حکایت خاندان رستم
گفتوگو با دکتر ساقی گازرانی درباره روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی/ او معتقد است متونی همچون شاهنامه گونهای تاریخنگاری هستند و نباید نام حماسه بر آنها گذاشت
سامان علمی
ساقی گازرانی دارای مدرک دکتری از دانشگاه اوهایو امریکا در رشته تاریخ اسلام، با تمرکز بر ایران، از پیروزی اعراب تا حمله مغول است. موضوع رساله دکتری خانم گازرانی «مجموعه حماسههای سیستانی» است که به همت نشر مرکز با عنوان «روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی» به چاپ رسیده است. این کتاب در ابتدا پس از شش سال کار مداوم و سفرهایی به هند و کشورهای دیگر برای یافتن دستنویسهای مورد نیاز، با شکلی جدید و نگرشی تازه در سال ۲۰۱۶ توسط انتشارات بریل به چاپ رسید و بیدرنگ جایزه انجمن بینالمللی ایرانشناسی را از آن خود کرد. به همین بهانه گفتوگویی با خانم دکتر گازرانی پیرامون کتاب «روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی» و اهمیت جایگاه رستم انجام دادیم.
شما در مقدمه کتاب «روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی» خیلی گذرا درباره نگاهی نو به تاریخ صحبت میکنید که اساس چارچوب نظری پژوهشتان را شکل میدهد. آیا این نگاه همان تاریخگرایی نوین (New-historicism) است؟ ممنون میشوم اگر درباره این رویکرد تازه توضیح دهید.
قبل از صحبت درباره این موضوع که کدام نگرش تاریخنگارانه بر نگاه من به آثار حماسی تاثیر گذاشته است (که البته حماسه نامیدن این متون هم جای بحث دارد و من معتقدم این مجموعه آثار را باید سنت شاهنامهنگاری نامید)، شاید بهتر باشد در ابتدا توضیح دهم این نگاه در واقع چگونه شکل گرفت. همانطور که میدانید در طول سالهایی که شاهنامهپژوهی شکل میگرفت، شاهنامه یا دیگر متون مربوط به ادبیات حماسی بیشتر از منظر ادبی و با متدولوژی ادبی مورد بررسی قرار گرفتند. البته در این میان پژوهشهایی نیز داریم که در پی انطباق دادن شخصیتهای شاهنامه با شخصیتهای تاریخی بودهاند یا اشاراتی به همخوانیِ برخی رویدادهای تاریخی با برخی از روایتهای شاهنامه داشتهاند. اما هیچگاه روایتهایی که با نام حماسه از آنها یاد میکنیم، از منظر روایت تاریخی دیده نشدهاند. همانطور که گفتم من ترجیح میدهم از این روایتها با عنوان روایتهای سنت شاهنامهنگاری یاد کنم، زیرا معتقدم این آثار گونهای تاریخنگاری به حساب میآیند و به همین دلیل مایل نیستم نام حماسه بر آنها بگذارم چون در آن صورت در ژانر ادبی دیگری به غیر از تاریخنگاری قرار میگیرند. اما اینکه چرا این آثار در ابتدای کار در ژانر حماسه ردهبندی شدند، بحث مفصلی است که در این گفتوگو مجالی برای آن نیست. در هر حال این مجموعه آثار هیچگاه به عنوان روایتی از تاریخ یا مجموعهای تاریخنگارانه مطرح نبودهاند. شاهنامه فردوسی مشهورترین و مهمترین نمونه از روایتهای سنت شاهنامهنگاری است اما در این مجموعه روایتهای دیگری نیز وجود دارد که میتوان در آن میان به گرشاسپنامه، برزونامه، فرامرزنامه، بانوگشسپنامه، کوشنامه و… اشاره کرد. در نتیجه منظور من از سنت شاهنامهنگاری مجموعهای است شامل تمام این متون. کاری که در کتاب روایتهای خاندان رستم انجام دادم، به عبارت ساده این است که این منابع را به مثابه روایتی تاریخی مطرح و بررسی کردهام. به عبارت دیگر، از نظر من این روایتها روایتهایی تاریخنگارانهاند که دغدغه راویان آنها ارائه تصویری از گذشته بوده است. در این کتاب موضوع این نیست که شخصیت خاصی از شاهنامه – برای مثال – یکی از شخصیتهای دوره اشکانی یا هخامنشی بوده است یا نه. پژوهشهایی از این قبیل پیش از این انجام شده است و من نیز از از آثار اساتیدی که در این زمینه کار کردهاند، استفاده کردهام. رویکردی که تحت عنوان تاریخگرایی نوین (New Historicism) شناخته شده، با رویکرد این کتاب متفاوت است. در مکتب تاریخنگاری نوین هدف این است که از منابع ادبی برای نوشتن یا بازنویسی تاریخ استفاده کنیم اما در این کتاب بحث استفاده از متون به عنوان منابعی برای شناخت تاریخ مطرح نیست، بلکه بررسی این متون به عنوان ژانر تاریخنگاری است.
