دوچرخهسواری با میکی رونی
وقتی به خانه برگشتم، چرخهای عقب دوچرخهام و ترسِ افتادن از زین دوچرخه با من نبود، صورتم سرخ بود، تنم بوی عرق میداد و لذت دوچرخهسواری با احمد میکی رونی را تجربه کرده بودم
حسن لطفی
بر خلاف بسیاری از پسرهای کوچه سوخته چنار، دوچرخه نداشتن من ربطی به بیپولی پدرم نداشت. ترس از افتادن از دوچرخه و ضربه مغزی شدن کابوس دوران نوجوانی مادرم و من بود. هر وقت پدرم تصمیم میگرفت برایم دوچرخه بخرد، مادرم ماجرای مرگ پسر کبریخانم را پیش میکشید. آنقدر هم با آبوتاب این ماجرا را تعریف میکرد که هرکس نمیدانست خیال میکرد با چشمهای خودش شاهد از دوچرخه به زمین افتادن، ترکیدن سر و پخش شدن مغزش روی آسفالت خیابان بوده است. تنها کسی که از گفتههای او درس عبرت نمیگرفت و از دوچرخهسواری نمیترسید و از صرافت خرید دوچرخه برای من نمیافتاد، پدرم بود که هرچند وقت یک بار بهانهای پیدا میکرد و ایده خرید دوچرخه برای من را پیش میکشید. البته وقتی مادرم با دلخوری میگفت: “خب تو هم حق داری. پدرشی. میخوای بکشیش، بکش!” ریز میخندید و بعد که ناراحتی مادرم بیشتر میشد، به طور موقت عقبنشینی میکرد تا زمان دیگری برای طرح دوباره موضوع پیدا کند. آخرش هم اگر فکر دایی سهرابم نبود و پیشنهاد خرید دوچرخه کورسی دستهبلند را نمیداد، معلوم نبود تا کی شاهد کشمکش تکراری آنها بودیم. دوچرخه پیشنهادی دایی سهرابم دو چرخ کوچک هم کنار چرخ عقبش داشت که از زمین خوردن راکبش جلوگیری میکرد. البته مادرم تا دوچرخه را ندیده بود و خیالش از ایمنیاش راحت نشده بود، رضایت نداد. بعد از خرید هم شرط کرد از جلو خانه پیشاهنگی آنطرفتر نروم. راستش را بخواهید خودم هم از این خرید و این توصیه بدم نمیآمد. آنقدر تحت تاثیر تعریفهای مادرم درباره مرگ پسر کبریخانم بودم که که هروقت دوچرخهای میدیدم، تنم میلرزید و گمان میکردم هر لحظه ممکن است سوارش از دوچرخه به زمین بیفتد و کارش تمام شود. در مورد خودم وضع از این هم بدتر بود. افتادن از زین دوچرخه و متلاشی شدن سرم در خواب هم رهایم نمیکرد. شاید اگر احمدآقا را نمیدیدم این کابوس تا ابد با من میماند و هیچوقت لذت سواری دوچرخه ۲۸ را تجربه نمیکردم. اولین باری که او را دیدم چند روزی از خرید دوچرخهام میگذشت. توی محوطهای که مادرم مشخص کرده بود، با احتیاط تمام دوچرخهسواری میکردم. با آنکه مدام دوروبرم را میپاییدم، متوجه آمدنش نشدم. وقتی دیدمش دوچرخه رالی ۲۸ را به دیوار تکیه داده بود و با تعجب نگاهم میکرد. سنش بالای چهل بود و موهایش جوگندمی شده بود. قدش از اندازه معمول کوتاهتر بود و قیافهاش شبیه بازیگر مورد علاقه پدرم، میکی رونی، بود؛ بازیگری که انگار برای هیچکدام از دوروبریهایمان آنقدر مهم نبود که حاضر باشند مثل برت لنکستر، سوفیا لورن، آلن دلون، جان وین و بریژیت باردو عکسش را به دیوار بزنند یا توی کیفپولشان نگه دارند. از همه عجیبتر مادرم بود که او را «دلقک یه وجه قد» صدا میکرد. آن هم بدون آنکه فیلمی از او دیده باشد. پدرم بیتوجه به