بالاتر از هر بلندبالایی
کافه طبقه پنجم دوراهی قلهک/ هدفون سفید را از گوشم بیرون میآورم و شریعتی را نگاه میکنم که هنوز شلوغ است و هنوز صدای بوق هیچ سواریای پنج طبقه بالا نمیآید
محسن آزرم
هر بار پلهبرقیهای ایستگاه مترو تجریش را بالا میآیم و هر بار از هر درِ ایستگاه مترو تجریش که بیرون میزنم، شریعتی را یکراست میآیم پایین و همینطور آهسته و پیوسته میروم تا میرسم به ایستگاه مترو صدر و چند قدم پایینتر از ایستگاه، پُلی هوایی هست که بعدِ سالها بالاخره پلههای برقیاش را راه انداختند و گاهی روزهای تعطیل که از آنجا میگذرم، میبینم یک جا هم بالاخره در مصرف برق صرفهجویی کردهاند و پیر و جوان نفسبریده از پلهها میروند بالا و فکر میکنند چه کسی برقِ این پلهها را خاموش کرده و این بار که دارم از کنار این پلهها رد میشوم به این فکر میکنم که یک بار هم از این پلهها بروم بالا و آن دست خیابان بیایم پایین و بعد یادم میآید اصلا این دستِ خیابان را آمدهام پایین که برسم به کافه جمعوجور و کوچکِ «رئیس» که قدیم فقط شعبه خیابان جم را میرفتم و حالا که خیابان شریعتی را هم به خیابانهای قدم زدن اضافه کردهام، سری به شعبه پل رومی هم میزنم و با اینکه گاهی میز و صندلی برای نشستن دارد معمولا اسپرسو مضاعفم را در فنجان کوچکِ درداری میگیرم و به پل صدر نرسیده، آخرین قطرههایش را سر میکشم و دنبال سطل زبالهای میگردم که نیست و چشم که میگردانم آن دست خیابان چشمم به جمال یکی از این سطلهای عظیم میافتد که در میانه روز آدمی که میتواند یکی مثل خودم باشد تا کمر در آن فرو رفته و ترجیح میدهم فنجان کاغذی را نگه دارم و راهم را بروم و روز آدمی را که میتواند یکی مثل خودم باشد خراب نکنم و درست چند متر بالاتر از پل صدر از کنار نانِ سحر که میگذرم حتی اگر قرار نباشد چیزی بخرم سری به نانهای شگفتانگیزش میزنم و هر بار فکر میکنم یکی از این روزها در کلاسهای نانپزیاش ثبتنام میکنم و همینطور که در مغازه میچرخم و نانهای رنگ و وارنگ را در جعبهآینهها تماشا میکنم به این فکر میکنم که اگر جز آن لقمهها و ساندویچها و برشهای پیتزا و آبمعدنیها چندجور قهوه هم میفروختند، نان سحر را هم میشد به چشم خواهرخوانده نانِ «پُل» در پاریس دید که اسپرسو مضاعف را در یک چشم به هم زدن در سینیای تحویل میدهد و حالا که اسپرسویم را تا آخرین قطره سر کشیدهام و قرار نیست هیچ کدام از این نانها را بخرم، از آن یکی در میزنم بیرون و میآیم پایینتر میرسم به پُل صدر و حواسم را جمع میکنم که سواریهای کوچک و بزرگ همه هستیام را به آیه تاریکی بدل نکنند و هر بار که چند متر پایینتر از این جایی که خیال میکنم ممکن است قتلگاه هر کسی باشد به شهرکتابی میرسم که جز یک بار داخلش را ندیدهام و حالا هم نمیخواهم سرم را بیندازم پایین و پلهها را بروم بالا و قفسههای کتاب را یکییکی سیاحت کنم چون اصلا امروز مثل هر پنجشنبه و جمعه دیگری در این ماهها وقت کار دیگری است و هنوز چند چهارراه مانده تا برسم به جایی که اصلا برای رسیدن به آنجا از خانه بیرون زدهام.
