ملاقات با اهریمن، یک روز قبل از بهار

ملاقات با اهریمن، یک روز قبل از بهار


ادعای نجات دیگران همواره باعث تسکینی موقت است زیرا باعث می‌شود فرد به صورت گذرا قربانی بودن خویش برابر زندگی و روزگار را فراموش کند و در جلد نجات‌دهنده کبیر فرو رود


امیرحسین کامیار


می‌گویند که پنج نفر بودند؛ مرد، آراسته و بی‌هیچ نشانه‌ای از شرارت در ظاهر و رفتار. تنها چیز عجیب در مورد‌شان شاید این بود که در یک روز آفتابی در توکیو چتر همراه خویش داشتند. آن‌ها یازده کیسه همراه خویش را در پنج نقطه پُرتردد از مترو قرار دادند و بعد با نوک چتر آن‌ها را سوراخ کردند و به‌سرعت از محوطه مترو خارج شدند. از کیسه‌ها مایعی بی‌رنگ و بی‌بو بر زمین جاری شد که به‌سرعت در مجاورت هوا شکل گاز به خود گرفت. از اینجا به بعد داده‌های درستی وجود ندارد. چه کسی اولین بار فهمید که چیزی اشتباه است؟ اولین قربانی زن بود یا مرد؟ به چه فکر می‌کردند وقتی قلبشان از کار ایستاد؟ دقیق نمی‌دانیم. فقط می‌دانیم در نتیجه این حمله مهیب با گاز سارین سیزده نفر کشته و بیش از شش‌هزار نفر مصدوم شدند. در هر فاجعه‌ای انسان‌ها به عدد تبدیل می‌شوند و اعداد به ابزاری برای محاسبه و مقایسه. ذات واقعی هر فاجعه را باید جایی در میانه آدم‌ها و اعداد جست؛ جایی که در آن زندگی تمام و آمار آغاز می‌شود. هر بار در جایی؛ زمانی در فرودگاه، وقتی در برج‌های دوقلو و موقعی هم در متروی توکیو.
من از متروها می‌ترسم. فرق نمی‌کند در تهران باشم یا در استانبول، در دُبی یا لندن. تفاوتی ندارد که مترو روی زمین باشد، زیر آن و یا ساخته شده در آسمان؛ متروها مرا می‌ترسانند؛ ازدحامشان، بی‌اختیاری برای خروج از مترو در جایی جز ایستگاه مقررشده، بوی عجیب واگن‌هایی لبریز از انسان‌هایی دلمرده‌ که ملال متحدشان ساخته است و… متروها مرا نومید می‌کنند. به من حس مصرف شدن می‌دهند، گم شدن هویت فردی میان جمعی سرگشته، دیده نشدن، وجود نداشتن، سفری بی‌بازگشت به سرزمین مردگان. گاهی با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد فهمید شوکو آساهارا، بنیانگذار فرقه اوم، درباره مترو چطور فکر می‌کرد؟ دوستش داشت، از آن متنفر بود یا شاید شبیه من از مترو می‌ترسید؟
پنج مرد چتر به دست در متروی توکیو عضو فرقه اوم بودند، مریدان شوکو آساهارا. اوم یا آن‌طور که اسم کاملش است، اوم شینریکیو، بر پایه تلفیقی از بودیسم، هندوئیسم و برخی آموزه‌های آخرالزمانی مسیحی شکل گرفته بود و در آن همه چیز به آساهارا ختم می‌شد. او همزمان مرشد، پیامبر و منجی پیروان فرقه اوم بود. مردی مدعی مسیحا بودن و نجات دادن روح پیروانش از جهنم، در امان نگهدارنده آنان از جنگ اتمی آخرالزمان و برکت‌دهنده به بودِ مردمان. هزاران نفر در ژاپن، روسیه، استرالیا و نقاط دیگر دنیا از آساهارا تبعیت می‌کردند و به او باور داشتند. اکثر پیروان فرقه افرادی تحصیلکرده و از طبقات متوسط جامعه بودند؛ آدم‌هایی باهوش، درس‌خوانده و فن‌سالار. آدم نمی‌تواند که از خودش نپرسد آنان در شوکو آساهارا چه دیدند که در اطاعت از فرامینش مرتکب جنایت و قتل شدند؟
