سایه ماه

سایه ماه*


باید می‌رفتند روی دریاچه، جمجمه را بر‌می‌داشتند، گزارش پیشامد را می‌نوشتند، می‌رفتند تا بالاخره بفهمند این استخوان‌های کدام مرده بی‌گور و نشان است که حالا آمده روی آب


مهیار رشیدیان


استخوان‌ها که آمدند روی آب، شفیق ناپدید شد؛ همان روزی که راننده بولدوزر اولین جمجمه را روی آب دیده بود. جمجمه‌ای همراه با چند استخوان، لابه‌لای شاخه‌شکسته‌ها آمده بود تا وسط دریاچه. تا نزدیکی پایه‌های پل دوم. حدودهای ظهر بود که فهمیدند شفیق نیست. وقتی تصمیم گرفتند بروند روی دریاچه سراغ جمجمه. قایق‌ها همه بالا‌دست سد بودند. فقط قایق شفیق آنجا بود. قایق جابه‌جایی کارگر‌های راهسازی. البته از وقتی که راه‌های بین روستاها زودتر از تکمیل راه تازه رفتند زیر آب، محلی‌ها را هم با قایق جابه‌جا می‌کردند. قایق‌هایی که اصلا از اول آورده بودندشان شاخه‌شکسته‌ها و ریشه‌هایی که کنده می‌شدند، می‌آمدند روی آب را جمع کنند؛ تا مبادا به دریچه‌های سد برسند. صبح آن روز راننده، طبق عادت همیشه، اول بولدوزر را استارت زده، بعد رفته تا تکیه به تخته‌سنگ مشرف به دره، سیگار ناشتایش را دود کند، و مثل هر روز ببیند که چطور رودخانه رفته‌رفته از خم و قوس تنگه‌ها و صخره‌ها بالا کشیده، باغ‌های مطبق انار را در بر گرفته، روی نیمی از خانه‌های پلکانی را پوشانده، و روز به روز آب تا کمرکش کوه بالا آمده؛ تا آنجا که بلوط‌های وحشی از شکاف صخره‌ها سر زده‌اند. راننده دریاچه را به اشاره نشان می‌داد و یک نفس حرف می‌زد.
– اولش نفهمیدم جناب سروان. یعنی فهمیدم؛ باور نکردم… البت عقب‌تر بود، نزدیک پایه پل. حالا که جلوتر اومده قشنگ‌تر دیده میشه… اصلا باورم نمی‌شد دارم چی می‌بینم…
مامورهای پلیس مرزی اولین‌بار کمتر از یک سال پیش آمده بودند توی کارگاه راهسازی؛ همان اوایل استقرار پیمانکار. وقتی که رودخانه همچنان روان بود. وقتی که بیخ تنگه روبرویی، اهالی روستای پلکانی هنوز توی خانه‌هایشان بودند. آمده بودند برای تنظیم گزارش تخریب کامیونی که کف دره، کنار رودخانه شبانه در آتش سوخته بود. سروان منادی همان‌طور که موج‌های سطح دریاچه را تا پشت پیچ کوه روبرو می‌دید، نگاهش رفت روی راه زیگزاگی که کمتر از یک سال پیش می‌رفت ته دره تا ماشین گشت پلیس مرزی از روی پل فلزی روی رودخانه بگذرد، راه زیگزاگ آن سوی دره را بالا برود، برود توی روستای پلکانی تا ببیند چند نفر در آتش سوختن کامیون پیمانکار سد را دیده‌اند. آن روز سروان منادی خوب فهمیده بود که اکثر اهالی قصد تخلیه روستا را ندارند و به هیچ وجه نمی‌خواهند خانه‌های اجدادی‌شان را ترک کنند. خانه‌هایی که حالا دریاچه سد نیم بیشترشان را در بر گرفته؛ حتی قبرستان اموات در‌گذشته‌شان را… سروان منادی خیره به خانه‌های توی آب راه می‌افتد به سمت جاده زیگزاگ روستا که از بعد پیچ دوم می‌رود توی دریاچه. راهی که از بالاتر، از روی پشته تپه پایین آمده، زیگزاگ پیش می‌آید، از کنار سوله‌های کارگاه راهسازی رد می‌شود، تا چند پیچ پایین‌تر برود زیر آب، دقیقا همان‌جا که ترانس