تیام
چون من هم فرزند رود هستم مرا هم آب آورده است، سالهای پیش؛ دیگر هیچکس یادش نمیآید و
آنهایی که میدانستند همه مردهاند، همه فکر میکنند که من از اول همینجا بودهام
غلامرضا شیری
میگویند مرا آب آورده است، میگویند در یک شب توفانی که کارون کف بر لب آورده بود، مرا میان ساحل تف کرده است. هیچچیز یادم نمیآید، همهچیز را فراموش کردهام، هیچکس هم نمیداند که من کی هستم و چکارهام. تنها همین را میدانند که یک شب، پس از توفانی طولانی، مرا خیس با تویی پیراهن کنار ساحل پیدا کردهاند، تنهای تنها.
پیرمرد میگوید: «همیشه همینطور است، بعد از هر توفان طولانی یک نفر را توی ساحل رود پیدا میکنند، انگار ناف این رود را اینطوری بریدهاند.»
میگویم: «پس آنهایی را که آب آورده است، کجا هستند؟»
پیرمرد میگوید: «آنهایی را که کنار رود پیدا میکنند، دو دستهاند؛ بعضیهایشان آنجایند.»
و با دستش مشتی سنگ بههمریخته را نشانم میدهد، سنگهایی بههمریخته و نامرتب که میان حصاری کوتاه محصور شدهاند.
پیرمرد دوباره میگوید: «آنهایی را که مرده پیدایشان کردهایم، آنجا خاک شدهاند، هیچچیز ندارند، نه سنگ قبری، نه چیزی. حتی اسم هم ندارند، اما! همه آنها یک چیز داشتند، همه آنها میخواستند همهچیز را تمام کنند، همهچیز را، حتی خودشان را، آنجا قبرستان رود است، خیلیها را آنجا خاک کردهایم.»
میپرسم: «پس آنهایی که زنده میمانند، کجایند؟»
پیرمرد میگوید:
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۹۹ و ۱۰۰ همراه باشید.
بازدیدها: ۱,۳۷۹