صد و نود و نه روز و یک شب
نامه همیشه نشانه تمنای نویسنده است که میخواهد دیده شود، بماند و نرود؛ نامه ناکامترین تلاش انسان است برای قربت که خود حاصل غربت است
امیرحسین کامیار
هزار و هفتصد و چهار قدم؛ این دقیقا فاصله من است با پستخانه منطقه و البته شامل گامهایی نمیشود که در داخل اداره پست برمیدارم تا به صندوق پستی برسم. از در ورودی به بعد صدای کوبش قلبم چنان بلند است که دیگر نمیتوانم قدمها را بشمارم؛ تا برسم به صندوق، بازش کنم، ببینم نامه ندارم، سردم شود، تلخی بنشیند سر زبانم، آهسته در را ببندم و برگردم. باز هزار و هفتصد و چهار قدم تا خانه که انگار هرچه به آن نزدیک میشوم از من فاصله میگیرد، شبیه تو.
شده صد و نود و نه روز که ماندهام بیخبر. شهریور که رفتی گفتی مدام برایم مینویسی. همان موقع باید میفهمیدم که چرند گفتهای. تو آدم مداومت نبودی، نیستی. آخرین نامهات شب یلدا به من رسید. به فال نیک گرفتمش، فکر کردم احتمالا قرار است این شب طولانی حسرتبار تمام شود. آدم عاشق قابلیت حیرتانگیزی در تفسیر دلخواه رویدادهای جهان دارد. همه چیز انگار میشود نشانه، همه چیز انگار میشود تو؛ از این همه بودن و نبودنت کلافهام. از آن موقع تا حال برایت چهارده نامه نوشتم، یازده تا را داخل پاکت گذاشتم و نُه نامه را پست کردم؛ جملگی بیفایده. سه بار هم به التماس مجید را برداشتم و رفتیم مخابرات تا با آن شماره کذایی که در نامه اولت برایم نوشتی تماس بگیریم. آخرین بار زنی گوشی را برداشت و به انگلیسی چیزهایی بلغور کرد که درست نفهمیدم. زبانم هیچ وقت خوب نبود، دلیلی برایش نداشتم. زندگی من همینجاست؛ وسط آدمهایی که فارسی حرف میزنند و از راست به چپ مینویسند. تو اما مرغ مهاجر بودی از همان ابتدا؛ از هر خیابانی در تهران که میگذشتیم میگفتی: “اه من اینجا کلاس زبان میاومدم”. من نیشخند میزدم، تو چشمهایت را تنگ میکردی، ادای قهر درمیآوردی و میگفتی: “خودتو مسخره کن، مثل تو بیسواد باشم خوبه؟” من بیسواد نیستم، فقط دلم نمیخواهد زبان کشوری را یاد بگیرم که تو را از من دور کرد. مجید را برده بودم که اگر باز زنک جواب داد بفهمد چه میگوید و تو را بجوید. پرسیده بود که تو کدام شهری؟ جواب دادم: “سانفرانسیسکو” خندید که “الاغ طرف یه نفره رفته سانفرانسیسکو، تو نشستی اینجا سماق میمکی؟” نفهمیدم چرا این را گفت. زد پشتم که “صد دفعه گفتم به جای اینکه هفت بار پاشی بری سینما «لیلا» ببینی یه بار بیا بشین برات «داییجان ناپلئون» بذارم که بفهمی سانفرانسیسکو چرا این همه مهمه.” حوصله نداشتم. فهمید، ادامه نداد. زنگ زدیم. یک بار کسی گوشی را برنداشت، دفعه دوم نبودی، مرتبه سوم گفتند که از آنجا رفتهای، نمیدانند که کجا. کجا رفتهای تو؟ من چرا پس ماندهام همانجا، با همان حال، شبیه آن نیمهشب که وسط میدان شصتونه نارمک بوسیدمت؛ اولین بوسه، آخرین بوسه، تنها بوسه.
