خاگینهای به عشق اولدوز
برای ما که کتاب یکی از اصلیترین و مهمترین دغدغههای زندگیمان است، کتاب سوژهای است که نوشتن دربارهاش تمامی ندارد. مطلب این هفته درباره «اولین کتابخانه زندگی» است
لیلا نصیریها
قرار است از این هفته در هر شماره کرگدن مطلبی بنویسم درباره کتاب. برای ما که کتاب یکی از اصلیترین و مهمترین دغدغههای زندگیمان است، کتاب سوژهای است که نوشتن دربارهاش تمامی ندارد. مطلب این هفته درباره «اولین کتابخانه زندگی» است.
سالها پیش وقتی برای طراحی جلد اولین کتابم که قرار بود در انتشارات مروارید منتشر شود، با معرفی آقای حسنزاده (مدیر نشر) به دفتر آقای فرشید مثقالی رفتم، خاطرهای برایشان تعریف کردم از اولین کتابی که در زندگیام با تصویرگری ایشان دیدم. هفت سالم بود و مادرم قرار بود برایم یک جفت دمپایی سبز روبسته بخرد. رنگ سبز دمپایی، شکل و قواره و راهراههای برجسته روی دمپایی هنوز بعد چند دهه جلوی چشمم است. دمپاییها را دوست داشتم اما تازه در کتابفروشی کوچک محلهمان کتاب «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی را دیده بودم، کتاب را ورق زده و یک دل نه صد دل عاشق کتاب و ماهی و تصاویرش شده بودم. عصر روزی که قرار بود مادرم دمپایی سبز را برایم بخرد، رفتم پیشش و گفتم: “میشود به جای دمپایی، کتاب ماهی سیاه کوچولو را برایم بخری؟” هم دمپایی خریده شد و هم کتاب. خاطره را روز ملاقات برای آقای مثقالی تعریف کردم و خندیدیم.
خانه پدری من نزدیک پنجاه سال پیش ساخته شده. در طول پنجاه سال خانه فقط دو بار بازسازی شده است اما خاطره اولین کتابخانه زندگی من مربوط به هر دوی این خانههاست؛ هم خانه قدیمی و هم خانه بازسازیشده زیرزمینی داشت و دارد به وسعت نیمی از خانه. زیرزمین خنک بود و یخچال امریکایی قدیمی داشت که اندازه یک گاوصندوق وزنش بود و قفسههایی آهنی به دیوار بود و تا جایی که یادم میآید کتابها را روی آنها چیده بودیم. همینها برای ما بس بود که بیشتر وقتمان را در این زیرزمین بگذرانیم، مخصوصا وقت خواب قیلوله بزرگترها که آن موقعها از نان شب هم واجبتر بود. همسایهای هم داشتیم در طبقه دوم خانه که پسر و دختری همسن من و خواهر بزرگترم داشتند. هر چهار نفرمان دبستانی بودیم؛ من و آن دختر همسایه، کلاس اول.
روزهای ما بچهها با هم میگذشت. اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت بود و دوره جنگ و خاموشیها و وقت ما بیشتر به مشق نوشتن میگذشت و بعد هم کتاب خواندن و کتاببازی. یکی از بهترین تفریحات من و پریسا، همین دوست همسن و همدبستانی، بازی کردن در نقش شخصیتهای داستانی کتابهایی بود که میخواندیم. محبوبترینهایش «پیپی جوراببلند» (آسترید لیندگرن، ترجمه گلی امامی، انتشارات کتابهای جیبی) و داستانهای هایدی و پیتر و کلارا (متاسفانه بعدها این مجموعه کتاب را جای دیگری ندیدم، بنابراین نه میتوانم اسم مترجم و نه اسم انتشارات را اینجا یادآوری کنم). فکر میکنم «پیپی» جلد گالینگور آبیرنگ داشت. سری کتابهای هایدی کمحجم بود با کاغذهای گلاسه نازک مات و جلدی که برجستگیهای ریزریز داشت. من و پریسا تفریحمان این بود که این کتابها را از هر جا که عشقمان میکشید، باز میکردیم و داستانهای هر صفحه را با اسباببازیهای دور و برمان بازسازی میکردیم. انصاف را هم در عالم بچگی رعایت میکردیم؛ هر روز یکیمان جای شخصیت محبوب بازی میکرد و آن دیگری مثلا نقشهای فرعیتر داستان را به عهده میگرفت. پریسا را سالهاست ندیدهام اما این بازیها آنقدر جایشان در ذهن من ویژه است که بعید میدانم پریسا هم آنها را تا الان فراموش کرده باشد.
یکی دیگر از دلخوشیهای مشترک من و پریسا خواندن مجلدهای سالانه پیک بود با جلدهای سیاه گالینگور که ته هر شماره، پشت جلد، داستانی از «من و بابام» (اریش اُزر) داشت. عشق به کمیکاستریپ را همین داستانها در دلم کاشت. اغراق نمیکنم اگر بگویم صدها بار مطالب این پیکها را خوانده بودیم. این را هم نمیدانم که این مجلدها – که مجموعهای از شمارههای منتشرشده در طول سال بود – چطور از کتابخانه کودکی من سر درآورده بود. چندین سال بعد، از مادرم سوال کردم اما او هم درست و حسابی یادش نمیآمد. دلیلش را بعدتر میگویم؛ وقتی اتفاقی را که برای کتابها افتاد، برایتان تعریف میکنم.
کتابخانه بچگی من حسابی پُرپیمان بود. برای خرید کتاب هیچ وقت جواب نه نمیشنیدم. کتاب در سبد خرید همیشگیمان بود اما جز آن، سهشنبههای هر هفته یکی، دو تومان از مادرم میگرفتم و به کیوسک مطبوعاتی سر چهارراه خانهمان میرفتم و با «کیهان بچهها» به خانه برمیگشتم. ماهی یک بار هم سی تومان به خرید همیشگی کتابهای «تنتن» (هرژه، انتشارات یونیورسال) اختصاص داشت. کتاب را که میخریدم، در راه برگشت، فقط با فاصله دو خیابان تا خانه، نصف کتاب را میخواندم.
در این کتابخانه کودکی کتابهای عجیبی هم البته پیدا میشد. کمیکاستریپهای چارلی براون و اسنوپی (چارلز شولتس) و دانلد داک به زبان انگلیسی، جز به جز، هنوز یادم است. اینکه این کمیکهای زبان اصلی در کتابخانه من چه میکردند، هیچ اطلاعی ندارم. کتابها قطع خشتی داشت، جلد کاغذی و صفحههای کاهی و رنگی و خب عشق میکردم از ورق زدن و داستان ساختن از روی تصاویرشان. دو جلد کتاب رنگی دیگر هم در این کتابخانه بود با صفحههای مقوایی کلفت و سیمی. کتابها از پایین به بالا ورق میخورد، نه از…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۱۱ همراه باشید.
بازدیدها: ۹۳۴