اجازه دهید در اینجا توضیح دهم که اساسا نگاهی که منابع سنت شاهنامهنگاری را همچون آثار تاریخی مطرح میکند، از کجا نشئت گرفته است. من معتقدم این منابع اساسا دغدغه تاریخی دارند و یکی از مسائل مهمی که در آنها مطرح است، نگاه به گذشته است. کار آنها روایتگری گذشته است. اما این نگاه من از کجا نشئت گرفته است؟ اگر ما به خود این متون بازگردیم، میبینیم که دغدغه تاریخی یکی از علتهای اصلی سرودن و نگارش آنهاست. به عنوان مثال فردوسی برای نگارش شاهنامه این دلیل اصلی را ذکر میکند که من میخواهم بدانم روزگار پیشینیان ما چگونه بوده است و چه شده که اکنون ما وارث چنین اوضاعی هستیم: «که گیتی به آغاز چون داشتند/ که ایدون به ما خوار بگذاشتند»
میبینیم که از زمان نوشته شدن نخستین تاریخها به زبان فارسی نو، هرگاه مورخان به دوران پیش از اسلام مینگرند، از دورهبندی سنت شاهنامهنگاری استفاده میکنند. به این معنا که آنان وقتی به شاهان پیش از اسلام ایران میرسند، حرفِ کوروش و داریوش یا ارشک و مهرداد در میان نیست. شاهان پیشااسلامی یادشده در این آثار کیکاووس و گشتاسب و دارا هستند تا برسد به دوره ساسانیان. البته در این دوران شاهان ذکرشده در سنت شاهنامهنگاری و به تبع آن، آثار تاریخنگاری اسلامی با نام شاهانی که در دوران ساسانی بودهاند، مطابقت مییابند. بنابراین سنت شاهنامهنگاری همواره نگاهی به گذشته داشته و میتوان گفت گذشته پیش از اسلام ایران در این قالبِ تاریخنگاری بیان میشده است.
اگر به پرسش شما برگردیم، باید بگویم یک سوال باعث شد که من به دنبال بررسی این منابع به مثابه روایت تاریخی بروم. با شروع کار پژوهش، احساس میکردم هیچ مکتب تاریخنگارانهای وجود ندارد که من بتوانم متون مورد نظر را بر اساس آن مکتب بسنجم یا با ساختار نظری آن مطابقت دهم. این پرسش مطرح میشد که چرا ایرانیان به عنوان افرادی که تاریخ سیاسی داشتهاند، فاقد روایت تاریخی هستند. با وجود امپراتوریهای بزرگی همچون هخامنشیان، اشکانیان و ساسانیان، در دست نبودنِ روایتی تاریخی از ساختارهای سیاسی بسیار سوالبرانگیز است، زیرا تاریخنگاری و قدرت سیاسی در سازوکاری مشترک است که دست به مشروعیتسازی میزنند. چگونه چنین چیزی ممکن است؟ آیا ما حافظه تاریخی نداشتهایم؟ آیا مکانیزمی برای مشروعیتسازی حاکمان وجود نداشته است؟ مشروعیتسازی امری است که در بستر تاریخ اتفاق میافتد. این موضوع برای من بسیار عجیب بود. بله، درست است که ما روایت تاریخی با معیارها و استانداردهای تاریخ مدرن نداشتهایم، در نتیجه اگر بخواهیم اطلاعاتی از تاریخ باستان ایران پیدا کنیم باید به سراغ کتیبهها، منابع باستانشناسی و روایتهای یونانیان و رومیان برویم اما شدنی نیست که ساختاری سیاسی وجود داشته باشد و نخواهد روایتی تاریخی از خود به دست دهد یا ساختار سیاسی خود را به گذشته وصل سازد و در نتیجه برای حاکمیت خود مشروعیتی دست و پا کند.
