گذاشتن کیف و کولهمان استفاده میکردیم. میز جایی گوشه کافه قرار گرفته بود، رو به سالن و پشت به دیوار؛ همین اعتمادبه نفسی مضاعف ما را میداد که از آن در جهت استحکام حلقه کوچک خودمان استفاده میکردیم. دیوار، خیالمان را از جایی که نمیدیدیم راحت کرده بود و میدانستیم کسی از قفا تهدیدمان نمیکند. در فیلمهای وسترن دیدهام هفتتیرکشها حواسشان جمع است کسی پشت سرشان قرار نگیرد؛ حق هم دارند، آدمی که بیگدار به آب بزند و نداند پشت سرش دارد چه اتفاقی میافتد، خودش را به کشتن میدهد. میز مربع ما در آن سهگوش استراتژیک، مناسبترین جایی بود که میتوانستیم انتخاب کنیم. از باند دیواری بیکیفیتی که بهترین موسیقیها را هم با خشخشی آزاردهنده پخش میکرد دور بودیم، بوی روغن سوخته تمرکزمان را نمیگرفت، آفتاب فرصت نمیکرد صریح و برنده روی میزمان پخش شود و مهمتر از همه، میتوانستیم همه کسانی را که به کافه رفتوآمد میکنند یا سر میزها مشغول بحث درباره موضوعات روزمره میشوند، زیر نظر داشته باشیم. کافه سرزمین بحثهای بیسر و ته بود و ما شیفته مداخله در مباحثی که احساس میکردیم به آن مسلطیم و بدبختانه سر میزهای دیگر دارد به ناشیانهترین وجه ممکن، به نتایج احمقانه ختم میشود.
قبل از آن، یعنی قبل از روزی که تصادفا اتفاقی ما را به اتحادی ناخواسته برساند، هر کدام میز کوچک گِردی داشتیم که وسعتش نهایتا میتوانست پذیرای یک فنجان، یک کتاب، یک پاکت سیگار و یک ظرف غذا باشد. آن روز شنبه سادهای بود که اگر دقت میکردی با دوشنبه و چهارشنبه هیچ فرقی نداشت. آفتاب شبیه کارگری بود که بعد از چند ساعت کار روزانه، جایی دور از چشم مردم دراز کشیده بود و آسمان با چند لکه ابر به صورت نوجوان تازهبالغی میمانست که نو به نو جوشهای چرکی یکدستیاش را گرفته بودند. کافه نه شلوغ بود نه خلوت، فرهاد مهراد داشت آهنگ «جمعه» را میخواند و یکی، دو تا از سالندارها سرِ میز روبروی آشپزخانه، با چشمهایشان بسته داشتند زیر لب با او همخوانی میکردند. خواندن با خوانندگان مشهور عادت همه ایرانیهاست، حتی کسانی که نمیتوانند شعرها را درست یاد بگیرند. همه چیز مثل مسابقه دو تیم حذفشده از یک تورنمنت نامعتبر کسالتبار بود که محمدامین از کوره دررفت.
روایت محمدامین از جایی که من نشسته بودم
در صفحه چهل، پنجاه رمان «در رویای بابل» براتیگان، وقتی کارآگاه آسمانجلش در مخمصهای خجالتآور گیر کرده بود و من داشتم با کنجکاوی بچگانهای مسیر زندگی نکبتبارش را تعقیب میکردم، محمدامین هندزفری سیاه همیشگیاش را از گوش خارج کرد و با صدایی که نه دوستانه بود نه عصبانی، یعنی چیزی بین این دو به نظر میرسید، رو به سالندارهای نشسته سر میز روبروی آشپزخانه، گفت: “اگر این قهوه است منم باراک اوبامام.”
روزهای آخر ریاستجمهوری اوباما بود و کمکم داشت حضور ترامپ در کاخ سفید جدی میشد، گرچه کسی باور نمیکرد هیلاری کلینتون بازی را به این کارخانه گوشت نخراشیده که موهای زرد و لب و لوچه کشیدهاش آدم را یاد دانلد داک میانداخت، واگذار کند.