تیر برق رفته‌رفته غرق می‌شود. آب رسیده تا حد ردیف کابل‌هایی که می‌روند توی روستای پلکانی؛ دسته شاخه‌شکسته‌ها، جمجمه را آورده‌اند تا حد کابل‌های برق. در هر صورت باید می‌رفتند روی دریاچه، جمجمه را بر‌می‌داشتند، گزارش پیشامد را می‌نوشتند، می‌رفتند تا بالاخره بفهمند این استخوان‌های کدام مرده بی‌گور و نشان است که حالا آمده روی آب. تا پیش از بالا آمدن آب، تمام گورهای سنگ و نشان‌دار را تخلیه کرده بودند. از اهالی روستاهای اطراف پیرمردها هم آمده بودند تماشا، اما تعداد بچه‌ها بیشتر بود. کارگرهای بومی جمع زده بودند با پیرمردها، دور هم تند و بلند بحث می‌کردند. منادی که حرف‌هایشان را نمی‌فهمید، برگشت رو به جمعشان.
– کاک سلمان.
سلمان از جمع درآمد، دوید، هم‌قدم سروان منادی شد.
– کاک سلمان باید با اهالی حرف بزنم.
– چشم جناب سروان… ولی ممکنه از جای دیگه‌ای… مثلا با آب اومده باشه.
– داشتین چی می‌گفتین با هم؟
– هیچی… حرف خاصی نمی‌زدیم.
– مطمئنی؟
سلمان سکوت می‌کند.
– کدخدا کجاست، ندیدمش؟!
– اون طرفه… رفته عراق، عروسی.
– به رزگار بگو غروب بیاد پاسگاه… اگه نمی‌تونه راه بیاد خودت بیارش… اصلا با هم بیایید… مگه موتور نداری؟
– بله جناب سروان دارم. چشم.
سروان برگشت، رفت به سمت سوله‌های کارگاه راهسازی. سلمان و استوار هم شانه به شانه‌اش. هنوز به سکوی ورودی سوله اداری نرسیده‌اند که مهندس از در در‌می‌آید.
– باید بریم رو آب مهندس… باید زودتر جمعش کنیم.
صدای سوت و کف و خنده که از جمع برخاست سروان و سلمان و استوار برگشتند رو به جمعیت. چند بچه سنگ پرانده بودند برای جمجمه. منادی رو کرد به استوار. استوار تند رفت رو به جمعیت. نگاه مهندس دوید بین آدم‌هایی که دوتا سه‌تا ایستاده‌اند توی کارگاه. بومی‌ها بیشتر دور هم بودند؛ همراه با جمع پیرها و بچه‌ها. کارگرهای پل هم هنوز همان‌جا بودند. همه آن‌هایی که باید با قایق شفیق می‌رفتند تا روی پایه دوم پل کار کنند. مهندس سخت پریشان است. سد در حال آبگیری است. پایه‌های پل باید زودتر از سطح پیشرفت آب به حد مشخص برسند. مهندس فکر می‌کند که اگر کارگرها تا ظهر هم مستقر شوند، باید تا پاسی از شب را کار کنند تا از برنامه روزانه پس نمانند.
– قایقرانتون نیومد مهندس؟
مهندس که خیره مانده به روبرو، با تکان دست سروان برگشته زل می‌زند به صورتش.
– چی شد مهندس؟
– چی چی شده؟
– قایق… بریم رو آب. دیره. ظهر شد.
– تا یه چایی میل کنید قایق رسیده… بفرما.
مهندس منادی را پیش انداخته، و خودش قبل داخل شدن داد می‌زند:
– کاک خلیل.
و دست تکان می‌دهد که بیا…
کاک خلیل که از ماشین تازه رسیده پیاده شده، می‌دود به سمت مهندس که پشت سر سروان منادی وارد راهرو می‌شود.
– در دوم بفرمایید داخل.
سروان می‌ایستد تا مهندس برسد در را باز کند.
– قایق رو کی می‌رونه مهندس؟
منادی که داخل می‌شود، خلیل می‌رسد توی راهرو. مهندس در را می‌بندد.
– چه خبر از شفیق… پیداش کردین؟
کاک خلیل بی‌هیچ حرفی سر تکان می‌دهد. یعنی که نه.
– بگو چایی بیارن…
مهندس می‌رود توی دفترش. سروان منادی ایستاده پای پنجره.