اولین بار که عکسی از آساهارا دیدم به نظرم شبیه کلیشه مرشدان هندو آمد. مردی با ریش و موی بلند، صورت گرد و قد متوسط که نابینا بودنش حسی از جنس دلسوزی در آدمی پدید می‌آورد. به نظر مهربان، محجوب و مشفق بود. ظاهرش شباهتی به رهبران مخوف کالت در امریکا – مثلا فردی شبیه چارلز منسون – نداشت. ترسناک یا بی‌رحم به نظر نمی‌آمد، بلکه فکر می‌کردی می‌شود به صاحب این چهره اعتماد کرد. شاید آن هزاران عضو فرقه اوم نیز احساسی مانند من برابر مرشد معنوی‌شان داشتند، پس چشمانشان را بستند و در شراکتی کورکورانه اجازه دادند آساهارا به سمت دره‌ای مهلک هدایتشان کند. در اساطیر، نابینا بودن گاهی همراه خردمندی و آینده‌نگری است. تیرسیاس یونانی چشمانش را از دست می‌دهد اما در مقابل، خرد پیشگویی آینده را به دست می‌آورد. آساهارا هم لابد چنین ادعایی داشت اما فارغ از لاف‌زنی او، مسئله واقعی پیروی هزاران نفر از مدعای کسی بود که می‌خواست از میان جهنم پیروانش را به دل بهشت ببرد.
رابطه میان رهبران چنین فرقه‌هایی و اعضای آن بر نوعی رضایتمندی دو سویه استوار است. از یک طرف رهبر فرقه مدعی فرهمندی و بینشی ماورایی است که به واسطه‌اش امکان رستگار ساختن آدمیان را داراست و از طرف دیگر پیروان او با خاطری آسوده مسئولیت نجات خویش را به پیشوای خود واگذار می‌کنند، با ترک تفکر به تبعیت بی‌چون و چرا از او می‌پردازند. در چنین وضعیتی پیشوا نقشی شبیه کهن‌الگوی پدر می‌یابد؛ پدری مقتدر، نیکخواه و دانا که توان هدایت فرزندانش را در زمانه‌ای پرآشوب به سوی آسودگی و آرامش دارد. اریک فروم، روانشناس آلمانی‌تبار، در کتاب «گریز از آزادی» به شرح موقعیت مردمان آلمان در دوران تسلط نازیسم می‌پردازد و سوالی اساسی را مطرح می‌کند: چگونه مردمی با آن پیشینه درخشان فرهنگ، فلسفه، ادبیات و موسیقی، به طرزی حیرت‌انگیز شیفته و تسلیم آدولف هیتلر شدند که میانمایگی نظریاتش بر هر ناظر بی‌طرفی آشکار بود؟ فروم در پاسخ، به پاداش پنهان تسلیم اشاره می‌کند؛ رهایی از مسئولیت تصمیم و امنیت ناشی از وانهادن خویش به آن که وعده ساختن بهشتی روی زمین می‌دهد. به عقیده او آدمی گاهی شبیه طفلی نابالغ فردیتش را رها ساخته، راه تسلیم به قدرتی بیرونی را در پیش می‌گیرد تا از موهبت همرنگی با جمع و طرد نشدن از اجتماع بهره‌مند شود. پیروان فرقه اوم نیز شاید به همین امید گرد شوکو آساهارا جمع شدند تا او آنان را از دوزخ روزمرگی خلاص کرده، تعالی بخشد.
آدم وقتی از دور به این بازی اطاعت و سلطه یا چاکری و چیرگی نگاه می‌کند با خودش می‌پندارد که هرگز در این تله گرفتار نمی‌شود. عکس پنج مجرم اصلی فاجعه متروی توکیو را می‌بینم و انسان‌هایی را می‌‌یابم شبیه خودم که لابد روزی با خود فکر کرده‌اند دچار دام‌چاله مصیبتی این‌چنین نخواهند شد و رابطه میان آن‌ها با مرادشان، آساهارا، متفاوت از تمام ماجراهای شبیه به این در دنیا است. آدم همیشه دلش می‌خواهد فکر کند که ماجرای خودش فرق دارد، که