لحظه کشَند ماه
چشمش به لکههای گل و تکههای علف روی ملحفه و تشک میافتد، پیژامهاش هم تعریفی ندارد، گیج و مبهوت به این آشفتگی نگاه میکند؛ آیا در خواب راه رفته است؟
نویسنده: شارلوت سیمونز/ تحلیلگر: شادمان شکروی
داستان
شبهنگام است. از خواب بیدار میشود، برمیخیزد و از پلهها پایین میرود. در جلویی را باز میکند. نور ماهتاب بر شاخههای بیبرگ درخت بلوط افتاده است و زوزههای ضعیف باد به گوش میرسد. در را پشت سر خود میبندد و قدم به تاریکی میگذارد. با پای برهنه در مسیر سنگلاخ پیش میرود اما ظاهرا به درد توجهی ندارد. با رسیدن به سردر ورودی مزرعه، دیگر پاهایش عادت کردهاند و اذیت نمیشوند. از میلههای سردر مزرعه که میگذرد، بینیاش را از بویی که در هوا پیچیده در هم میکشد. همه جا بوی زمین است، بوی علف و گوسفند، بوی همان جایی است که آن روز صبح سگی از کنار آن گذشته بود. پاهایش از شبنم علفها خیس میشوند. در زیر نور مهتاب میدود، میچرخد و مانند یک خرگوش جستوخیز میکند.
صبح که جوزف از خواب بیدار میشود، در عضلات گردن و شانههایش احساس گرفتگی میکند. انگار که شب گذشته حرکات ورزشی غیرمعمولی انجام داده باشد. سعی میکند به یاد بیاورد که چه کاری ممکن است انجام داده باشد. شاید دیشب بار سنگینی بلند کرده است؛ شاید آن جعبههای سنگین منحوس کتاب را. گردنش را کمی میمالد و طوری کش میدهد تا اثر کشیده شدن را در عضلات خود احساس کند. لورا در طبقه بالا دارد دوش میگیرد. جوزف میتواند صدای شرشر آب را که از لوله فاضلاب پایین میآید، بشنود. از لورا میخواهد موقع استفاده از ژل شوینده شیر آب را ببندد. اما نه، لورا نمیتواند. خیلی کار حساسی است! باز هم موقع رفتن او به حمام آب ولرم خواهد بود.
دوباره لحاف را روی خود میکشد. شاید بهتر باشد تا خالی شدن حمام در رختخواب بماند. پاهای خود را کش میدهد و مکث میکند. رختخواب مثل همیشه نرم نیست. رطوبت و خردهسنگ را در رختخواب خود احساس میکند. بلند میشود و لحاف را به کناری میاندازد. چشمش به لکههای گل و تکههای علف روی ملحفه و تشک میافتد. پیژامهاش هم تعریفی ندارد. گیج و مبهوت به این آشفتگی نگاه میکند. آیا در خواب راه رفته است؟ تا جایی که…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۳ همراه باشید.
بازدیدها: ۱,۸۰۷