صندلی پدر پدربزرگم
صندلی هم ساده و زمخت بود و هم زیبا و راحت؛ پشتی و نشیمنگاه صندلی صیقلی شده بود و معلوم بود سالها آدمهای زیادی روی آن نشستهاند: پدربزرگم، پدرپدربزرگم و احتمالا پدران پدر پدربزرگم
سروش صحت
یک عکس از پدر پدربزرگم مانده است. در این عکس پدر پدربزرگم در روستای آباواجدادیمان، اطراف نایین، روی یک صندلی که از چوب گردو ساخته شده نشسته و به دوربین خیره شده. این تنها عکس پدر پدربزرگ من است اما تنها عکس این صندلی نیست. پدربزرگ من هم با این صندلی عکس دارد. پدربزرگم صندلی را وسط حیاط خانهای که در نایین داشته گذاشته و خودش روی آن نشسته و بقیه خانواده دور او ایستادهاند و عکس گرفتهاند. یعنی پدربزرگم صندلی پدرش را از روستا به نایین برده بوده. شاید قدمت این صندلی از پدر پدربزرگم هم بیشتر باشد. صندلیای که هم ساده و زمخت بود و هم زیبا و راحت. پشتی و نشیمنگاه صندلی صیقلی شده بود و معلوم بود سالها آدمهای زیادی روی آن نشستهاند: پدربزرگم، پدر پدربزرگم و احتمالا پدران پدر پدربزرگم.
من یک صندلیدوست واقعیام. به کافهها و رستورانهایی میروم که صندلیهای راحتتری دارند. جاهایی که صندلیهای متفاوتی دارند، هربار روی یک صندلی مینشینم تا همه صندلیها را امتحان کرده باشم. همه ما وقتی خستهایم به صندلی احتیاج داریم، هیچچیز بیشتر از یک صندلی به آدم نمیچسبد. وقتی ناراحتیم به صندلی احتیاج داریم که ولو شویم، وقتی میخواهیم با دوستی حرف بزنیم یا غذا بخوریم یا فیلم ببینیم یا کتاب بخوانیم صندلی میخواهیم. صندلی خوب و راحت یک جای امن و مطمئن است. صندلی ها با آدمها دوست میشوند. با تکرار نشستن بر روی یک صندلی ثابت به مرور آدم جا پیدا میکند و احساس میکند فقط روی آن صندلی خاص آرامش دارد. صندلیها جای دنج آدمها میشوند. بیخود نبود که صندلی چوب گردو در خانواده ما محبوب بود. پدرم هم با صندلی چوب گردو عکس دارد. پدرم عکس را در خانه قدیمیمان در اصفهان گرفته است. صندلی از پدر پدربزرگم به پدربزرگم رسیده و بعد به پدرم. و از روستا به نایین آمده و از نایین به اصفهان. پدرم که از دنیا رفت، من صندلی را با خودم به تهران آوردم و صندلی چوب گردو شد محل ثابت نشستنم. هیچجا آنقدر که روی صندلی چوب گردو راحت بودم، راحت نبودم. احساس میکردم جایی نشستهام که از سالها قبلتر برای من درنظر گرفته شده. انگار صندلی را برای من ساخته بودند. اما یک روز عمویم به خانهمان آمد و به محض اینکه چشمش به صندلی افتاد گفت: “ا… این صندلی اینجاست؟ من چقدر دنبالش گشتم…” بعد با این بهانه که صندلی چوب گردو یادگار پدرش است، صندلی را برداشت تا با خودش به خانهاش ببرد و برای اینکه ناراحت نباشم قول داد بعد از او صندلی مال من خواهد بود. دلخور شدم ولی با عمویم رودربایستی داشتم و نمیتوانستم به او چیزی بگویم. عمویم صندلی عزیزم را برد و چندسالی من جای درست و درمانی برای نشستن نداشتم اما عمویم هم رفت. هنوز سیاهپوش و عزادار بودیم ولی چون خودش قول داده بود از پسرعمویم سراغ صندلی را گرفتم. پسرعمویم پرسید: “کدوم صندلی؟” گفتم: “همون صندلی چوب گردو”. پسرعمویم گفت: “همون صندلی درب داغونه؟” گفتم: “صندلی بابای بابابزرگ”. پسرعمویم گفت: “اون که دیگه به درد نمیخوره، گذاشتمش دم در، بردنش”. باورم نمیشد، مگر میشد صندلی آباواجدادی مان را دم در گذاشت؟ چطور پسرعمویم ارزش و اهمیت آن صندلی را نفهمیده بود؟ کارد میزدی خونم درنمیآمد. به خانه برگشتم اما نمیتوانستم بنشینم. راه میرفتم و حرص میخوردم. حرص میخوردم و راه میرفتم. پسرم پرسید: “چیزی شده؟” گفتم: “کاظم صندلی خانوادگیمون رو گذاشته دم در”. پسرم گفت: “همون که خیلی دوستش داشتی؟” گفتم: “آره”. پسرم گفت: “چه حیف… ولی اشکال نداره، غصه نخور”. گفتم: “یعنی چی اشکال نداره؟…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۰ همراه باشید.
بازدیدها: ۶۲۶