بچه پرروئیسم
نگاهی اجمالی به یک پدیده «نسبتا» جدید: «بچهپرروئیسم»/ ما با تراکمی حیرتآور از «بچهپرروها» در جوامع به دور از آزادی و فرهنگ و خلاقیت و هنر سروکار داریم
ناصر فکوهی
جستوجو در واژهنامهها برای یافتن معادلی دقیق در برابر واژه «بچهپررو» در فارسی جدید، کاری مشکل است. اگر خواسته باشیم مشخصاتی را که معمولا در «بچهپررو»های خود میبینیم در واژگانی به زبانهای بینالمللی مانند انگلیسی و فرانسه بیابیم شاید بتوانیم به واژگانی چون arrogant و selfish وnarrow-minded و… اشاره کنیم که گویای غرور و تکبر بیجا، تنگنظری و فخرفروشی و نگاه تحقیرآمیز و طلبکار بودن از همه، خودمحوری و محدود بودن چشماندازهای یک فرد هستند؛ و یا واژگان دیگری چون indecent و aggressive و brazen که گویای بیآبرویی و وقاحت و بیشرمی و بلاهت و جاهلمنشی و بیادبی و روحیه پرخاشگر آنهاست. اما جمع همه این پدیدهها را در یک واژه که شاید وجود داشته باشد، من نمیشناسم و اگر هم وجود داشته باشد فکر میکنم مربوط به زبانهایی باشد متعلق به گروههایی که فرهنگ و تربیت و هنر و ادب در آنها یا اصولا رشد و شکوفایی نیافته یا به دلایلی و از زمانی به بعد دچار سقوط شده باشند. بنابراین در این واژه کمابیش با نوعی «خاصبودگی» در فرهنگ خودمان روبرو هستیم و هدف ما نیز در این مقاله، درآمدی است کوتاه بر شرحی که باید روزی به صورتی تفصیلی بر این آسیب هولناک جامعه کنونیمان نوشت. درآمدی که در آن به نکاتی محدود میپردازیم و تنها سر بحث را میگشاییم تا شاید در فرصتی دیگر بتوانیم با نوشتهای تفصیلیتر، این پدیده کمابیش نوظهور، رابطهاش با پدیدههای مشابه که از پیش در تاریخ فرهنگمان میشناختهایم و دلایل و پیامدهای آن را بر سایر ابعاد زندگیمان باز کنیم.
در اینجا، برای درک آنچه در واژهای کمی شوخی و کمی جدّی «بچهپرروئیسم» آوردهایم، میتوانیم به چند صفت از مهمترین صفاتی که ما مجموعشان را برای نامبردن از آن پدیده به کار میبریم، اشاره کنیم. در این راه نیز به گروهی از مشترکات فرهنگی نسبی جهانشمول و ایرانی خواهیم پرداخت تا شاید انگیزهای فراهم کنیم برای تامل بیشتر و پاسخ به این پرسش که جایگاه ما در این میان کجاست؟
چند صفتی که از میان بسیاری صفات «بچهپررو»های خود برگزیدهایم اینها هستند:
یک؛ «کمتجربگی»: وقتی از «بچگی» که واژهای کمابیش تحقیرآمیز و تقلیلدهنده برای «کودکی» است، نام میبریم، عموما چه در فارسی و چه در برخی از فرهنگهای دیگر به مفهوم «ناپختگی» و «خام بودن» میرسیم که مابهازای اجتماعی آن را میتوان در «بیتجربگی» مشاهده کرد. نداشتن تجربه از موقعیتها و سناریوها و روایتهای واقعی یک سکانس اجتماعی که از شروع و دلایل شروع یک پدیده تا تحول و سرانجام یافتن و پیامدهای آن را در بر میگیرد، بیتردید نیاز به زمان و به عبارت دیگر، «عمر» دارد. و تجربه از این لحاظ نمیتواند از طریق «آموزش» شتابزده و فوری منتقل شود که باید یک فرد آن را از تعاملهای درازمدت