دوراهی قلهک پارک کوچکی دارد که بعد از ظهرها شلوغ است و هیچ نیمکت خالیای در آن پیدا نمیشود و پیرها و گاهی جوانها نشستهاند به سیگار کشیدن و بلندبلند حرف زدن و هر بار که از کنار این پارک کوچک میگذرم چشمم پی پیرمردی است که همیشه تنها مینشیند و به عصایش تکیه میکند و کاری به کار دیگران ندارد و هرچه هم که دیگران بگویند گوش نمیدهد و در سکوتی که برای خودش تدارک دیده به چیزی فکر میکند که نمیدانم چیست و هر بار که این پیرمرد را میبینم انگارِ خودِ سالها بعدم را دیدهام و هر بار به خودم یادآوری میکنم که قرار نیست این همه زندگی کنی و چه فایدهای دارد که سی، چهل سال بعد تکوتنها در پارکی که عصرها همیشه شلوغ است بنشینی و حرفی نزنی و به عصایت تکیه کنی و امروز هم پیرمرد همانجا روی نیمکتی نشسته و همینطور که نگاهش میکنم حواسم هست که حواسش هست و چانهاش را که گذاشته روی دسته عصا طوری آهسته میچرخاند که انگار عصا بخشی از چانهاش شده و پارک را تا پایین مثل همیشه میروم و میپیچم دست چپ که خیابان یکطرفه پُردار و درختی است به اسم بصیری که میرسد به خیابان یخچال و چند قدم که جلو میروم دست چپ میرسم به عجیبترین چیزی که یک روزِ بهخصوص دیدمش و تا با چشمهای خودم ندیده بودمش باورم نمیشد جایی در این شهر چنین چیزی هست.
هزار بار از آن خیابان یکطرفه پرُدار و درخت گذشته بودم و حتی یک بار چشمم نیفتاده بود به آسانسوری که کنار درِ همیشهباز یک پارکنیگ عمومی است و آن روزِ بهخصوص هم خودم این آسانسور را ندیدم و حتی اگر میدیدم هم باورم نمیشد که درش باز میشود و مثل هر آسانسور دیگری میشود سوارش شد و دکمه طبقه پنج را زد و پنج طبقه بالاتر به کافهای رسید که بزرگتر از هر کافه دیگری است که در زندگیام دیدهام و همیشه خدا صندلی خالیای هست که رویش بنشینم و برای من که این پنجشنبه و جمعه هم مثل هر پنجشنبه و جمعه دیگری در این ماهها یکراست آمدهام اینجا که روی صفحه سفید نئوآفیسم بنویسم و همانطور که امریکانوی مضاعفم را سر میکشم یا قهوه وی ۶۰ را آهسته مزهمزه میکنم، به این فکر میکنم که بهتر است بروم روی یکی از آن صندلیهایی بنشینم که چسبیدهاند به شیشه و شریعتی را میشود دید و این بالا هیچ نشانی از صدای سواریهای کوچک و بزرگی نیست که هر کدام سعی میکنند به سواری دیگری راه ندهند و این بالا حتی نمیشود دست رانندههایی را دید که یکدفعه روی بوق سواریشان میکوبند و چه خوب که این بالا خبری از آن صدای گوشخراش نیست و البته وقتهایی که کافه شلوغتر است و صندلیها تقریبا پُرند و همه حرف میزنند و موکا و ماکیاتو و لاته و ماستوگرانول و همبرگر مخصوص و هر چیز دیگری که میلشان کشیده میخورند، موسیقی هم مثل صدای همین آدمهای دوروبرم که ذوقزده میخورند و حرف میزنند و بلند میخندند، بلند و بلندتر میشود و چاره کار این وقتها که موسیقی یکدفعه به پُتک بزرگی تبدیل میشود که روی سرم فرود میآید پناه بردن به هدفون سفید کوچکی است که موسیقیهای ساکن آیتیونز را یکراست روانه گوشم میکند و برای نوشتن این چیزی که پنجشنبهها و جمعههای این ماهها را صرفش کردهام موسیقی هرچه عجیبتر بهتر و خودم را آزاد میگذارم که هرچه پخش شد به خیال خودم ادامه موسیقی قبلی باشد و گاهی در میانه نوشتن سرم را بلند میکنم و آدمهای دوروبرم را میبینم که هنوز ذوقزدهاند و هنوز میخورند و هنوز حرف میزنند و هنوز بلند میخندند و به جای صدای خوردن و حرف زدن و بلند خندیدنشان صدای موسیقی انور براهم و میشل خلیفه است که در سرم میپیچد.
