اندر کرامات شیخ ما
جان فورد کبیر را در انبوه آثارش تجسم عینی «تناقض» و «تضاد» میدانند، تام دانیفن با این کُنتراست غریب در دنیای ساخته و پرداخته فورد افسانه بود یا واقعیت؟
جواد طوسی
عالیجناب فورد در عمر هفتادونُه سالهاش، تعداد بیشماری فیلم در ژانرهای مختلف و با مضامین متفاوت ساخته است. از وسترن و سوارهنظام بگیر تا ملودرام و جنگی و اجتماعی – سیاسی. اما برای سر تعظیم فرود آوردن در برابر او همان «دلیجان» (۱۹۳۹)، «خوشههای خشم» (۱۹۴۰)، «سفر دور و دراز به خانه» (۱۹۴۰)، «چه سرسبز بود دره من» (۱۹۴۱)، «کلمنتاین عزیزم» (۱۹۴۶)، «دختری با روبان زرد» (۱۹۴۹)، «جویندگان» (۱۹۵۶)، «مردی که لیبرتی والانس را کُشت» (۱۹۶۲) و «خزان قبیله شاین» (۱۹۶۴) ما را بَس. چند فیلمساز استخوان خُردکرده و کهنهکار سراغ دارید که اینطور سرزنده و پرانگیزه در یک فاصله زمانی پنجاه ساله بتواند آدم ریشهداری را که در غریزیترین شکل ممکن برای خودش جهانبینی و خلوت دارد، خلق کند و در امتدادش اینقدر «تقدیسگونه» به ساحت خانواده بپردازد و روابط و مناسباتشان را به شکلی آیینی برگزار کند؟ حرمت و شرف خانواده را در «خوشههای خشم» و «چه سرسبز بود دره من» به زیباترین شکل ممکن میبینید. تلاش بیامان و پُرغرور آدمهای یکدنده و کلهشق و سنتی فورد را برای عاشقانگی و تشکیل خانواده در رینگوکید «دلیجان» و شان تورنتون «مرد آرام» (هر دو با بازی جان وین) و حسرت اندوهبار همین آدمهای تنها و وامانده در دستیابی به تکیهگاهی امن و عاشقانه را در وایات ارپ «کلمنتاین عزیزم» و تام دانیفن «مردی که لیبرتی والانس را کشت» (با بازی هنری فوندا و جان وین) میتوان شاهد بود. تلختر از بازگشت غریبانه یک دریانورد خسته از جنگ و پرسهزنیِ لبریز از دلتنگیاش در آن بندر مهآلود در «سفر دور و دراز به خانه» سراغ دارید؟ چند تصویر ناب و بهیادماندنی از دنیای متکثر و چندوجهی این شیخ بیبدیل سینما را به قصد قربت مرور میکنیم:
یک؛ در کنار آن سکانس درخشان و به تاریخ پیوسته حمله سرخپوستان به دلیجان و مبارزه بیامان رینگوکید و آن مسافر دائمالخمر که هنوز میتوان ریتم و ضرباهنگ و تقطیع نماها را در آن تدریس کرد، صحنه آرام و عاشقانهای داریم که رینگوکید در فضایی ضد نور در یک راهروی مشرف به استراحتگاه، خودش را به زن مسافر مورد علاقهاش نزدیک میکند. ما در ساحت انسانی این زن مطرود، هیچ نشانی از یک روسپی نمیبینیم و رینگوکید با حضور گرمِ مردانهاش به زنی با آن گذشته سیاه، اعتماد به نفس و هویتی دیگر میدهد.
دو؛ جدا از آن همسرایی و تابلو ماندگار اولیه در «چه سرسبز بود دره من» که در نماهای پیاپی از یک روستا و آدمها و راوی برگزیدهاش نمایانده میشود، میرسیم به تابلوی اصلی که دختر خانواده (آنگاراد/ مورین اوهارا) پشت به دوربین در جلو قاب، برای برادرش، هیو، و پدرشان که سربالایی تپه را در وسط قاب طی میکنند، دست تکان میدهد و عمق میدان را جنگل سبز و بیانتها فرا گرفته است. در انتهای فیلم دوباره همین تابلو زنده و چشمنواز را پیش رو داریم. آنگاراد در کنار قاب ایستاده و نرده چوبی را باز میکند و با لبخندی هیو و مرد مورد علاقهاش (کشیش گریفیت) را که در دره سرسبز گم میشوند، مشایعت میکند و برای آنها از دور دست تکان میدهد. در اینجا دیگر نشانی از پدر نیست و گریفیت جای او را گرفته است. اما جان فورد رویایی ذهنی را دوباره زنده میکند و ما را به گذشته پُرخاطره پرتاب میکند. با دیزالو شدن این تصویر به نمای بعدی، هیو و پدرش از سمت چپ وارد قاب میشوند و پسران خانواده مورگان از دور به این تصویر ذهنیِ پُرحس و حال مینگرند. آنها تماشاگرانی هستند که مشتاقانه به دیدن تابلو دلانگیز «چه سرسبز بود دره من» آمدند. در کنار این نقطه امیدبخش و سرشار از زندگی، تابلویی از مرگ هم در اواخر فیلم داریم. کشیش گریفیت در حین حمل جنازه پدر محبوبش، آنگاراد، از داخل معدن با بالابر، دستانش را همچون صلیب باز و به دو طرف بالابر قفل کرده و جسم بیجانِ مورگان در آغوش فرزند صبورش، هیو، آرام گرفته است و همزمان موسیقی مذهبیِ کلیسایی شنیده میشود. بالا آمدن یک به یک کارگران و درنهایت هیو و گریفیت به همراه جسد آقای مورگان، همچون تابلوهای کنار هم قرار گرفته از رنج آدمی و حسی انساندوستانه است. «چه سرسبز بود دره من» در عین حال، یک نمونه تکرارنشدنی در سینما در نمایش راوی است. هیو مورگان را باید یک نظارهگر کنجکاو به دگرگونیهای دنیای پیرامونش بدانیم. او در این مواجهه کشف و شهودگونه به نوعی ثبتکننده جهانبینی جان فورد درباره زندگی، عشق، خانواده و مرگ است.
سه؛ در «کلمنتاین عزیزم» وایات اِرپ (هنری فوندا) با حس شرمندگی دست زن مورد علاقهاش، کلمنتاین، را میگیرد و آرام به سمت محل رقص و…
برای خواندن ادامه مطلب با ما در کرگدن ۱۲۳ همراه باشید
بازدیدها: ۸۶۰