حسی خود با واقعیت بیرونی و درونی وجودش درک و به بخشی از ذهنیت و رفتارهای آتیاش تبدیل کند. برای نمونه جوانی که با هدف پیشرفت اجتماعی روی به تحصیل تا سطوح بالا مثلا دکترا میآورد، اغلب تنها با گذار از کل این روایت تحصیلی در عمر خود و چشیدن حسی تمام فراز و نشیبها، رنجها و شاید شادیهای آن، و سپس نتایجش و با مقایسه آنها با آنچه در ذهنش میگذشته، ممکن است بتواند کل روایت را در ذهن و کالبد خویش درونی کند. بدین ترتیب، روایتش از دل گذار او از مراحل مختلف چنین تجربهای، نظیر آمادهسازی برای «آزمون»، «موفقیت در گذار» اولیه و مناسک آن، ورود به چرخه گذارهای بعدی و مشارکت در یکیک آنها و در نهایت به درک نسبتا کامل روایت و گونهای اسطورهزدایی یا شاید بهتر باشد بگوییم «تسخیرزدایی» از خود در برابر خلسهای که وجودش را در بر گرفته بود، بیرون میآید. یا دستکم امید میرود بیرون بیاید و به ارزش واقعی و نه خیالین و نمادین «مدرک»ی که در دست دارد، در یک جامعه و یک زمان مشخص پی ببرد. بنابراین «بچگی» در اینجا در خصوص نبود تجربه این مناسک گوناگون گذار است. از این نقطهنظر ما با پدیدهای جهانشمول روبرو هستیم که در بیشتر فرهنگها شناختهشده است و برای آن آیینهای رمزآموزی وجود دارد که یک فرد نوجوان، یک کودک، یا «بچه» را به یک فرد «بالغ» و «عاقل» تبدیل میکند یا دستکم این بازشناسی (به رسمیت شناخته شدن) را برایش به ارمغان میآورد. در جوامع سنتی این رسوم با آزمونهای سختی همراه هستند که به گفته داوید لوبروتون (D. Lebreton) انسانشناس فرانسوی، بسیاری از آنها، فرد را در بدترین شرایط روحی و ناچار به تحمل سختیها و دردهای بسیار میکنند تا «شایستگی» اجتماعی او را به عنوان یک «فرد بالغ» به رسمیت بشناسند (انسانشناسی درد و رنج، ۲۰۰۵). اما در دوران مدرن، «فردگرایی» است که یک «سوژه» اغلب متوهم و دستکاریشده را مرتب به بازی میگیرد و جایگزین آزمونهای رمزآموزی میشود. گروهی از هنجارهای رسمی نظیر قوانین «سن بلوغ» و «مسئولیت داشتن شخصی» اغلب تنها اشکال حقوقی این توهم نهادینه شده هستند که حوزه سیاسی برای آزاد ساختن دست خود در دستکاری هرچه بیشتر سوژه به وجود میآورد. این کار برای کودکی که به بلوغ نرسیده ولی باید مسئولیتهای آن را بپذیرد و یا بسیار زودتر از سن بلوغ به بلوغ رسیده اما جامعه او را نمیپذیرد، زندگی را بسیار مشکل میکند. وضعیت در یک مدرنیته معیوب، مثل مدرنیته ما، بسیار سختتر است زیرا نه قوانین و هنجارهای حقوقی دارای کارایی هستند و نه عقلانیتی حتی سنتی باقی مانده یا به وجود آمده که بتواند به آن «بچه»ها راه و چاه عبور مبتنی بر اراده و ابتکار خودشان را از یک «مناسک گذار خودساخته» بدهد. نتیجه آنکه، «بچگی» به دلیل نبود تجربه یا بیشتر از آن، نبود فرایند تجربیات زندگی یا نبود درونی شدن آنها، ممکن است تا سنین پیری ادامه یابد و اینجاست که ما با «بچهپرروهای مُسن» به مثابه یک پدیده بسیار محلی روبرو میشویم.