هجدهم مهرماه آخرین باری شد که صدایت را شنیدم. تماس گرفته بودی. گفتی برایم حال و احوالت را نوشتهای. صدایت هیجانزده و شاد بود. خوشحال شدم که سرحالی، غمگین شدم که سرحالی. پرسیدم: “پسرهای کلاستون خوبن؟” خندیدی و گفتی قبراقِ قبراق. ساکت شدم؛ فهمیدی، گفتی خر نشو، گفتی دوستم داری، گفتی نامه را بوسیدهای، گفتی تلخی نکنم. نامهات دو هفته بعد رسید. با انگشتانم دست کشیدم روی تکتک کلمههات. روی آن سین لرزان، میم بلند، ب برجسته؛ روی یکبهیک حروف نوشته و نانوشتهات. بعد آن آخرش جای لبهات را دیدم، داغ شد دستم از خیالت. پاکت نامه را بردم گذاشتم توی صندوق پستیام. حالا هربار که بازش میکنم نشانی از تو در آن است. دست میکشم روی آدرسی که نوشتهای و برای لحظهای فکر میکنم که نزدیکی.
ذهنم جفنگ میبافد، تو دوری. آدم برای کسی که نزدیک است نامه نمینویسد. نامه نتیجه فاصله است؛ فاصلهای که امیدواری با کلمات بر آن پل بزنی، چیره شوی، عبور کنی و برسی به آن که باید. این نامه نیست که به دست گیرنده میرسد، بلکه تکهای از جان نویسنده است که خود را تسلیم نوشتن میکند تا شاید دیده شود. نامه نوشتن تلاشی سهمگین برای تبدیل غیبت کسی به حضور است. او را به نزد خویش خواندن، خود را به او عرضه داشتن. نامه همیشه نشانه تمنای نویسنده است که میخواهد دیده شود، بماند و نرود. نامه ناکامترین تلاش انسان است برای قربت که خود حاصل غربت است. بله بله، میدانم که دارم فلسفه میبافم و به قول تو پز ادبی میدهم. نزدیک اگر که بودی چقدر به آن قربت و غربت میخندیدی. هربار مرتکب چنین گندهگوییهایی میشدم میگفتی یاد معلم ادبیات دبیرستانت میافتی که از قضا هیز هم بود. میگفتی: “مث آدم نمیشه حرف بزنی و بنویسی تو؟” نمیشد. من اصلا بلد نیستم که حرف بزنم، من فقط میتوانم که بنویسم. آدم کتبیام، نه شفاهی. یادت هست که کلافه میشدی از سکوتهای طولانیام پشت تلفن؟ یادت هست دیگر، نه؟ در قلب هر انسانی احساساتی وجود دارد که تن به گفتار نمیدهد و فقط میشود با نوشتن به آنها دست یافت. برای همین بود که هربار میخواستم چیز مثلا مهمی برایت بگویم حتما مینوشتم. مثل همان نامه نخست که نوشتم: «خانم من خاطر شما را میخواهم.» و تو بعدها با خنده گفتی: “یه آن فکر کردم قائم مقام فراهانی عاشقم شده.” برای آن نخستین نامه در چمدانت جا بود؟ همراهت تا سانفرانسیسکو آمد؟ تا این ناکجایی که در آن گم شدی…
پر شدهام از پرسش و نوشتن جستوجوی پاسخ نیست، خلاص شدن است از این همه صدا. برای قرنها و قرنها آدمها در چنین موقعیتی نوشتهاند و نوشتهاند و نوشتهاند. آن غزل حافظ را شنیدهای لابد که با این بیت شروع میشود: «از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه/ انی رایت دهرا من هجرک القیامه» حافظ هم انگار دلش شبیه من پر بوده، برای همین نوشته که دلتنگم، نوشته با اینکه میدانم مرا نمیخواهی باز نمیشود که دست بردارم از خواستنت، نوشته همه در اطرافم در کار ملامت منند به خاطر خواستن تو، نخواستن تو. نوشته «والله ما راینا حبا بلا ملامه» در صف ملامتگران نفر اول خودمم و نفر دوم مجید. دوری تو انگار ما دو نفر را به هم نزدیکتر کرد. احتیاج دارم کنارم باشد، بابت بیهوده بودن این عشق غر بزند، دعوا راه بیندازد، تشر بزند تا شاید به فکر بیفتم که هی برای هیچ کس است که داری مینویسی. مجید نقش عقل منفصلم را بازی میکند اما از قلبم دور است، نمیداند که تو آنجا، هنوز و همچنان همه کسی. چرا دیگر جوابم را ندادی؟ چرا ننوشتی؟