– چطوری تونستین روستا رو تخلیه کنید؟
– به ضرب پول.
مهندس در پی رد نگاه منادی می‌رود تا برسد به استوار که افتاده دنبال چند بچه که سنگ می‌پرانند به جمجمه روی آب. منادی پنجره را باز می‌کند. می‌خواهد داد بزند، نمی‌زند.
– ضرب پول یا ضرب زور؟
تا مهندس برسد به میزش، استوار بچه‌ها را رها کرده، می‌رود سمت ترانس تیر برقِ سر از آب به در مانده.
– چه فرق می‌کنه جناب سروان… وقتی نصف اهالی راضی به رفتن شدن، اگر نصف کمتر هم باشن، الباقی هم کنده می‌شن…
مهندس لم داده پشت میزش، کبریت می‌کشد. منادی پنجره را تا آخر باز می‌کند، می‌نشیند روی صندلی، پشت میز جلسه روبروی میز مهندس.
– قبرستون رو چکار کردید… شنیدم درگیری داشتید؟
مهندس دود را تند فوت می‌کند، بلند می‌شود که برود بنشیند روبروی سروان منادی.
– اگه در حد درگیری می‌بود که پای شما هم باز می‌شد به ماجرا.
در باز می‌شود. کاک خلیل با سینی چای وارد می‌شود. مهندس با دیدن خلیل، براق می‌شود به صورتش.
– پس کو کاک فرهاد؟
خلیل سینی چای را می‌گذارد روی میز. نگاه براق مهندس دنبالش می‌کند. نگاه منادی مات می‌ماند به مهندس.
– نبود مهندس… خودم چای ریختم.
نگاه سروان از اخم تند مهندس می‌دود روی دو دست کاک خلیل که در قندان بلور را بر‌می‌دارد. دست‌هایی که مهندس هراس دارد از دیدنشان. دست‌هایی که هنوز هم پیشاروی مهندس خاک قبرهای کنده شده را پس می‌زند، لحدها را، استخوان‌ها را پر دو مشت، می‌ریزد توی گونی‌های ماموستا مصطفی؛ روحانی آن چند روستای نزدیک به یکدیگر…
– مهندس بالاخره فهمیدین چه کسانی اوایل کار کارگاهتون کامیون رو آتیش زدن؟
دست خلیل که استکان را پیش روی منادی می‌گذارد، ریز می‌لرزد. نگاه منادی مانده روی دست‌های خلیل که تا استکان را می‌گذارد، تیز دست راستش را می‌کند توی جیب شلوار گشاد محلی‌اش. استکان دیگر را با دست چپ از توی سینی برمی‌دارد، می‌گذارد روی میز، سینی را می‌زند زیر بغلش. اخم تند مهندس می‌ماند روی دستی که سینی را گرفته. دستی که پیشاروی مهندس همچون همان سمندری است که از سیاهی چاله گوری جست زده و خزنده دویده بود زیر پای مهندس تا چنان چارچوب تنش را بلرزاند که از آن روز، هر از گاهی، مثل حالا لرزِ تندی از توی تنش رد شود. روزهای تخلیه قبرستان از سخت‌ترین روزهای این پروژه بوده برایش؛ پروژه ساخت راه‌های جایگزین سد مرزی.
– وظیفه شما بود پیداشون کنید… البته ماجرا مال قبل اومدن منه…
– وظیفه ما اینجا فقط حفاظت از مرزه… حالا گاهی وقتا که پلیس شهرستان به هر دلیل نمیاد تا اینجا، این‌طور ماجراها رو ما گزارش می‌دیم…
خلیل که زیر سنگینی نگاه سروان، و اخم تند مهندس همچنان ایستاده، پس‌پس می‌رود به سمت در.
– با اجازه…
باد می‌پیچد توی اتاق. پنجره چار‌تاق می‌شود. سروان چایش را تا نیمه نوشیده. نگاه مکدر مهندس زل مانده به استکان توی دست سروان منادی.
– دم دست باش خلیل کارت دارم.
خلیل دست از جیب شلوار درآورده در را باز کرده، خارج می‌شود. باد در را محکم می‌کوبد
پی‌نوشت:
* بریده‌ای از داستانی بلند.

دیدگاهتان را بنویسید