سیاحت شرق
انتظار داشتند حیوان مادرمرده برایشان دست تکان دهد و لابد قِری بدهد و سرآخر ماچی بفرستد ولی وقتی استقبال مرگزده حیوانات را میدیدند، بهشان سنگ پرت میکردند که لااقل عصیانشان را ببینند
سیداحمد بطحایی
هیچکس نمیداند که فردا چه به دست میآورد و هیچکس نمیداند که در کدامین سرزمین میمیرد.
لقمان، آیه ۳۴
حوالی ظهر گفتم بچهها امروز برویم باغ وحش. از خیابان نواب انداختیم طبرسی و بعد رفتیم تا استقلال و از آنجا یک اتوبان کتوکلفت چندبانده تا وکیلآباد. قبل از اینکه به وکیلآباد برسیم، یک اِلنود پشتمان مدام بوق و چراغ زد که برویم کنار. فکر کردم پلیس است اول. رد که شد دیدم پشتش نوشتهای شبرنگ چسبانده: «تند نرو، آخرش مشتری خودمی». ماشین حمل جنازه بود. یک اِلنود استیشن نقرهای. برایم مفهوم استیشن با پیکان پیوند خورده بود و باقی استیشنها توی قاموس بصریام بیشکل و بدترکیب بودند. پشت اِلنود رفتم تا از نوشته عکس بگیرم. بیش از آنکه خلاقیت راننده نعشکش برایم جذاب باشد، قطعیت این جمله بود که با لحنی شوخطبعانه از پشت شیشههای ماشین توی مخم فرومیرفت. عین مَته دریل سوراخ میکرد و میتراشید. نعشکش جلوی بیمارستانی که راستِ اتوبان بود، ایستاد. ما هم پشتش. با دوربین موبایل چندتا عکس گرفتم و رفتیم باغ وحش. تحیر بچهها از دیدن حیوانات غمگین توی قفس مشغولم کرد. از فکر مردهبر نقرهای بیرون آمده بودم. کفتارهای چمباتمهزده گوشه قفس و بوزینههای سیگاری و شیرهایی عصبی حالم را بد کرده بود. باغ وحش پر بود از زائرین عراقی و ما یکجورهایی توی اقلیت بودیم. اینش برایم مهم نبود. عادت داشتم به اقلیت بودن. چیزی که آزارم میداد مواجهه آنها با حیوانات بود. چندتاییشان جلوی هر قفس که میرسیدند انتظار داشتند حیوان مادرمرده برایشان دست تکان دهد و لابد قِری بدهد و سرآخر ماچی بفرستد. ولی وقتی استقبال مرگزده حیوانات را میدیدند، بهشان سنگ پرت میکردند که لااقل خشم و عصیانشان را ببینند. حیوانات ولی میتتر از آن بودند که با این سنگها تکانی بخورند. سری بالا میآوردند؛ نگاهی اندر سفیه به سنگانداز و ادامه چرت میتیشان. رفتم به یکیشان عربی گفتم: «بهش سنگ نزن، اون گناهی نداره اینجا تو قفسه.» فقط نگاهم کرد. انتظار واکنشم را نداشت انگار. توقعشان سیرکی پرهیاهو بود تا مجمع حیوانات مادرمرده. موجوداتی که آخرین روزهای زندگیشان را میگذراندند و منتظر مرگ، بیحوصله گوشهای از قفس بیحال افتاده بودند و عین شیر و پلنگهای عصبی مدام به موازات میلهها راه میرفتند. حالم از دیدن باغ وحش به هم خورد؛ از خودم حتی که چرا دست زن و بچههایم را گرفتهام و آوردمشان دیدن یک مشت حیوان مادرمرده میتی. گذشت تا دو روز بعد که …
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۳ همراه باشید.
بازدیدها: ۸۵۷