اولش فکر کردم که شاید اتفاقی برایت افتاده باشد. مضطرب بودم و هراسان. هر شب میرفتم شهرک غرب و از جلوی خانهتان میگذشتم. لابد به من میخندی اگر که بگویم چشم میچرخاندم که ببینم جلوی در خانهتان پارچه سیاه نصب شده یا نه و نمیدانی چه نفسی از سر آسودگی میکشیدم وقتی میدیدم خبری نیست. یک بار هم تا صبح همانجا ماندم، آنقدر پلکیدم تا پدرت از خانه بیرون آمد؛ راننده اداره آمده بود دنبالش. گوشهای ایستادم و تماشایش کردم. ریشش سهتیغه بود، خیالم راحت شد که تو خوبی لابد. آن اولها هر شب میرفتم، بعد هفتهای یکی، دو بار و حالا شاید ماهی یک دفعه. هنوز همه چیز امن و امان است، تو سالم و سرحالی فقط دیگر من برایت وجود ندارم. این فکر که میافتد به جانم خشمگین میشوم. بعد برای یک آن از دلم میگذرد که کاش همان پارچه سیاه جلوی در خانهتان نصب بود، کاش مرده بودی اما مرا رها نمیکردی. بعد زود از خودم خجالت میکشم؛ از تو، از پدرت، از همه چیز و همه کس. عشق گاهی روشنترین بخشهای جان آدمی را نشانش میدهد، وقتهایی هم او را با تاریکترین سویههای وجودش دست به گریبان میکند. من ماندهام در تاریکی و گویی هرچه نور بوده جمع شده در دو چمدان قهوهای که تو با خودت بردی.
مجید همینها را میبیند که مدام ملامتم میکند. در آن موارد معدودی هم که مشغول توبیخ نیست، با مهربانی خفهام میکند. چند وقت پیشتر دعوتم کرد اتاقشان، خوابگاهِ دانشکده فنی، امیرآبادِ بالا. خودش سهتار میزد و هماتاقیهایش کمانچه و دف؛ کنسرت مجانی. آخرش شعری خواندند که به قول خودشان سرود رسمی فنیهای دانشگاه تهران بود: «ای عاشقان ای عاشقان پیمانهها پر خون کنید» بغض داشتم، اشک شد. سرم را انداختم پایین که نفهمند. مجید فهمید، لعنتی همیشه میفهمد. چیزی نگفت فقط بساط ساز را جمع کرد و نوار گذاشت. از این آهنگای دامبولی که طرف خیلی خجسته میخواند: «دلبری هزار ماشالا/ تو با این داغ لبات سوزوندی دل ما را» بعد خودش هم با آن قدِ دراز پا شد و شروع کرد به رقصیدن و ادای زنهای کابارهای را درآوردن. تا از من خنده نگرفت ول نکرد. مجید میگوید باید ولت کنم، باید فراموشت کنم، اصلا باید بروم سراغ یک نفر دیگر؛ به قول خودش یکی از همین کشتهمردههایم. بهش گفتم بس کند، خفه شود و دست از سرم بردارد. بهش گفتم یک نسخه از این آهنگی که خواندند برایم جور کند. گفت اجرای زویا ثابت و محمدرضا لطفی را از این آهنگ دارد. جور کرد. همراه همین نامه برایت میفرستم. بداند خفهام میکند. نمیفهمد که نمیتوانم دست بردارم. میخواهم اما نمیتوانم. آدم گاهی تلخنگاهی به خودش میاندازد و حیران میشود که چقدر میان خواستن و توانستنش فاصله است.
آن روز عصر هم میان ما همین اندازه فاصله بود. ناغافل پیغام دادی که میخواهی مرا ببینی. خوشحال آمدم. رفتیم آن کافه ته خیابان چهارم یوسفآباد. تا نشستیم مثل همیشه دو دستت را به سمتم دراز کردی تا بگیرمشان. بعد آهسته و شمرده شبیه آدمهایی که چیزی را تمرین کردهاند گفتی: “پذیرشم اومده، میرم سانفرانسیسکو.” چند لحظه نفهمیدم چه گفتی. همچنان همان لبخند ناشی از لمس دستانت روی لبهایم بود، احمق به نظر میرسیدم لابد. بعد چند دقیقه توانستم خودم را جمع کنم، فهمیدم…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۰ همراه باشید.
بازدیدها: ۴۹۲