این نظرها عکسی از میکی رونی را داخل در کمد چوبی لباسهایش چسبانده بود و هروقت در را باز میکرد به او سلام میداد. آن روز هم من وقتی احمدآقا را دیدم آنقدر هول شدم که خیال کردم خود میکی رونی است. میخواستم بگویم سلام آقای میکی رونی اما قبل از اینکه دهان باز کنم، با لبخند گفت: “میترسی؟” با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: “از دوچرخهسواری میترسی؟” حوصله کلنجار رفتن با او را نداشتم. سر برگرداندم تا بروم که پشت دوچرخه را گرفت و نگذاشت از جایم تکان بخورم. خواستم اعتراض کنم که با خنده گفت: “نترس لولو خورخوره نیستم!” در صدا و نگاهش چیزی بود که اعتمادم را جلب میکرد اما از آنجا که مادرم گفته بود با غریبهها حرف نزنم، تصمیم گرفتم بدون آنکه جوابش را بدهم از او دور شوم. همان لحظه پدرم از راه رسید و با دیدن او با لحن دوستانهای گفت: “چطوری میکی؟” بعد انگار که دوستان قدیمی باشند، با او خوشوبش جانانهای کرد. احمدآقا هم وقتی فهمید من پسر آقاابراهیم هستم، دیگر دست از سرم برنداشت. پدرم که رفت طبق قولی که به او داده بود، مرا از دوچرخه امنم پایین آورد و وادارم کرد روی زین دوچرخه ۲۸ خودش بنشینم. ترس، رودربایستی و کنجکاوی باعث شده بود حس عجیبی پیدا کنم. دنبال بهانهای میگشتم تا او را از تصمیم ساختن یک دوچرخهسوار حرفهای از من منصرف کنم. اما احمدآقا که از مربیان سرسخت و لجوج بود، بیتوجه به بهانه درس داشتن و نرسیدن پاهایم به رکاب، با خنده گفت: “آسیا به نوبت. هم پات به رکاب میرسه، هم این خودش یه درسه. نمیتونی احمد میکی رونی رو گول بزنی. تازه راه که بیفتی ترستم میریزه و همین باعث میشه زودتر یاد بگیری.” ترسیدم و خواستم پیاده شوم که نگذاشت و با خنده گفت: “بچهننه هم که هستی! خب از اول میگفتی میترسی. نترس من ترک دوچرخه رو نگه میدارم. تازه زمین خوردن مال مرده. مرد اگه زمین نخوره پا شدن رو یاد نمیگیره.” نمیدانم چرا با این حرفش آرام شدم و ترجیح دادم همچون شاگردی حرفشنو خودم را به دست تکالیف او بسپارم. آن روز غروب وقتی به خانه برگشتم، چرخهای عقب دوچرخهام و ترسِ افتادن از زین دوچرخه با من نبود. صورتم سرخ بود، تنم بوی عرق میداد و لذت دوچرخهسواری با احمد میکی رونی را تجربه کرده بودم. تا مادرم متوجه تغییرات روزبهروز من و دوچرخهام بشود، تبدیل به علاقهمند پروپاقرص دوچرخهسواری و احمدآقا شدم. او که مربی ژیمناستیک هم بود، برای علاقهمند کردنم به این ورزش نیز تلاش زیادی کرد اما من که بیشتر از ورجهورجه کردن، علاقهمند به تماشای بزنبزن توی سالن تاریک سینما بودم، نهتنها به این ورزش روی خوش نشان ندادم، بلکه کمکم دوچرخهسواری را هم ول کردم و احمدآقا نتوانست به قولی که به پدرم داده بود عمل کند. البته اینکه دوچرخهسوار حرفهای نشدم، باعث نشد از سر زدن و مشورت کردن با او دست بردارم. هروقت میخواستم کاری بکنم یا تصمیم جدیدی بگیرم سراغش میرفتم. او هم که علاوه بر مربیگری ورزش، توی بانک نامهرسان بود و چک، نامه و بستههای پستی را جابهجا