سوگ سرودی برای وطن
وطنکشی هرگونه گفتار، نوشتار و کرداری است که به نحوی باعث پدید آمدن حس تحقیر، نومیدی، ناتوانی و استیصال در روح آدمی نسبت به وطن خویش شود
امیرحسین کامیار
از پس روزها و هفتههای بسیار برایت مینویسم؛ از پس ساعتهایی که به سکوت گذشت و تو را رنجاند. پرسیدی چرا اینطور؟ چرا ساکت؟ حق داری. آدمها همیشه شایسته توضیحند مگر وقتی که خلافش را ثابت کنند و تو اینگونه نبودی هرگز. ماجرا هرچه هست، ریشه در قلب من دارد که گویی فقط میتواند در سکوت درد بکشد، صامت رنج ببرد. پاییز تلخی بود. رفیقی داشتم که در آبان آمد و در آبان رفت. یکبار نوشته بود که آبان آبروی پاییز است، پاییز هم که پادشاه فصلهاست. این آبان اما نه نشانی از آبرو داشت و نه نسبتی با زیبایی. همهجا پر از خشم بود و هیچ کجا زندگی بر مدار مدارا نمیگشت. این اوقات آدمها به جای خون زهر به رگ دارند، پس لاجرم خنجر میکشند بر خویش و دیگری. درد میکشند و درمانی نیست. رنج میبرند و مرهمی نمییابند پس به ویران کردن متوسل میشوند، به بیارزش کردن هرچه هست تا شاید بشود فقدان آن چیزی را که نیست تاب آورد و وطن این وقتها هدف خوبی است که آماج امواج ملامت شود؛ انگار تلخی تماشای خون و خشم در خیابانهای جایجای میهن کافی نبود که باید به آن تحمل ویرانهپنداری وطن را نیز میافزودیم. هرکس از راه میرسید کمان به ملامت گشوده، تیر طعنی حواله پیکر رنجور وطن میکرد. شده بودیم ملت تیرانداز؛ تیراندازانی با چشمان بسته برابر میهن تیربارانشده.
فردوسی در آن ابیات محزون بیانگر سرانجام خاندان رستم، روایت میکند که بهمن پس از ویران کردن زابل و به بند کشیدن زال، فرامرز را زنده به دار میکشد و فرمان میدهد تا سواران بر تن بیدفاع او مکرر تیر بیندازند. آن «تن پیلتن نگوسار» که جنگلی از تیر بر تنش روییده، این روزها بیش از هرچیزی مرا یاد وطن میاندازد. هربار که کسی از آینده محتوم و تاریک این خاک مینویسد، هردفعه که دوستی زمزمه میکند اینجا دیگر جای زیستن نیست، هرنوبت که عزیزی میگوید لیاقت ما ایرانیها همین است، ماجرای بهمن و فرامرز در ذهنم دوباره جان میگیرد، که «زِ کینه بکشتش به باران تیر». دلیل این کینه را نمیفهمم، دلیل این سختدلی برای وطنکشی. و بعد همزمان غمگین و خشمگین میشوم، هراسیده و اندوهزده، در دوردستترین جایگاه نسبت به زندگی. گمانم حالا دشوار نباشد که بدانی چرا این چند وقت گویی نبودم یا بودم و دور مینمودم. آدم گاهی احتیاج دارد با خودش خلوت کند و بپرسد به کجا میرود، چطور میرود و اصلا چرا باید برود؟ احتیاج داشتم تا به قدر بضاعت بخوانم و بفهمم دلیل این خشم نسبت به میهن و آن حقیرپنداری وطن کجاست. وطنکشی هرگونه گفتار، نوشتار و کرداری است که به نحوی باعث پدید آمدن حس تحقیر، نومیدی، ناتوانی و استیصال در روح آدمی نسبت به وطن خویش شود. وطنکشی در ذات خویش تعمیم دارد؛ یعنی رفتار تاریک فرد یا گروهی به یک ملت تعمیم داده میشود. همین تعمیم است که خالق اصطلاح چرکی شبیه «ایرانیبازی» میشود. گویی که ایرانی بودن مستلزم نوع خاصی از همگونی و یکشکلی است که در آن تاریکی یک فرد یا گروه ناگزیر در تمام افراد ملت تکرار میشود. همین چند وقت پیش فیلمی در شبکههای اجتماعی منتشر شد که در آن آدمی از آدمیت به دور، کودک کار محنتزدهای را در سطل زباله میانداخت. بعد از آن چقدر خوانده و شنیده باشم که «بر سر ما ایرانیها چه آمده است که…» این همان تله تعمیم است که ذهن را از این پرسش آشکار غافل میسازد: آیا رفتار یک فرد را میشود به هشتادوچند میلیون نفر تعمیم داد؟ اگر تعمیم یک بال وطنکشی باشد، تهاجم بال دیگر آن است. در تهاجم یک موقعیت مشخص نیست که نقد میشود، بلکه کل هویت یک فرد یا ملت زیر سوال رفته و ناخواستنی دانسته خواهد شد. با هر رویداد تلخ و آزارندهای موجی برمیخیزد تا سند تازهای برای اثبات بیلیاقتی و ناتوانی مردمان ایرانزمین دستوپا کند. کشتی آتش میگیرد: ما ایرانیها؛ ساختمانی فرو میریزد: ما ایرانیها؛ اعتراضات بهحق بخشی از مردم با همراهی بخشی دیگر توام نمیشود: ما ایرانیها. گویی فقط این اتفاقات در ایران رخ میدهند و ساحت قدسی سایر مردمان جهان از چنین اموری مبراست. ناو جنگی امریکایی به کشتی صیادی ژاپنی برخورد نمیکند، آتشسوزی در بیمارستانی در کره جنوبی چهل کشته برجای نمیگذارد و ماهها راهپیمایی اعتراضی جلیقهزردها در فرانسه با بیاعتنایی مردمان طبقه متوسط همراه نمیشود. فقط ماییم که بیوفا و نالایق و بَد اداییم. امیدوارم گمان نکنی من نگاه انتقادی داشتن را برابر وطنکشی میدانم. بیانتقاد، ما جامعهای مرده و خوابزدهایم اما انتقاد هدفش اصلاح است نه تخریب، در دل خود راهحل دارد نه بنبست، مشخص و هدفمند است نه عمومیتیافته و مبهم.