بیست دقیقه یک بار از جا بلند میشوم این وقتها و نفس عمیق میکشم و دوباره مینشینم و پیش از آنکه نوشتن را شروع کنم هدفون سفید را از گوشم بیرون میآورم و شریعتی را نگاه میکنم که هنوز شلوغ است و هنوز سواریها به هم راه نمیدهند و هنوز صدای بوق هیچ سواریای پنج طبقه بالا نمیآید و موسیقی کافه هم عوض شده و اگر مطمئن نبودم اینجا تهران است و اسم این خیابان شریعتی است و این تکه شریعتی را میگویند دوراهی قلهک، خیال میکردم مثل آدمهای سریالِ «قهرمان» طیالارض کرده و یکدفعه پا گذاشتهام به نوشگاهی در پاریس یا بارسلونا یا هر جای دیگری که آدمها میروند و روزی را که گذراندهاند پشتِ درِ نوشگاه جا میگذارند و میروند برای آنکه ادامه روز را آنطور که دوست دارند بسازند و روشن است که این جاها موسیقیاش فرق داشته باشد با کافهای در خیابان شریعتیِ تهران و ظاهرا هیچ چیزِ تهرانِ این روزها دقیقا همان چیزی نیست که باید باشد و در این چند دقیقهای که هدفون را درآوردهام، آدمهایی را میبینم که در پیادهرو روبرویی راه میروند؛ یکییکی یا باهم و دو سواری ناگهان به هم میکوبند و راننده یکی از سواریها پیاده میشود و خیابان که قبلا هم بند آمده بود، بندآمدهتر میشود و آن یکی راننده هم از سواریاش میآید بیرون و شروع میکنند به داد و بیدادی که حتی یک کلمهاش به پنج طبقه بالاتر از زمین نمیرسد و از اینجا که پنج طبقه بالاتر از زمین است هیچ معلوم نیست چرا یکی از رانندهها دارد توی سرش میکوبد و خودش را میزند و رانندهها آنقدر دورند که لبخوانی هم نمیشود کرد و حتی اگر میشد هم فایدهای نداشت چون از آن کارهایی است که مثل خیلی کارهای دیگر هیچ استعدادی در آن ندارم.
شریعتی هنوز شلوغ است و صف طویل سواریها هنوز چشم به راه دو رانندهای هستند که خیابان را بند آوردهاند و اتفاق دیگری هم ظاهرا قرار نیست بیفتد و تماشای خیابان بندآمده هم لذتی ندارد و باید دوباره سرگرم کارِ این پنجشنبهها و جمعهها شد که معمولا دو ساعت دیگر طول میکشد و دومین قهوه وی ۶۰ را آهسته سر میکشم که بهترین دمای ممکن را دارد و به سبُکیِ ظاهریاش نباید اعتماد کرد چون وقتی تمام میشود فکر میکنی نکند سه تا اسپرسو مضاعف را یکجا سر کشیدهای که به جای خون در رگهایت قهوه جاری است و همینطور که جملههای این یکی، دو ساعت را میخوانم میبینم یک جای کار میلنگد و چندصفحه میروم عقبتر و همینطور عقبتر و میبینم رسیدهام به فصلهای قبلی و دارم از نو جملهها را مینویسم و جملههایی را که قبلا نوشتهام خط میزنم تا میرسم به آخرین جملههایی که امروز نوشتهام و بالاخره میشود نفس راحتی کشید و درِ مکبوک را بست و کیف را جمع کرد و سوار آسانسوری شد که پنج طبقه میرود پایین و به خیابان رسید و خیابان بندآمده را از نزدیک دید و چه عجیب که حتی اینجا هم خبری از صدای سواریها نیست و هنوز انور براهم و میشل خلیفه مینوازند و زندگی ادامه پیدا میکند.