دکان فروش معجون۱
روی پوستر یک ضربدر قرمز کلفت کشیده شده بود: شیطان حالتان را میگیرد؟ با شربتهای ضد شیطان ما درست و حسابی حالش را بگیرید
نویسنده: سدریک تن۲/ تحلیلگر: شادمان شکروی
داستان
قبل از اینکه وارد بشوم، کلاهم را وارسی کردم تا ببینم درست و راست هست یا نه. زنگ برنجی بالای در به صدا درآمد و نزول اجلال مرا خبر داد. صاحب دکان با موی خاکستری از آن طرف پیشخان با نگاه بانمکی به من زل زده بود.
– صبح شوما خوش داداش.
– مال توام خوش اخوی.
لبخندش را که با لبخند پاسخ دادم، به نشانه اینکه مرا به جا آورده چشمهایش یکهوا در حدقه گرد شد. کمی مودبتر گفت: “ها. شما را یادم اومد. رنجهای بر باد رفته چطور بود آقا؟”، “حلالت باشه. سنت به سنتش. رنجهایم بر باد رفت. سرفهم بهکلی قطع شد.”
بعضی آدمها هستند که اینطور دکانها را بهاصطلاح تاریک و دلگیر میدانند و بهخصوص وقتی بفهمند کجا هستند، اخمشان توی هم میرود؛ جاهایی در محلههایی که پاتوغ دزدهای خردهپا و دکههای توسریخوردهای است که کلم بروکلی میفروشند. با این حال من یکی فکر میکنم از روی منطق هم که شده این قبیل دکانهای فروش معجون خیلی هم نباید به این خلوتی و سوت و کوری باشند. آن هم وسط این همه آدم که وقتشان را به وول خوردن روزانه توی هم میگذرانند. حتی این وقت روز هم مشتری توی دکان نبود. فقط من بودم و یک زن که لباس بلند پوشیده بود و کلاهی با تور روی سرش کشیده بود و داشت مثل مفتشها ردیف شیشههای پشت پیشخان را دقیق نگاه میکرد. روی دیوار پوسترهایی بود که انواع محصولات کارآمد را تبلیغ میکرد؛ از شربتهای نیروزا که شما را از فرط قدرتمندی منفجر میکند تا روغنهای پوست (با ضمانت صددرصد که پوستتان را حسابی از چهار جهت کش میدهد). یک پوستر دیگر هم به دیوار بود که به یک جفت دندان نیش بیرونزده و یک جفت شاخ روی کله مزین بود. روی پوستر یک ضربدر قرمز کلفت کشیده شده بود: شیطان حالتان را میگیرد؟ با شربتهای ضد شیطان ما درست و حسابی حالش را بگیرید.
– خب. حالا چیکار براتون میتونم بکنم؟
فروشنده به سمت قفسه پشت سرش برگشت و شروع کرد به ردیف کردن شیشههایی که از رنگ قرمز شرابی پر شده بودند. گفت: “بازم همون رو میخواید؟ یه چیز دیگه هم داریم که محشر میکنه. اسمش آواز سیرنهاست. سه تا قاشق بخور و بعد صدات میشه قشنگترین صدایی که آدمیزاد توی همه عمرش شنیده. میتونی با خیال راحت بری و به عنوان خواننده حرفهای توی برنامههای کشف استعداد، خودت رو نشون بدی و یک ذره هم نگران رد شدنی، چیزی نباشی.”، “راستش…” همانطور که در یکی از قفسهها را تکان میدادم، گفتم: “داروی خوابی، چیزی داری؟”
خب راستش همینطوری به فکرم رسیده بود. تصمیم قطعی نداشتم ولی رفتار فروشنده دوستانه بود و آدم شجاعت پیدا میکرد که حرف دلش را …
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۰۴ همراه باشید.
بازدیدها: ۱,۵۲۸