سرنوشت غمانگیز یک مسترکوئین
درباره کوئین شخصیت بختبرگشته داستان پل استر و آن پرونده عجیب معمایی که سر و تهش معلوم نبود؛ پروندهای که باعث شد او با تعدادی آدمِ مریضاحوال آشنا شود
حامد یعقوبی
یکی از بدیهای مطالعه آثار داستایفسکی و تولستوی و چخوف و بولگاکف و گوگول و… در نوجوانی این است که بقیه عمر بهسختی میتوانی از زیر سایه بلندشان بگریزی. من سالهای سال است هر رمانی میخوانم خواه ناخواه با «جنایت و مکافات» و «برادران کارامازوف» و «مرشد و مارگاریتا» مقایسهاش میکنم. میدانم کار احمقانهای انجام میدهم ولی ظاهرا گریختن از زیر آسمان بلند روسیه غیرممکن است. مطالعه داستان امریکایی و فرانسوی و ژاپنی و… لذت زیادی دارد ولی من مثل کبوترهای جلدی که دم به ساعت یاد گنبد امامزاده میکنند، هر طرف میروم در نهایت بازمیگردم به ادبیات روسیه! یک نیروی جادویی عجیب در ادبیات این کشور هست که آدم را مجذوب خودش میکند، حالا این را که نیروی کِشنده فوقالذکر چیست، از کجا آمده و چقدر به موقعیت منحصربهفرد جغرافیایی و اعتقادی روسیه در اروپا بستگی دارد، خدا میداند. جایی خواندم که آلبر کامو در جواب یک خبرنگار روسی، وقتی پرسیده بود چرا توی فرانسه به ادبیات روسیه بیتوجهی میشود، دو قاب عکس دفتر کارش را که ظاهرا پشت سر آن جوانک روسی قرار گرفته بود، نشان داده و گفته بود: “به آنها نگاه کن! من معتقدم اگر این دو نفر نبودند ادبیات فرانسه هرگز صاحب جایگاه فعلی نمیشد.” توی آن دو قاب، پرترههایی از تولستوی و داستایفسکی دیده میشد.
چندی پیش درست راس ساعت یازده شب، وقتی خرسم یاد سیبری و بازخوانی ادبیات روسیه کرده بود و قصد داشتم همه کتابهای تلنبارشده روی میز تحریرم را بردارم و داستانهای روسی را جایگرین آن کنم و اگر خدا خواست چیزی درباره آن بنویسم، کتاب سفیدرنگ نیمهپهنی چشمم را گرفت. روی کتاب با قلم قرمز نوشته شده بود: «سهگانه نیویورک، نوشته پل استر، ترجمه شهرزاد لولاچی و خجسته کیهان» خدا میداند مدتها بود دلم میخواست این کتاب را بخوانم، گویی نخواندن آن را گناهی نابخشودنی میدانستم. ظاهرا خیلی از …
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۴ همراه باشید.
بازدیدها: ۱,۲۳۸