خیابان خانه من است
چند تصویر از خیابانهای پاریس در «چهارصد ضربه» فرانسوآ تروفو/ همهچیز از پیشنهاد منتقدهای جوان شروع شد؛ اینکه باید قید این سینمای فرسوده را زد و قواعد دستوپاگیر را کنار گذاشت
محسن آزرم
همهچیز شاید از شورش علیه سنّتها شروع شد. شورش علیه سنتها اعتراض به سینمای بابابزرگهای فرانسوی بود و همه چیزهایی که پیرمردها میگفتند اصولِ اساسی سینماست و سینما بر پایه همینها به حیاتِ خود ادامه میدهد و پای اثبات حرفهایشان که در میان بود، فیلمهای خودشان را مثال میزدند. شاید اگر موجِ نوییهای فرانسه از نقدِ فیلم شروع نمیکردند و پیش از آنکه فیلمسازی را تجربه کنند و پشت دوربین فیلمبرداری بایستند، دست به تجزیه و تحلیلِ فیلمها نمیزدند، به صرافتِ شورش علیه سنتها و اعتراض به سینمای بابابزرگها هم نمیافتادند. موجِ نوییها درس و مشق سینما نخوانده بودند، اصلاً علاقهای به درسخواندن نداشتند و درسِ سینما خواندن واقعاً چه فایدهای دارد؟ کار با دوربین فیلمبرداری را هم بلد نبودند. کلود شابرول، یکی از همین جوانهای مشتاق آن سالها، گفته بود اینجور چیزها را میشود یکروزه یاد گرفت و نیازی به تجربه سالیان ندارد. راست میگفت. فیلم ساختن فقط سر درآوردن از دوربین و باقی چیزهای فنی نیست. خیلی چیزهای دیگر هم بود که نمیدانستند و علاقهای هم به دانستنشان نداشتد.
اما مسلحبودنشان به نقد، به تجزیه و تحلیل، به عشقِ سینما، انگار برایشان کافی بود. خوب میدانستند چه سینمایی را دوست میدارند و چه سینمایی را دوست نمیدارند و طبیعی بود سینمای مورد علاقهشان، دقیقاً، نقطه مقابلِ سینمایی باشد که بابابزرگها سالهای سال تحویلِ مردمِ بیچارهای میدادند که چارهای غیرِ دیدنِ این فیلمها نداشتند. سینمایی که دوست نداشتند، فیلمهایی که نمیخواستند روی پرده سینما تماشا کنند، فیلمهایی بودند که در استودیوها فیلمبرداری میشدند. همهچیز دکور بود. ماکت بود. تقلبی بود. ربطی نداشت به شهری که هر روز میدیدند. خیابانهای فیلمها اصلاً شبیه خیابانهای پاریس نبود. پاریس را نمیشد در آن فیلمها تشخیص داد. آنچه روی پرده میدیدند پاریس نبود. پاریس را باید به پرده سینما نزدیک میکردند. همین بود که موج نوییها با سلاحِ نقد به جنگِ بابابزرگها رفتند؛ بابابزرگهایی که فقط به فکرِ ساختنِ فیلم بودند و خیال نمیکردند که برای فیلم ساختن باید به علوم انسانی هم مجهز بود، با خواندنِ این تجزیه و تحلیلها، این نشانههای بارز عشقِ به سینما، حیرت کردند که مگر میشود سینما را اینجور هم دید؟
همهچیز شاید از پیشنهادِ اساسی منتقدهای جوان شروع شد. اینکه باید قید این سینمای فرسوده را زد؛ باید این قواعد دستوپاگیر را کنار گذاشت و هرکسی باید دست به کار شود و فیلم مورد علاقهاش را بسازد تا ارزشِ واقعی آن سینمای متکی بر کیفیتی که بابابزرگها از آن دَم میزنند، روشن شود. هرکسی حق دارد سینمایی را که دوست میدارد با دیگران قسمت کند. فیلم خودتان را بسازید. شهری را که در آن زندگی میکنید در فیلمتان نمایش دهید. پاریسِ واقعی را، خیابانهای پاریس را به سینما برگردانید. پاریسِ دکوری، ماکتِ پاریس به چه دردی میخورد؟ حرف منتقدهای جوان پاریسی برای بابابزرگها ارزشی نداشت. یا دستکم اینطور وانمود میکردند. چرا باید به حرفهای کسی گوش داد که حتی دستش به دوربین فیلمبرداری نخورده است و نمیداند چیزی به اسم منظرهیاب هست و باید همهچیز را از آن تو دید؟ اما فیلم ساختن که فقط همین چیزها نیست؛ هست؟
همهچیز شاید از «چهارصد ضربه» فرانسوآ تروفو شروع شد؛ داستان پسرکی به نام آنتوان دوآنل؛ پسرکی که از خانه فراریست. خانه برای آنتوان جای دلپذیری نیست. خانه فقط سقفیست بالای سر مادر و ناپدری؛ جایی که ظاهراً دور هم زندگی میکنند؛ با هم. اما زندگی واقعاً همین است که در خانه دوآنلها میبینیم؟ مادری که علاقهای به همسرش ندارد؟ مادری که علاقهای به پسرش ندارد؟ ناپدریای که قبول کرده پدر این بچه سربههوا باشد؟ چطور میشود زندگی در این خانه را تاب آورد؟ هرکسی لابد راهی برای فرار از این زندگی دارد. فقط آنتوان نیست که دلش میخواهد از خانه بیرون بزند؛ خالقِ آنتوان هم همینطور بود. پسرخوانده رولان تروفوِ معمار و ژانین دُمُنفرنان که منشیگری مجله «ایلوستراسیون» را به تعلیم و تربیت و حتی گپ زدن با بچهاش ترجیح میداد، کودکیاش را، بهروایتِ خودش، در تنهایی و سکوت گذراند و دور از چشم بزرگترهایی که اصلاً حوصله شیطنت بچه را نداشتند، کتاب و سینما را کشف کرد؛ اولی را در کتابخانه مادرش و دومی را کمی بعد در کوچه و خیابان. مدرسه میرفت اما خلوتِ خانه را معمولاً به کلاس درس ترجیح میداد. بارها مردود شد و دلیلش همیشه درس نخواندن بود و بیاعتنایی به درس و مشقی که ظاهراً وظیفهاش بود. کمکم آنقدر کتاب خواند که مادرِ دوست صمیمیاش کلود وِگا لقب «وُلترِ کوچک من» را به او بخشید. همه اینها نتیجه چرخیدن در کوچه و خیابان بود؛ چرخیدن در پاریس.
پاریسِ سالهای آخر دهه ۵۰ شباهتی نداشت به پاریسِ سالهای کودکی تروفو که اشغال فرانسه را به چشم دید و در آن سالهای اشغال اصلاً خبر نداشت که چیزی به نام سینمای امریکا هم هست و تا قد کشید و بزرگ شد، فرانسه هم از اشغال درآمد و پاریس شکل تازهای پیدا کرد. آنچه برایش مهم بود، خیابانهایی بودند که یکراست میرسیدند به سینماها، به کتابفروشیها. در خیابانهای این …
برای خواندن ادامه این مطلب با ما در کرگدن ۱۲۲ همراه باشید
بازدیدها: ۸۹۱