به جز یکی، دو نفری که مشخص بود حرفهای عاشقانهشان را گذاشتهاند توی کافه به هم بزنند، بقیه سرشان را بالا گرفتند تا ببینند محمدامین چه میگوید، بهخصوص که او جمله نیمهطنز متهورانهای را برای بیان اعتراضش انتخاب کرده بود که هر آدمی میتوانست بفهمد سی، چهل ثانیه به آن فکر کرده است. انگشتم را گذاشتم لای کتاب و در حالی که ترجیح میدادم زودتر غائله فیصله پیدا کند تا ببینم کارآگاه ریچارد براتیگان میخواهد چه خاکی به سرش کند، چشم دوختم به محمدامین. کمی طول کشید تا سالندارها به خودشان بیایند. از جایی که من نشسته بودم نمیشد همه حرفها را شنید، بهخصوص که سالندار اصلی ترجیح میداد آرام صحبت کند و بیاینکه اجازه بدهد اعتراض محمدامین روی دیگران اثر بگذارد، با او به توافق برسد. صدای سالندار به گوش نمیرسید ولی از خلال حرفهای محمدامین میشد تشخیص داد به چیزی که خودش اسمش را گذاشته بود «آب بستن به قهوه» معترض است. سالندار و محمدامین مشغول مذاکره بودند که علیرضا از سمت دیگر کافه با صدایی که واضح به گوش میرسید، گفت: “من هم مثل همیشه چای دمی سفارش دادم ولی این دمی نیست… از رنگ و روش معلومه با یه کیسهای سر و تهش رو هم آوردید.”
روایت علیرضا از جایی که من نشسته بودم
علیرضا مثل همیشه نبود. از سر و وضعش پیدا بود روز بدی را پشت سر گذاشته. کلافه به نظر میرسید. حتی میشود گفت تا حدودی افسرده بود. ادکلن نزده بود و به جای کتاب خواندن با موبایلش ور میرفت. طبق یک قاعده طبیعی، با یک لیوان چای میشود دو، سه نخ سیگار کشید ولی زیرسیگاری روی میزش هفت، هشت تا فیلتر داشت. وقتی صدای اعتراضش بلند شد جای اینکه به سالندار نگاه کند، چشم دوخت به محمدامین. کسی رمز این نگاه را تفسیر نکرد ولی من که از زاویه مناسبی داشتم ماجرا را دنبال میکردم میفهمیدم اگر میخواست صرفا اعتراضش را به گوش سالندارها برساند باید به آنها نگاه میکرد، در صورتی که او با زل زدن به صورت محمدامین ناخودآگاه دنبال متحد گشته بود. یک کاغذ تاشده گذاشتم بین صفحات و سیگارم را روشن کردم و منتظر شدم واکنش کافیمنها را ببینم. زبان بدن اگر با ناخودآگاهی همراه شود بهخوبی میتواند بیانکننده نیات آدمها باشد. از لیوان علیرضا به جز یکی، دو جرعه چیزی نمانده بود ولی با رفتار معترضانهاش عملا به محمدامین فهمانده بود که میتواند روی او حساب کند. سالندار که به نظر نمیرسید احمق باشد، ترجیح داد به آشپزخانه برود و برای معترضان کافهاش یک قهوه خوب با یک لیوان چای دمی بیاورد. نه بحث تازهای باز کرد نه جلوی اعتراضات مقاومتی نشان داد، بدون اینکه چیزی بگوید رفت توی آشپزخانه و در یک واکنش منطقی اول صدای موسیقی را کم کرد و بعد سالندار دیگر را صدا زد. آن طرف محمدامین که از نتیجه آشوبش راضی به نظر میرسید، یک سیگار از پاکت نیمهپُرش بیرون کشید و سعی کرد با فندک زیپوی زردرنگی که همیشه خدا روی میزش افتاده بود، آتشش بزند. یکی، دو بار انگشت شستش را روی سنگ فندک حرکت داد ولی شعلهای از آن بیرون نیامد. ظاهرا بنزین فندک تمام شده بود. من هیچ وقت نفهمیدم دلیل علاقه افراطی آدمها به زیپو چیست. آیا این همه دنگ و فنگ برای روشن کردن یک سیگار که میتواند با کبریت توکلی و فندک کلیپر دوهزار تومانی مشتعل شود، عاقلانه است؟ از جایم بلند شدم و فندکم را برداشتم.
