انگشترک
گفت پلیس خیال میکند آن انگشت، انگشت زن جوانی است که یک جایی توی همین حیاط دفن شده است، بعضی همسایهها میگفتند قاتل یا قاتلین انگشت را نمکسود یا دودی کردهاند
شرمین نادری
وقتی پیدا شد که خانه همسایه را خراب میکردند، البته چیز قابلداری نبود که بشود شاهد و مدرک درست و درمان برای پرونده و به محض یافتنش مامورها صف بکشند توی حیاط خانه و سوال و جوابمان کنند. همین هم بود که سروصدایی بلند نشد، کسی به اینطرف و آنطرف ندوید و صدای آمبولانس و وقوق ماشین پلیس کوچه را برنداشت. فوقش همان یک دانه مامور پیزوری بود که با لباس صد سال نشسته و کفشهای خاکی آمده بود و دوری توی حیاط زده بود و سرکی توی این اتاق و آن اتاق در حال تخریب کشیده بود و بعد هم نشسته بود کف حیاط، کنار کارگرها و با آقای مهندسی که به پلیس تلفن زده بود، چای خورده بود.
صدای استکان و نعلبکی و هورت کشیدن توی حیاط بلند بود. میتوانستی سرت را بچرخانی و ببینی مدرک جرم همانطور که پیدا شده بود، چروکیده و سوختهوپوخته روی دستمالی کنار باغچه پهن است و همسایهها یکییکی میرسند و سرک میکشند و نگاهش میکنند. حالا نمیدانم سوریجون بود، همسایه آنطرفی، یا کارگرش، صغریخانم، که بدوبدو آمد حیاط ما و گفت که پلیس خیال میکند آن انگشت، انگشت انگشتر زن جوانی است که یک جایی توی همین حیاط دفن شده است. جوان بودن صاحب انگشت اما از سروریخت انگشت و انگشتر خاکگرفتهاش پیدا نبود. همسایهها میگفتند یکجوری مثل انگشت مومیاییها ماسیده و چغریده شده و بعضیها حتی حدس میزدند که قاتل یا قاتلین نمکسود یا دودیاش هم کرده باشند. صغریخانم اما قسم میخورد که وقتی خم شده تا انگشتر نازک و قشنگ رویش را نگاه کند، بوی دود به مشامش خورده و آقای مهندس ساختمان هم هربار میخواست درباره آن چیز به کسی حرفی بزند، میگفت «قطعه مذکور مومیایی». هرچه بود نمیشد یک نفر با جدیت هرچه تمامتر انگشت خودش را ببرد و نمکسود کند یا توی موم بخواباند و بعد هم بگذارد توی دیوار حیاط و رویش را گچ بکشد. همین هم بود که از همان شب کارگرها شروع به تخریب ساختمان کردند و ما از سروصدای پتک و کلنگ و آن مته برقی تازه رسیدهشان تا صبح نخوابیدیم و از ترس پیدا شدن باقی مومیایی در حیاط خانه همسایه تا صبح گوسفند شمردیم و دعا خواندیم.
صبح نزده اما حیاط خانه همسایه مثل یک کف دست صاف بود؛ نه باغچهای بود و نه دیوار و نه حتی پلهای. خود ساختمان هم اگر دیوارکی، چیزی داشت صرفا به این خاطر بود که کارگرها برای فرار از سرما و گرما سرپناهی میخواستند. وگرنه به دستور مامور بیحوصلهای که شب تا صبح توی حیاط قدم زده بود و به کار کندوکاو رسیدگی کرده بود، هرچه بود و نبود تخریب شده و سوختهوپوخته راهی نخالهدانی بود. همین هم بود که آن یک دانه ماشین پلیس پشت سر کامیون حمل نخاله گیر کرد و مامورها غرزنان و بیاعصاب پیاده تا ته کوچه آمدند و از وضعیت خانه و باقی ماجرا صورتجلسهای نوشتند و بعد هم درِ خانه یکی، دو تا همسایه را زدند و بابت شناسایی انگشتر سوال و جوابی کردند.