دو؛ «بیادبی»: این واژه را در مفهومی عام به کار میبریم که شامل نوعی کمبود یا معیوب بودن «تربیت» و انتقال فرهنگی درست و مناسب است، چه در قالبها و دادهها در شناخت ذهنی و چه در فراگیری مهارتها و رفتارها برای توانایی یافتن در زندگی اجتماعی. از این رو بیادبی را که بیشک یکی از اجزای پدیده «بچهپررویی» است، لزوما نه در معنای آنتیکانفورمیسم (حرکت در خلاف جریان آب) تعریف میکنیم، نه در معنای پیروی از گروهی از هنجارهای کلیشهای و پایبند بودن به کُدهای زبانی و رفتاری. در این معنا «گستاخی» و «تخسی»های رفتاری و زبانی شخصیتی بسیار آنتیکانفورمیست همچون صادق هدایت یا بسیاری از جوانان هنرمند دهه چهل را نمیتوان از جنس «بیادب»ی «بچهپررویانه» تلقی کرد؛ زیرا آنها «بیادبی» و «گستاخی» و حتی «جاهطلبی» خود را به تعبیر رولان بارت در «امپراتوری نشانهها» (۱۹۷۰) برای خود نه یک «فضیلت» بلکه شرطی برای خلاقیت و مصون ماندن از جامعهای آلوده میدانستند. اما «بچهپررو»های ما، خود بخشی از آلودگی جامعهای آلوده هستند و از آن آلودگی تغذیه و بازتولید میشوند. بارت در این باره میگوید: «بیادبی در غرب بر نوعی اسطورهشناسی «شخص» استوار است و… به آن به دیده نوعی ریاکاری نگریسته میشود.» (امپراتوری نشانهها، ص. ۹۵). «بچهپررو» بیادبی، وقاحت، بیتجربگی، عدم شناخت و بیفرهنگی یا کمفرهنگی خود را تنها زمانی غیرمستقیم و در اشکال نمادین به زسمیت میپذیرد که خواسته باشد در قالبی کلبیمنشانه خود را «رها از همه بندها»، «نافرمان» و «آزاده» و در نقش دُنکیشوتی زودرس نشان دهد که به چنگ آسیابهای بادی «نسل قدیم» و «دایناسورها»، «صاحبان قدرت و مقام و منصب» و غیره افتاده است. اینجاست که برای او، «بیادبی» استفاده از الفاظ رکیک و جاهلوار، حمله به کسانی که فکر میکند «بزرگان» و «غیر قابل حمله» هستند، نوعی «شجاعت» متوهم، نوعی «فضیلت» خودساخته و خودشیفته و حتی نوعی «آوانگاردیسم» خیالین به حساب میآید که «خود» او را بروز و در برابر کسانی قرار میدهد که «دشمنان مفرض» خود (آسیاهای بادی) میداند و دوست دارد از آنها با صفاتی چون «از کار افتاده»، «عقبمانده»، «بیسواد»، «جیرهخوار»، «وابسته» و دشنامهای بسیار دیگر یاد کند. وقاحت و رادیکالیسمی که در فحاشی در اینجا به کار برده میشود سازوکاری است التیامدهنده به دردی که «بچهپررو» از تحقیر خود در جامعه کشیده و به همین دلیل همچون کودکی لجباز و با تقلیدی مضحک، به خیال خود یک «پدرکُشی فرویدی» انجام میدهد یا دست به یک «هنجارشکنی» فوکویی، سارتری یا ژیژکی میزند. ولی در واقع همه اینها از جمله همین استنادهای دائم، بیپایه و بیدلیل و اسنوبوار به چنین شخصیتهایی، در او هرگز فراتر از یک خودنمایی کممایه نیست. از این لحاظ «بچهپرروهای مُسن» ما وقتی خود را به شکل و شمایل جوانان می ۱۹۶۸ درمیآورند، منظرهای باز هم غمانگیزتر و رقتآورتر را میسازند.