روایت من و محمدامین و علیرضا
صدای خسخس زیپوی بدون بنزین با اولین تقهای که من روی سر فندکم زدم خاموش شد و آتش را گرفتم زیر سیگار محمدامین. موقعی که داشت با یک پک نیمهعمیق پالمال سفیدرنگش را با آتش من روشن میکرد، نیمنگاهی به دستم انداخت و با انگشت پشت دستم را لمس کرد. این عادت سیگاریهاست؛ یک قانون نانوشته جهانی که همه معنی آن را میفهمند. اگر سیگار کسی را روشن کنی، بدون اینکه چیزی بگوید با انگشت به دستت میزند تا مراتب قدردانیاش را اعلام کرده باشد. اولین باری که این صحنه را دیدم، ساعت سه نیمهشب دور میدان آزادی پای بساط یکی از این فروشندگان خیابانی که چای و بیسکوییت و لبو دارند، نشسته بودم و چای میخوردم که رهگذری تازه از اتوبوسهای ترمینال بیرون آمده، ازم پرسید فندک دارم و بعد از اینکه من سیگارش را روشن کردم، با انگشت زد پشت دستم و بیاینکه چیزی بگوید راهش را گرفت و رفت. از آن زمان این حرکت مشفقانه تبدیل شد به یکی از روشنترین تصاویری که از رفاقت دو مرد میتوانم در ذهن داشته باشم.
وقتی محمدامین دود ناشی از اولین پک را بیرون داد، من که تقریبا دولا بودم روی میز او و طوری بالای سرش ایستاده بودم که پشتم به میز خودم بود، چیزهایی گفتم که مطمئن شد من نیز معنی قهوه نامرغوب را میدانم. واقعا هم میدانستم؛ چند ماه پیش یک قهوه زهرماری بدطعم کاری کرده بود که مدتها جز چای لب به چیزی نمیزدم. گپمان بعد از چند جمله به معرفی برندهای خوب قهوه رسیده بود که علیرضا یک کبریت خارجی که عکسی از مرلین مونرو رویش نقش بسته بود، گذاشت روی میز محمدامین. هر دو برگشتیم و او را نگاه کردیم.
روایت من و محمدامین و علیرضا قبل از نازنین
هر روز راس ساعت چهار عصر آنجا بودیم. از میزهای قبلی فاصله گرفته بودیم و جایی مینشستیم که پشتش دیوار بود. من و علیرضا بیشتر کتاب میخواندیم و محمدامین به کارهایش میرسید. من اگرچه ادبیات امریکا را دوست داشتم ولی شیفته رمانهای روسی بودم، علیرضا مارکز و دار و دسته رئالیسم جادویی را ترجیح میداد و محمدامین با نفرت از سینمای هالیوود، عاشق فیلمسازان روشنفکر اروپا بود. در سینما آبمان داخل یک جو نمیرفت ولی هم را با نوعی سخاوتمندی دموکراتیک تحمل میکردیم. کتاب میخواندیم، بحث میکردیم، قرار سینما میگذاشتیم، نوشتههایمان را برای هم میخواندیم، به میزهای کناری میخندیدیم و عین منتقدان موج نوی سینمای فرانسه، میزمان را «کایه دو سینما»یی میدانستیم که بعضی مباحثش میتوانست به صفحات ادبی و هنری روزنامهها راه پیدا کند. از چشم دیگران مشتی علاف بودیم که قدر بهترین سالهای عمرشان را نمیدانند، از نگاه خودمان مشتی علاف که قدر بهترین سالهای عمرمان را میدانیم. به شوخی اسم گروه را گذاشته بودیم «اخوانِ ثالث» و طوری که مشخص باشد چقدر از این خوشذوقی خرسندیم، همه جا آن را معرفی میکردیم؛ حتی در فیسبوک صفحهای با همین اسم باز کرده بودیم و در عکس بالای صفحه، جایی که به تایملاین مشهور بود، تصویری سه نفره از خودمان بارگذاری کرده بودیم و زیرش نوشته بودیم: «خوبی سینمای نوآر این است که زندگی کاملا مردانه را به رسمیت میشناسد.» در عکس به دیواری آجری تکیه داده بودیم که جا به جا آثار کهنگی روی آن مشخص بود.
خوب یادم هست، یک روز حدود ساعت ششونیم عصر بود…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۰ همراه باشید.
بازدیدها: ۴۸۶