موضوع تسلیم برابر دیگری نیست، تن دادن به تفکر او، ترک کردن خواست خویش و زانو زدن برابر ادعای نجات‌دهندگی. آدم همیشه دلش می‌خواهد فکر کند که این بار با همیشه فرق دارد زیرا او توانسته پدر گمشده‌اش را بیابد و زیر پرچم اقتدار و دانش او به ساحل امن آسودگی برسد اما آن که ما مقتدر و دانا فرضش می‌کنیم عموما کوله‌باری از حقارت بر دوش می‌کشد، پس این تاریخچه تحقیر را پشت نقاب نیکخواهی پنهان کرده، خودشیفته‌وار خویش را مرکز جهان پیروانش می‌داند. در چنین موقعیتی هیچ کس به غیر از تابعین او ارزشی انسانی ندارد چون گرد خورشید وجود پیشوای فرقه نمی‌گردد. به همین دلیل آسوده می‌توان دستور قتل و نابودی داد و در جایگاه بتی مدعی الوهیت قرار گرفت که زندگی و مرگ آدمیان بازیچه امیال و افکار نابخردانه او است؛ بت‌واره‌ای مدعی ایفای نقش منجی. ادعای نجات دیگران همواره باعث تسکینی موقت است زیرا باعث می‌شود فرد به صورت گذرا قربانی بودن خویش برابر زندگی و روزگار را فراموش کند و در جلد نجات‌دهنده کبیر فرو رود، نجات‌دهنده‌ای کذاب شبیه شوکو آساهارا.
درباره گذشته و کودکی رهبر فرقه اوم چیز چندانی نمی‌دانم. جست‌وجو در فضای وب مرا به اطلاعات بیشتری نرساند. خواندن کتابی که هاروکی موراکامی درباره فاجعه متروی توکیو نوشته است هم داده‌های دقیق‌تری درباره رهبر فرقه در اختیارم نگذاشت، با این همه سخت نیست تصور کنم پسرکی نابینا از خانواده‌ای فقیر که برای تحصیل محتاج کمک‌های دولتی است، با زخم‌هایی چرکین و جاه‌طلب بودنی مسموم، چگونه اندک‌اندک حس حقارت خود را در گردابی از ادعاهای گزاف غرقه می‌سازد و به همراه خویش هزاران انسان دیگر را هم به قعر اقیانوسی از تباهی و تاریکی فرو می‌کشد؛ آدم‌هایی که لابد از یاد برده بودند هر بار در زندگی، ما بهشت را از دیگری مطالبه کرده، مسئولیت خویش را منکر می‌شویم، با دست خود بذر بدبختی کاشته، محصول مصیبت درو می‌کنیم.
جهان گاهی به‌شدت جای مهیبی است، ترسناک‌تر از مترو حتی. آدم هرگز نمی‌داند که اهریمن را در کدامین روز ملاقات می‌کند و شر از کدام روزن سر بیرون آورده، گزندی بر جسم و جانش وارد می‌سازد. مسافران پرشمار متروی توکیو نیز احتمالا در تاریک‌ترین کابوس‌های خود لحظه‌ای را متصور نمی‌شدند که پیشوایی مجنون و پیروان مهجورش جهنمی واقعی زیر زمین برای آنان پدید آورند و بانی رنجی چنان عمیق شوند که به روایت موراکامی ژاپن را برای همیشه تغییر داد. مرد نویسنده به این اشاره می‌کند که تسلای رنج آسیب‌دیدگان در چنین شرایطی حتی مهم‌تر از مجازات مجرمین فاجعه است. رویدادهایی شبیه به این، آدم‌ها را می‌ترساند و از هم دور می‌کند زیرا اعتماد کردن به دیگری اکنون بسیار دشوار است، پس ما محتاج می‌شویم به داستان. چیزی که ما را دوباره دور هم جمع کند، روایتی که اعتماد را از نو ممکن سازد و در نهایت به قول موراکامی باعث شود به خاطر بسپاریم که «فراموش کردن رویاهای خود و گرفتار شدن در کابوس فردی دیوانه همیشه خشونت و رنج بسیار بر جای می‌نهد»

دیدگاهتان را بنویسید