واقعیت این است که در دوران پیش از اسلام، روایتی که از ساختارهای سیاسی حمایت میکرده و اجازه میداده امر مشروعیتسازی در آن قالب اتفاق بیفتد، سنت شاهنامهنگاری بوده است. سنت شاهنامهنگاری همان تاریخنگاری پیش از اسلام است. اینکه سنت مزبور چه نوع تاریخنگاریای است و چرا تا به حال از این منظر به آن نگاه نکردهاند، جوابش این است که جنس این تاریخینگاری و خصوصیات آن قابل تطبیق با خصوصیاتِ پذیرفتهشده تاریخنگاری مدرن که در قرن نوزدهم شکل گرفت، نبوده است. ولی در عین حال این نگاه و شناسایی متون به عنوان آثار تاریخنگارانه، دنیایی از اطلاعات و سازوکارهای مربوط به مشروعیتسازی و مشروعیتزدایی و منازعات قدرت در دوران باستان را بر ما آشکار میکند.
حاصل این نوع نگاه به منابع سنت شاهنامهنگاری و داشتن این چارچوب نظری با تاریخنگاری نوین که میخواهد از طریق متون ادبی به بازنویسی تاریخ اندیشه دست بزند، متفاوت است. در واقع، این مکتب برای تدوین تاریخ اندیشه به جای رفتن سراغ متون تاریخی، بیشتر از متون ادبی استفاده میکند و میخواهد از منظر این متون روندهای فکری – فلسفی یا هنری جامعه را در دورهای مشخص بررسی کند. روش کتاب روایتهای خاندان رستم این چنین نیست. اگر بخواهم یکی از مکاتب تاریخنگاری را نام ببرم که بر شکلگیری این نظریه تاثیر گذاشته – که البته به طور کامل و صددرصد هم نیست – نگاه حاصل از مطالعات پسااستعماری است؛ نگاهی که از این پرسش برمیخیزد: چرا شیوهها و انواعی از تاریخنگاری که با نگاه قرن نوزدهمی تعریف تاریخ مطابقت ندارند، از حیطه تاریخنگاری و مطالعات تاریخی حذف شدهاند؟ و اینکه نگاه قرن نوزدهمی به تاریخ چگونه دیگر تاریخنگاریهای پیش از خود را از اهمیت تاریخی تهی کرده است؟ مطالعات پسااستعماری به این پرسش راه میبرند که حذف این گونههای تاریخنگاری و نادیده گرفتن آنها چه تبعاتی در بر داشته است.
با در نظر گرفتن نگاه شما، ما در کتاب با رستم از منظر تاریخی مواجه میشویم و لایههای تاریخی شخصیت او را میکاویم. رستم چقدر با نشانههای تاریخی انطباق دارد؟
موضوع کتاب این نیست که بخواهیم رستم را با یکی از شخصیتهای تاریخی انطباق دهیم. برای مثال بگوییم که رستم همان گندفر است که زمانی در سیستان حکومت میکرده. این کار قبلا انجام شده است. در عین حال مسئله کتاب رد کردن این موضع هم نیست. رویکرد کتاب این است که در این روایتها لایهای تاریخی وجود دارد که حاکی از اتفاقاتی است که در سیستان به وقوع پیوستهاند اما این لایه تاریخی با لایههای اسطورهای و افسانهای ادغام شده و این اتفاقات در خط زمانی خود نیز پیش نرفتهاند، گاهی پس و پیش شدهاند. به همین دلیل تشخیص این لایه تاریخی کار آسانی نیست. شیوه کتاب این نیست که ما بیاییم و جنبههای اسطورهای، تاریخی و افسانهای شخصیت رستم را از هم تفکیک کنیم. باید توجه کنیم این شخصیتپردازی یکپارچه است. اشتباهی که درباره رویکرد کتاب صورت گرفته و البته به نظر من بر اساس پیشداوری بوده، این است که گفته میشود کتاب هم در پی یافتن شواهد تاریخی است و هدف آن بیرون کشیدن شواهد تاریخی از لابهلای روایتها بوده. اینگونه نیست. اگر کتاب را بخوانید خواهید دید که من سعی کردهام نشان دهم چگونه روایتهای تاریخنگارانه از اسطوره استفاده ایدئولوژیک میکنند تا در دورهای به قدرت سیاسی رستم یا خاندان رستم مشروعیت ببخشند. در واقع نگاه کتاب روایتشناسانه است و میخواهد تمام این عناصر را با هم و در ارتباط با یکدیگر بررسی کند. ولی آیا یک لایه تاریخی در شخصیت رستم وجود دارد؟ به طور قطع بله. اگر بخواهیم به لایه تاریخی روایتها دست یابیم، همانطور که در کتاب آمده است به دوران اشکانی میرسیم و چون منابع مربوط به این دوران بسیار اندک است، من از دادههای سکهشناسی استفاده کردهام. جالب این است که اگر به لایه تاریخی شخصیت رستم نگاه کنیم، میبینیم این شخصیت تاریخی در حاشیه فلات ایران و در سیستان بوده و به خاطر اتفاقاتی که بعدها در روند تاریخنگاری میافتد، به داستانهای این خاندان و جریان اصلی تاریخنگاری وارد میشود و بهتدریج به قهرمان ملی بدل میشود.