سه؛ «خودمحوری»: خودمحوری از رایجترین صفات در اغلب فرهنگهای جهان از جمله فرهنگ ماست. یک سازوکار تدافعی برای حفظ خود، فاصلهگذاری و تفاوتیابی با دیگری، تا به نوعی مبادله را ممکن کند بیآنکه شباهت و به خصوص یکی شدن را بپذیرد. بحث تفصیلی در این باره را کلود لوی استروس در «انسانشناسی ساختاری» (۱۹۵۲) و در کتابهای متعدد خود درباره رابطه «تفاوت» و «هویت» (۲۰۱۰) آورده است. بنابراین خودمحوری که در تعاملات فردی و گروهی و جماعتی و فرهنگی، صرفا در سازوکار «طرد» (exclusion) دیگری باقی نمانده بلکه با «جذب» (inclusion) دیگری پیوند میخورد، به خودی خود و بهتنهایی نمیتواند یک صفت خاص «بچهپررو»ها باشد. اما در همان حال بدون شک باید گفت که یک «بچهپررو» خودمحور و خودشیفته است؛ خود را مرکز عالم میداند ولو آنکه هیچ در چنته نداشته باشد – و اغلب هیچ در چنته ندارد – و بیبضاعتترین فرد جهان باشد. او در حمله به کسانی که به نوعی تصور میکند با «تجربه»، با «عمر»، با «ادب»، با «دانش»، یا حتی با «سرشناسی» و «دیده شدنشان» دلیل عقب ماندن او از قافله شدهاند، پیش و بیش از هر چیز به دنبال «مچگیری» و «رسوا» و «فاش کردن چهره واقعی» آنهاست. زیرا هیچ تصوری از قدرت «زمان» در تثبیت واقعیتها ندارد و به همین دلیل فکر میکند هرچه زودتر «دست آنها را رو کند»، زودتر جایگاه شایسته خود را به دست میآورد و وقتی چنین نمیشود یا دچار یأس و افسردگی زودرس میشود و بیآنکه هیچ کسی اهمیتی بدهد «کنارهگیری» خود را در عنفوان جوانی از «جهان اندیشه» اعلام میکند یا از آن بدتر، چنان درون مالیخولیا فرومیرود که به یک «بچهپرروی مُسن» تبدیل میشود و مریدان جوانی برای خود جستوجو میکند. دشمنان خیالی جای او را در زمان حال یا حتی در آینده «تنگ» کردهاند و از این رو بسیار به «نقد صریح و بیتعارف» علاقه دارد و در این کار تمام دشمنی و کینهورزیهای حیرتآور و البته کودکانه خود را به نمایش میگذارد. بدین ترتیب، وقتی او در برابر چشمان شگفتزده همه به کسانی حمله میکند که سه برابر سن و تجربه او و شناخت و دانش او را دارند یا به درست یا نادرست شهرت و اعتباری دارند که او در خواب هم نمیتواند برای خودش تصور کند، درون حالتی خلسهوار و نزدیک به «اُرگاسم» فرومیرود. اما آنچه این خودمحوری را غریبتر و آن را به صفتی پارادوکسیکال و ویژه «بچهپررو»ها تبدیل میکند، در پیوندی پارادوکسیکال است که ما آن را در نوع دیگری از خودمحوربینی بیمارگونه و خودشیفته (narcissist) و «خودبزرگبین» (megaloman) به صورت معکوس مییابیم و آن تعلق خاطر و پیوند عجیب خودمحوربینی «بچهپررو»ها به روابط مرید و مرادی است. مرید همان بچهپررو است که در رویاهای خویش تصور میکند اگر مراتب «مریدی» خود را نسبت به «مراد» بهخوبی به اجرا دربیاورد، اگر دائم از او تمجید و تعریف کند و به بهانههای مختلف «استاد» و «متفکر بزرگ» را بستاید و او را «بینظیر» و «قبله عالم» معرفی کند و درباره همه صفات او از «دانش» و «سواد» ادعاییاش تا شکل و شمایلش اغراق بگوید و برعکس از هیچ چیز در تحقیر و دشنامگویی و توهین و افترا نسبت به کسانی که آنها را رقیب و مخالف «استاد» میداند، فرو نگذارد، احتمالا این شانس را خواهد داشت که «استاد» هم دست نوازشی بر سر او بکشد و شاید روزی خودش به چنین «قبله عالمی» تبدیل شود.