وطنکشی با منتقد بودن فرق دارد اما اینکه چرا ما بیشتر مستعد آن هستیم، خود سوالی دیگر است. شاید همه چیز از آنجا شروع شد که ما درک خویش از مفهوم ملت را در دورانی دشوار و توام با ضعف و رخوت آغاز نمودیم، پس از ملت و وطنِ آن ملت خشم به دل گرفتیم. دکتر آجودانی در کتاب «مشروطه ایرانی» به این موضوع اشاره دارد که نخستین کاربرد این اصطلاح در معنای تازه خود به دوران مشروطیت و رساله «رفیق و وزیر» میرزا ملکمخان بازمیگردد که در آن ملت به معنای همه مردم ساکن یک سرزمین اراده شده است. پیش از این، در مکتوبات ما یا سخن از امت بود و یا ملت به معنای شریعت و دین در برابر دولت و دربار به کار میرفت. از مشروطه است که ملت و ملیت برای ما معنای تازه مییابد و مشروطه خود در دوران تاریک تاریخ ایران میان مردمی شکل میگیرد که غرق فقر و بیماری و گرفتار استعمار و استبدادند. ما مفهوم ملت را در روزهای سختِ حقارت و اندوه شناختیم و نخستین تجلی هویت ملی برای وطن در ذهنمان توامان با ضعف و آسیب بود. کودکی را فرض کن که تا شروع به درک زندگی میکند با فقر پدر و جفای همسایه روبرو میشود و خانه برایش جای امنی نیست، پس در بزرگسالی نیز همچنان گرفتار آثار سوء تجارب نخستین خویش است. بر ما بیش و کم همین رفته که بر آن کودک. ما در نخستین تجارب مدرن درک میهن و ملت چیز چندانی برای تفاخر و حس غرور نیافتیم پس مجبور شدیم دست به دامان تاریخ شویم، بلکه در کوروش و ارشک و اردشیر، جبرانی برای ضعف غمانگیز حالمان بجوییم و سرپا بمانیم. ملت پسامشروطه که به غرب با فرودستی و حسرت مینگریست و اوضاع خود را در مقایسه با پیشرفتهای آنان عقبمانده مییافت، بر تختجمشید و پاسارگاد تکیه کرد تا کوتاه و حقیر جلوه نکند. صندلی تفاخر به تاریخ کهن را اما موج خروشان انقلاب از زیر پایمان کشید و امت دوباره بر ملت ارجحیت یافت. تا انقلابیون بفهمند که ملت و امت نه متضاد هم که مکمل یکدیگرند، زخم تاریخی ناچیزپنداری ما از نو سر باز کرده و آزارنده شده بود.
در کنار این، بحران مقایسه نیز گریبانگیر ما شده است. اگر به عصر مشروطه، پاریس و برلین و لندن کعبه آمال بودند و جایگاه حسرت، حالا ما نگاه به دُبی و استانبول میکنیم و حسرت مالزی و کره جنوبی را میخوریم. به نظر میرسد در مسابقه توسعه ما نهفقط از غرب، که از همسانان خویش نیز بهشدت عقب ماندهایم. این را اگر کنار سختگیریهای اجتماعی و نومیدسازیهای مکرر حاکمانمان بگذاری، دلیل امواج پیاپی مهاجرت را درک خواهی کرد و این ماجرای غمانگیز مهاجرت به گمانم خود یکی دیگر از ریشههای وطنکشی در ناخودآگاه ماست. بسیاری افراد در اطرافم یا رفتهاند یا سودای رفتن دارند. هربار که کسی از من درباره برنامه مهاجرتم میپرسد و جواب میگیرد که هیچ قصدی برای ترک ایران ندارم، به گونهای پرسان نگاهم میکند که چه عیب و علتی مرا از این کار بازداشته است.
نخستین وطن هر انسانی بطنِ مادر است. ما در ….
برای خواندن ادامه این مطلب با ما در کرگدن ۱۲۲ همراه باشید
بازدیدها: ۳۲۰