کسی اما صاحب انگشتر را به یاد نمیآورد. تا یادمان بود توی آن خانه پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که به جز خودشان کسوکاری نداشتند. یکیشان کر و کور بود و نه درست و درمان میدید و نه درست و درمان میشنید و آن یکی هم از فرط پادرد افتاده بود گوشه حیاط و فقط ناله میکرد. همین هم بود که اگر مثلا با کاسه نذری گذرت به آن خانه میافتاد و از روی اجبار زنگ عتیقه در را میزدی، باید مدتها معطل میشدی تا آن همسایهای که شَل بود برود آن همسایهای را که کر بود صدا کند. شاید همین هم بود که وقتی غریبههایی آمدند و هردویشان را بردند، کسی سوال و پرسش نکرد. بیشتر شبیه دو تا قناری نیمهمرده بودند که از پس خودشان و از پس زندگی برنمیآمدند و خانه سالمندان بهترین جایی بود که میشد برایشان تصور کرد و خدا میداند به عقل کی رسیده بود.
حالا اما تصور کنید که ماموران به صغریخانم یا چه میدانم، آقای برکت، گفته بودند که پیرمرد محکوم به اعدام میشود. خبری که هم خندهدار بود و هم گریهدار. گیرم که هیچکس یادش نمیآمد از بین آن دو نفر کدامشان کر و کور بود و کدامشان شل و کوژ؛ هرچه بودند، به خیال ما که نمیشد آدمکُش باشند. همین هم بود که چند نفر ریشسفید محل جمع شدند و نامهای جمعوجور کردند و چند تا امضا گرفتند و رفتند سراغ همان آقای مامور که دیگر یکی از اهالی محل شده بود؛ اینقدر که به مغازه این کاسب یا خانه آن یکی سر کشیده بود و درباره همسایهها سوال و پرسش کرده بود.
حالا آن آقای مامور کی آمد وسط کوچه و آدمها کی جمع شدند دورش، یادم نیست اما یادم هست کلاه نقابدارش را گذاشته بود زیر بغلش و ریشش را میخاراند و انگار دندان مصنوعی داشته باشد، هی آب توی دهانش میگرداند و تف میکرد. دست آخر هم وقتی چند نفری دورش جمع شدند، در حالی که چشمش میپرید و سرش را مثل هندیها تکانتکان میداد، تعریف کرد که پیرمرد و پیرزن بیهیچ فشار و سختی به کشتن معشوق سابق پیرمرد اعتراف کردهاند.
آقای مامور که میگفت ما دنبال جسد زن دوم میگردیم، صغریخانم با چادر گلدار وسط آسفالت کوچه ولو شده بود و یکی رفته بود گلاب بیاورد و یکی هم طلا توی لیوان آب میانداخت. بعد هم یک بلبشو و شلوغی غریبی شد توی کوچه که آقای مامور را به صرافت رفتن انداخت و باقی ماجرا فراموش شد و کسی هم نپرسید دست آخر جسدی پیدا شده یا نه.
چند روز بعد اما سوریجون با موهای تازهرنگشده طلایی توی سرزنان آمد و گفت که صغریخانم را به کلانتری محل خواستهاند. میگفتند شاهد قتل بوده و باید بازخواست شود. سوریجون البته بیشتر نگران آبروی خودش بود تا حال و اوضاع زنی که سالها خودش و مادرش را بلند و کوتاه کرده بود. این را نمیدانم کی به سوریجون گفت و یادم نیست که جوابی شنید یا نه، به هر حال بعد هم آمدند دنبال وسایل صغریخانم، یک چیزهایی مثل لباس و …
برای خواندن ادامه این مطلب با ما در کرگدن ۱۲۳ همراه باشید
بازدیدها: ۵۰۱