پس بر مبنای نگاه تاریخی مزبور میتوان گفت رستم در ابتدای امر بار اصلی شاهنامه را بر دوش نداشته است. چه روندی طی میشود که رستم از حاشیه به متن میآید و با صلابت بار روایت شاهنامه را بر دوش میگیرد؟
درست است. برای اینکه بدانیم این روند چگونه اتفاق افتاده و این داستانها از کجا آمدهاند، باید به شیوه شکلگیری این نوع تاریخنگاری بازگردیم. آنچه ما با نام مجموعه روایتهای سیستان (The Sistani Cycle) میشناسیم، داستانهای خاندان رستم و ارتباط آن با دیگر خاندانهای ایران و با خاندان سلطنتی اشکانی است. اگرچه هر یک از خاندانها از استقلال سیاسی نسبی برخوردارند و به همین علت هم روایتهای خاص خود را دارند. برای مثال، همانطور که در کتاب توضیح داده شده است، در داستانهای خاندان رستم، قهرمانی که صاحب تاج و تخت سیستان میشود باید از پسِ اژدهاکشی برآید و این اژدهاکشی در هندوستان اتفاق میافتد. توجه به این بنمایهها بسیار بااهمیت است. اینکه پیششرط قهرمانی اژدهاکشی است، نمونهای از بنمایههای اسطورههای هند و اروپایی است ولی در مورد قهرمانان خاندان رستم، این اژدهاکشی باید در هندوستان صورت گیرد. زیرا هندوستان یا قسمتی از آن – شمال هند – بخشی از سرزمین سیستان محسوب میشده و کشتن اژدها در این سرزمین بر مشروعیت سیاسی قهرمان یا شاه سیستانی مورد نظر دلالت داشته است. در واقع اژدهاکشی نماد کشورگشایی است. بنابراین میبینیم که در اینجا اسطوره با مفاهیم سیاسی ادغام میشود. این داستانها قرنها باقی ماندهاند. زمانی میرسد که زمینه تاریخی داستان دیگر از میان رفته و این موضوع که چرا باید اژدهاکشی در هندوستان اتفاق بیفتد یا چرا اژدهاکشی نماد قهرمانی است که به مشروعیت پادشاهی دست پیدا میکند، دیگر به لحاظ تاریخی برای مخاطب قابل تشخیص نبوده است. با این همه داستانها از یاد نمیروند زیرا جذاب بودهاند. بعدها وقتی مجموعههای بزرگی مانند شاهنامههای منثور و منظوم متعددی که پیش از شاهنامه فردوسی تدوین شدهاند (مانند شاهنامه بزرگ ابوموید بلخی یا شاهنامه ابومنصوری) گردآوری میشوند، میبینیم که داستانهای خاندانهای بزرگ مختلف نیز به این شاهنامهها راه پیدا میکنند.