میکرد، همیشه سنگ تمام میگذاشت و راهنمای خوبی بود. توی مثالهایی هم که میزد حداقل یکیاش مربوط به دوچرخه و دوچرخهسواری بود. یادم نمیرود روزی را که برای مشورت درباره ازدواجم سراغش رفتم. عین بقیه وقتهایی که خوشحال بود، کلی سربهسرم گذاشت. به گوشهایم دست زد و گفت دراز شده. ادایم را درآورد که پشت سر زنم در خیابان حرکت میکنم و هر چند وقت یک بار دستبهسینه میایستم و چشم، چشم میگویم. لودگیاش که تمام شد، فرق سرم را بوسید و گفت: “یار باشید برا هم نه بار! زنجیر نباشید به پای هم. اگرم میخواین باشید، زنجیرچرخ باشید تا زندگیتون بچرخه. یکیتون پا نزنه، اون یکی بشینه ترک! هردو نفری باهاس پا بزنید. حسود هم و چیزایی که دوست دارید، نباشید. قرار نیست عین هم بشید. سرک نکشید تو خلوت همدیگه. هر خلوتی خلاف نیست. احترام بذارید به هم و به همه چیزایی که برا تکتکتون باارزشه!” توی مجلس دامادیام، احمدآقا سنگ تمام گذاشت و پابهپای بابام و دایی سهرابم رقصید. بعد از آن مراسم کمتر میدیدمش. تا اینکه شنیدم تصادف کرده و توی بیمارستان بستری است. سراغش رفتم. دست و پای توی گچش هم مانع شوخیهای همیشگیاش نبود! تنها تغییر در او، قدرت شنواییاش بود که کم شده بود و همین هم باعث شده بود صدای بوق اتومبیل پشت سرش را نشنود و با دوچرخه به او بزند. وقتی از بیمارستان خارج شد، دیگر اجازه دوچرخهسواری نداشت. خانوادهاش از ترس تصادف دوباره او، دوچرخهاش را به مکان دیگری بردند. از آن به بعد چند باری که اتفاقی دیدمش، در جاهایی بود که دوچرخهسوارها جولان میدادند. همان روزها بود که تصمیم گرفتم با سیمهای مسی برایش دوچرخهای دکوری بسازم. وقتی دوچرخه را به خانهاش بردم، مثل بچهای که اسباببازی مورد علاقهاش را دیده باشد، شاد شد و مرا بوسید. بعد هم وقتی سر جایش نشست، گفت: “هنوزم میترسی؟” گفتم: “نه!” به دوچرخه دکوری توی دستش نگاه کرد و گفت: “پس چرا اصلیاش رو نیاوردی؟”
آخرین بار توی خواب دیدمش؛ خوابی که بیشباهت به اولین دیدارمان نبود. توی مکان نامشخص ولی زیبایی بودیم. من وسط جاده سنگلاخی کنار یک دوچرخه رالی ۲۸ ایستاده بودم و به شیب تندی نگاه میکردم که از زیر پایم میگذشت و تا نقطه نامعلومی پیش میرفت. دوروبر جاده پر از درختان سبز و بوتههای گل بود. یادم نیست از کدام طرف و کِی پیدایش شد اما وقتی دیدمش مثل همیشه میخندید و یک جا بند نمیشد. به من که رسید ترک دوچرخه را گرفت و گفت: “سوار شو.” بیهیچ حرفی روی زین نشستم و به روبرو نگاه کردم. ترس از کف سرازیری جاده کنده شد و وارد وجودم شد. از شرم نگاهش نکردم. گفت: “پا بزن.” آب دهانم را قورت دادم و پای چپم را روی رکاب چرخ گذاشتم. دوباره گفت: “پا بزن!” مردد بودم. پرسید: “میترسی؟” بدون آنکه جواب بدهم، ادامه داد: “هواتو دارم، نترس. تو فقط پا بزن.” پای چپم را روی رکاب فشار دادم و دوچرخه از جا کنده شد و از شیب تند جاده پایین رفت. با وحشت به عقب برگشتم، از او خبری نبود. احمدآقا، درختان سرسبز و بوتههای گل پشت مه غلیظی جا مانده بودند.