چهار؛ «جاهلمنشی»: دگرستیزی، خشونت کلامی و رفتاری، کینهتوزی، بداندیشی، تنگنظری، حسادت، بدگویی و شایعهسازی، توهین، وقاحت، افسارگسیختگی و بیپروایی از هر چیزی که بتوان به آنها نام آبرو و حیثیت و آیندهاندیشی و خویشتنداری و سنجیدهگویی و از همه مهمتر فروتنی داد، صفاتی نیستند که نه از لحاظ تاریخی و نه از لحاظ گستره فرهنگی بتوان جهانشمولشان دانست. اما در تمام جوامع و به نوعی در تمام دورانها دیده میشدهاند. بحث نه بر سر وجود یا عدم وجود این صفات بلکه بر سر شدت و میزان گستردگی آنها در اقشار و گروههای اجتماعی بوده است. از این لحاظ باید گفت مدرنیته با آفرینش «سوژه» و ایجاد توهم گسترده اختیار داشتن او و آزاد شدنش از قید و بندهای جماعتی، نقشی اساسی در دامن زدن به صفات گروه نخست و تخریب صفات گروه دوم داشته است. جوامع مدرن را در دیدگاهی کلان میتوان (البته با اغماض بسیار) در طیفی قرار داد که در یک انتهایش ما با تجربه درازمدت دموکراسی و جا افتادن و پختگی آزادیهای دموکراتیک و بهخصوص تجربه دموکراتیزه شدن فرهنگ و بالا رفتن خصوصیت مدنیت و دگردوستی و همبستگی و رشد خلاقیت و شکوفایی اخلاقی و فرهنگی و هنری سروکار داریم و در سوی دیگرش با تخریب اقتصادی، با فقر و استعمار و استبداد و نبود پیشینه دموکراسی و اقتدار و دیکتاتورمنشی و حقارت و روابط مرید و مرادی و نابسامانیهای اخلاقی و فرهنگی و نبود مدنیت و دزدصفتی، ریاکاری و فرومایگی و لُمپنیسم و جاهلمنشی. حال اگر چنین طیفی را در نظر بگیریم و بدون آنکه اینجا خواسته باشیم قضاوت ارزشی درباره چگونگی به وجود آمدن این موقعیت در جهان کنونی داشته باشیم – که مجالی برایش نیست – و بدون آنکه خواسته باشیم این موقعیتها را در هیچ جامعهای مطلق و همیشگی و ذاتی بدانیم و بگوییم چون یک گروه از صفات یاد شده در آنها رواج بیشتری دارند، هیچ کسی در آنها را نمیتوان یافت که به گروه دیگر تعلق داشته باشد، به عبارت دیگر با رعایت همه اصول نسبیگرایی در نگاهمان، اگر این فرض کلان را بپذیریم و با شاخصهایی که بهسادگی برای هر کسی قابل تشخیص است، جوامع کنونی را روی این طیف بنشانیم، خواهیم دید که با تراکمی حیرتآور از «بچهپرروها» و «مریدان» در جوامع به دور از آزادی و فرهنگ و خلاقیت و هنر و با تراکمی باز هم حیرتآور از اندیشمندان فروتن، آزاده، پرکار اما کمادعا در جوامع آکنده از تجربه درازمدت دموکراسی و فرهنگ و آزادی سروکار داریم. دانشمند بزرگی چون کلود لوی استروس وقتی در ۹۰ سالگی از او پرسیده میشود که درباره نقش «خود» در جهان چه فکر میکند، پاسخ میدهد: “فکر میکنم «خود» یک توهم است، گروهی از افکار و اندیشهها و خلاقیتها به گونهای «تصادفی» از خلال وجود «من» در جهان امکان بروز یافتهاند اما این «من» ممکن بود کسی دیگر در زمانی دیگر باشد. بنابراین به نوعی این «من» به من تعلق ندارد و اصولا وجود ندارد.” و دانشمند زبانشناس بزرگ دیگری چون ژرژ دومزیل، در هشتاد و چند سالگی در برابر این پرسش که چرا هرگز خاطرت «خود» را در قالب یک کتاب منتشر نکرد، میگوید: “به نظر من، زندگی شخصی یک دانشمند، اگر کار مفیدی برای علم و شناخت و هنر و فرهنگ در آن کرده باشد، چیزی نیست جز داربستهایی که برای ساختن یک «بنا»ی بزرگ یا کوچک و ماندگار بر پا شدهاند و پس از مرگش باید آن داربستها را پایین آورد و کناری انداخت.”
و فکر میکنید «بچهپررو»های ما درباره «خود» چه نظری دارند؟ پاسخ به این پرسش، موقعیتمان را در جهان واقعی نشان میدهد و افقهایی که میتوانیم داشته باشیم