اگرچه در زمان تدوین این شاهنامهها دیگر آن قدرت سیاسیای که خواهان تولید روایتی مشروعیتساز برای خاندان خود بود، از بین رفته اما این داستانها باقی میمانند و به سنت شاهنامهنگاری راه پیدا میکنند. این قدرت ادبیات و داستان است که حتی بعد از سقوط قدرت سیاسی هم به داستانها امکان میدهد با توجه به کارکرد ادبی و کارکرد روایت تاریخی خود به روایتهای بعد راه پیدا کنند. حتی در زمان تدوین این شاهنامهها نیز روایتهای خاندانها تاریخ به حساب میآمدهاند. اما این موضوع که چگونه روایتی خاص توسط فردوسی یا منابع فردوسی حفظ شده است و چگونه روایتی از میان روایتهای مختلف که هر یک بیانگر موضع یکی از خاندانها بوده انتخاب میشده، موضوعی مناقشهبرانگیز است.
آنچه مسلم است اینکه بخش بزرگی از داستانهایی که ما امروز به نام داستانهای شاهنامه میشناسیم، از همین داستانهای خاندان رستم برگرفته شده. همانطور که گفتم داستان این خاندانها در مجموعههایی که به عنوان سنت شاهنامهنگاری از آنها یاد میکنم، وارد شده است و البته فردوسی در شاهنامه خود بخش بزرگی از روایتهای خاندان رستم را به کار گرفته است؛ نسبتی که در سایر شاهنامهها مثل شاهنامه فردوسی نیست. اینکه چرا این داستانها بیشتر مورد توجه فردوسی بودهاند و چرا از داستانهای سایر خاندانها کمتر استفاده شده است یا اینکه چه حذف و اضافهها یا جرح و تعدیلهایی در مورد داستانهای خاندان رستم صورت گرفته، بحث بسیار پیچیدهای است که ما را به بحثهای بسیار تخصصیِ منابع سنت شاهنامه نگاری سوق میدهد.
آیا میتوان گفت همانطور که فردوسی داستانهایی از مجموعه داستانهای خاندان رستم را گزینش میکند، ما نیز برای قهرمانسازی از رستم، به گزینش در داستانهای شاهنامه روی میآوریم؟
البته که اینطور است. بخش بزرگی از علت مراجعه امروز ما به شاهنامه، بهخصوص در صد سال اخیر، برای شکل دادن هویت ملی است. ساخت هویت ملی مستلزم کندوکاوی است برای پیدا کردن قهرمانی به درد بخور که مناسب و در خورِ شرایط زمانه ما باشد و وقتی اثری ادبی و تاریخی را از این منظر ببینیم، به طور قطع جای زیادی برای بحثهای تخصصی باقی نمیماند. روایتها لایهشناسی نمیشوند، بلکه به طور گزینشی عنصری فرهنگی یا شخصیتی افسانهای برگزیده میشود که به درد زندگی امروزی و ساختِ گفتمان ناسیونالیستی/ ملی ما بخورد. ما برای رسیدن به این هدف است که به گزینش دست میزنیم. البته این موضوعی جداگانه است و به بحثهایی بازمیگردد که بیشتر مربوط به استفادههایی است که در دوران معاصر از شاهنامه شده تا اینکه بخواهد به بررسی شاهنامه در دوران تدوین یا شیوههای شکلگیری آن بپردازد. این دو بحث باید از هم تفکیک شوند.
به نظر شما فردوسی هم مانند امروز از رستم قهرمان ساخته یا صرفا از روایتهای خاندان رستم بیشتر بهره گرفته است؟
جواب این سوال خیلی سخت است. ما نمیدانیم منابع فردوسی دقیقا چه بوده یا او چگونه از آنها استفاده کرده است. وقتی از گزینش صحبت میکنیم باید ببینیم این منابع چه بودهاند تا بتوانیم قضاوت کنیم که آیا گزینشی صورت گرفته است یا نه. اما این امر مسلم است که فردوسی هم مانند هر نویسنده دیگری که هدفی از تدوین اثر خود دارد، در سرودن شاهنامه به دنبال هدفی بوده است و با اینکه از منابع کهن استفاده کرده، آنها را کورکورانه از نثر به نظم درنیاورده، بلکه بهواقع اثری جدید از منابعی کهن تالیف کرده است. بدون شک او هم متناسب با زمانه خویش در پی تدوین اثری تاثیرگذار بوده؛ اثری که به کار آن دوران میآمده است.
گذشته از وقایع تاریخی، به نظر شما جریانهای شفاهی ادبیات عامه چه تاثیری روی شکلگیری شخصیت رستم داشتهاند؟
وقتی درباره پیشینه شفاهی این داستانها صحبت میکنیم، باید دو موضوع را از هم تفکیک کنیم. اول اینکه در مورد منشأ تولید داستانها و روش انتقال آنها باید گفت این داستانها در سنت شفاهی تولید شده و انتقال یافتهاند. در واقع این داستانها از عصر اشکانی تا زمانی که مکتوب شدهاند، در بستر فرهنگ شفاهی روایت میشدهاند و ما فرهنگی شفاهی داشتهایم که داستانها در آن همراه با موسیقی روایت میشدند. اما این موضوع که این روایتها در چه زمانی مکتوب شدهاند، بحث تخصصی مفصلی است که در اینجا مجال آن نیست. از طرف دیگر، بخشی از این سنت شفاهی همواره باقی مانده است. چنانکه حتی بعد از مکتوب شدن روایتهای مختلف نیز سنت شفاهی مربوط به آنها به موازات آن ادامه داشته است. اما بعد از تدوین شاهنامه فردوسی و به خاطر اهمیت و زبان فوقالعاده این کتاب، خود شاهنامه بدل به منبعی میشود برای کسانی که میخواستند این روایتها را به صورت شفاهی نقل کنند. البته روایتهای دیگری غیر از آنچه در شاهنامه آمده است هم منبع روایت شفاهی داستانها بودهاند؛ روایتهایی مثل برزونامه، فرامرزنامه، جهانگیرنامه، بانوگشسپنامه، گرشاسپ نامه و… بعضی از داستانهای شفاهی احتمالا بیش از یک منبع مکتوب داشتهاند و بعد از مکتوب شدن روایتها هم بر اساس همان شیوه سنت شفاهی سینه به سینه نقل میشدهاند اما در هر صورت، شاهنامه فردوسی حتما یکی از منابعی بوده است که از آن بهره بردهاند. همانطور که در نقالی امروز میبینیم نقال در میان نقالی خود از ابیات شاهنامه بهره میگیرد یا در شاهنامهخوانی بختیاریها میبینیم که بسیار از شاهنامه فردوسی کمک گرفته میشود، در صورتی که اقوام دیگری که شاهنامهخوانی میکنند ممکن است بخشی از مطلب را از شاهنامه فردوسی بگیرند و بخشی را از منابع دیگر که با داستان شاهنامه متفاوت است. در طومارهای نقالی بعضی از داستانها با شاهنامه مطابقت دارند اما بعضی از داستانها بهکلی متفاوت از آن هستند. بنابراین جواب به این سوال که این منابع چه بودهاند، این سنت شفاهی چه بوده است و از کجا شروع شده و کجا دستخوش تغییر شده است، نیاز به پژوهش دارد. لایه تاریخی شخصیت رستم در تمام این روایتها وجود دارد. فرقی ندارد که روایت شفاهی باشد یا کتبی، زیرا مُهر تاریخی شخصیت رستم در دوران تاریخی خورده است. بعد از آن داستان به شکل شفاهی روایت شده تا آن زمان که آثار سنت شاهنامهنگاری به صورت مکتوب درآمدهاند. برای مثال، بسیاری از خصوصیات رستم از جمله تاجبخش بودن او هم در روایتهای شفاهی و هم در شاهنامه فردوسی آمده است. این موضوع برمیگردد به همان دوران رستم و حاکی از آن است که خاندان رستم یکی از خاندانهای اشکانی بوده و تاج گذاشتن بر سر شاه اشکانی از جمله وظایف و امتیازات او به شمار میآمده است. در عین حال، همانطور که فصلی از کتاب هم به این موضوع اختصاص یافته است، میبینیم که بخشی از روایتهای خاندان رستم، بهخصوص داستان قهرمانانی که از نسل سهراب هستند، بسیار نزدیک به داستانهای عامیانهاند و از بنمایههای ادبیات عامیانه برای قهرمانسازی استفاده میکنند. بنابراین شاید این دسته از روایتها در میان مردم رواج بیشتری داشتهاند، زیرا این قهرمانان بیشتر کسانی بودند که به ناحق از تاج و تخت محروم شدند؛ داستانهایی مانند داستان برزو یا شهریار. در نتیجه عامه مردم رغبت بیشتری به آنها نشان میدادند. در روایتهای مربوط به این قهرمانان مظلوم است که داستانهای خاندان رستم بیشتر از جاهای دیگر به ژانر داستانهای عامیانه نزدیک میشوند.
بازدیدها: ۱,۳۰۶